کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

آکادمی دخترانه‌ی بین‌المللی جیانّا (بخش پنجم)

عطرینا، الیکا، جانیسا و تمام هم‌خوابگاهی‌هایشان به سرعت متوجه شدند ریا آلاتای اهل ترکیه استعداد خارق‌العاده‌ای در قصه‌گویی دارد. همچنین اینکه دختر بسیار خوش‌مشربی است و برخلاف ظاهرش که کمی بزن‌بهادر نشانش می‌داد، بسیار خوش‌اخلاق، بشاش و همدرد است. ریا خیلی زود توانست عطرینا، الیکا و جانیسا را جذب کند. آن‌ها زود با همدیگر رفیق شدند. ریا حتی رضایت و جلب‌ نظر نیارای پرافاده را هم توانسته بود به دست بیاورد.

اما با این حال، همچنان عطرینا و الیکا با همدیگر صمیمی‌تر بودند. ریا و جانیسا هم که بیشتر به تیپ همدیگر می‌خوردند و هردو ظاهرهای جلب‌توجه‌کن و پرزرق و برقی داشتند، توانستند به رفاقت صمیمی‌ای برسند که همپای رفاقت میان عطرینا و الیکا بود.

در این بین، حالت پر فیس و افاده و ازخودراضی نیارا جوما هم کم‌کم از بین می‌رفت و حتی گاهی با آن چهار نفر گرم می‌گرفت. او با یک یا دو گروه دوستی دیگر نیز علاوه بر گروه عطرینا رفیق بود و گاهی این چهار نفر بدون نیارا وقت می‌گذراندند.

عطرینا حالا تمام دوستانش را خوب می‌شناخت:

ملودی‌الیکا رابرتز اهل بریتانیا، دختر مودب و حرف‌گوش‌کنی بود که اغلب ظاهر آراسته‌ای داشت؛ هرچند به‌هیچ‌وجه در موارد دیگر مرتب نبود.

نیارا جوما اهل تانزانیا، دختری با قد بلند و موهای صورتی بود که تقریباً همیشه آدامسی در دهانش داشت. گاهی کمی خودش را می‌گرفت و یک بچه‌منفی به تمام معنا بود. هرچند هنوز کمی با افاده بود.

جانیسا بشیر اهل لیبی، دختری با صورت فانتزی و عینک بود. او عاشق زرق و برق و لباس‌های براق بود و دختری صمیمی.

ریا آلاتای اهل ترکیه، دختری بود که میان تجملات بزرگ شده بود. با این حال دختر خوش‌مشربی بود که وقت‌گذرانی با او به بقیه لذت می‌داد. قصه‌گوی عالی‌ای بود و طرفدار مد و شیک‌پوشی بود. پایین موهای تیره‌ی کوتاهش را آبی کرده بود و کمی آرایش می‌کرد. همیشه اسپرت لباس می‌پوشید و همیشه هم لباس‌های تیره. تنها قسمت‌هایی از او که رنگ روشن داشتند، پوست لطیفش و موهای آبی‌اش بودند.

در این بین، الیکا، جانیسا، نیارا و ریا هم خوب عطرینا سلطانی اهل ایران را شناخته بودند. دختری که همیشه مردم را به خودش جذب می‌کرد و اهل اجتماع بود و هر جا که می‌رفت دوستانی پیدا می‌کرد. ظاهرش خاص نبود، اما جوری بود که همیشه زیبا به نظر می‌آمد. با این حال هیچ کس نمی‌دانست دلیل این چیست.

فقط چهار روز از اولین روز شروع ترم جدید می‌گذشت. درس‌ها سبک بودند و تفریح‌ها زیاد. همه‌چیز معتدل و خوب بود و کم‌کم همه داشتند جا می‌افتادند.

عصر روز چهارم، عطرینا و الیکا از باقی گروه جدا شده بودند. امروز روز خسته‌کننده‌ای بود و بعد دو ساعت تمام ورزش سنگین، دیگر هردو فقط دوش گرفته بودند و افتاده بودند روی تخت. نیارا با بعضی دیگر از دوستانش رفته بود. ریا هم در کلاس آن‌ها بود و نیارا و جانیسا در کلاسی دیگر. ریا اهل ورزش بود و ورزش سنگین امروز خسته‌اش نکرده بود. جانیسا هم که فردا ورزش داشتند، حسابی سرحال بود. ریا و جانیسا با همدیگر رفته بودند تا سری به کافه‌رستوران بزنند.

طولی نکشید که عطرینا و الیکا از این وضعیت خسته شدند و بلند شدند و نشستند به حرف زدن. موهای عطرینا بلند و حالت‌دار بود و مشکی. پوستش روشن بود و چشمان سبز کمرنگ داشت. هردو بدن خوش‌فرمی داشتند، هرچند عطرینا کمی لاغرتر بود. الیکا کک‌مکی بود و چشمانش عسلی بودند. پوستش دو درجه تیره‌تر از عطرینا بود و موهایش کوتاه و قهوه‌ای کمرنگ بودند و خیلی حالت‌دار.

عطرینا و الیکا گفتند و خندیدند. یونیفرم‌هایشان را درآورده بودند و با لباس آستین‌کوتاه و شلوار جین و شلوار ذغالی پوشیده بودند. امروز یکشنبه بود (در انگلستان روزهای تعطیل آخر هفته شنبه و یکشنبه هستند) و دخترها تعطیل بودند. چون عطرینا از ایران آمده بود، اینکه یکشنبه تعطیل باشد برایش عجیب بود؛ اما همچین چیزی برای الیکا که در بریتانیا زندگی می‌کرد خیلی عادی و طبق معمول بود.

الیکا کمی روی تخت عطرینا جا‌به‌جا شد و گفت:‌ «اوه عطرینا، راستی بهت گفتم تصمیم دارم موهام رو رنگ کنم؟»

چشمان سبز جذاب عطرینا گشاد شدند. «واقعا؟ یعنی مثل نیارا و ریا؟»

ـ نه، راستش می‌خوام یه رگه‌ی کلفت بور بین‌ش بذارم، درست اینجا، می‌بینی؟ چطوره؟

الیکا که فرقش را از وسط باز کرده بود، دستش را به طرف سمت چپ مویش برد و از وسطش یک رگه‌ی بزرگ بیرون کشید.

عطرینا گفت: «خوبه، خیلی خوشگل می‌شه.»

دخترها همان‌طور سرگرم حرف زدن بودند که یکهو صدای صاعقه آن‌ها را از جا پراند. با اینکه غروب بود، خوابگاه تاریک شده بود، چون هوا ابری بود و باران شدیدی شروع شده بود. هیچ کس جز آن‌ها در خوابگاه نبود؛ اما عطرینا از پنجره‌ی مشرف به حیاط آکادمی می‌دید که بچه‌ها دارند با عجله برمی‌گردند داخل ساختمان تا خیس نشوند. کم‌کم خوابگاه پر از دختر می‌شد.

الیکا از جا پرید و گفت: «هی، عطرینا. من باید برم دستشویی، اما هنوز کاملاً راه و چاه‌های اینجا رو بلد نیستم. می‌شه باهام بیای تا یه وقت گم نشم؟»

عطرینا از جایش بلند شد و کش‌وقوسی رفت. گفت: «باشه.» اما ته دلش مطمئن نبود خودش هم کاملاً راه را بلد باشد. چون او و الیکا هردو همیشه دستشویی داخل حیاط می‌رفتند، ولی الان چون باران می‌آمد مطمئناً اجازه‌ی بیرون رفتن نداشتند.

ریا و جانیسا در حالی که به حرفی که جانیسا چند لحظه پیش زده بود، می‌خندیدند، وارد خوابگاه شدند. صدای نیارا هم می‌آمد که با چندنفر دیگر از هم‌خوابگاهی‌هایشان وارد خوابگاه می‌شود. صدای پا در راهرو پیچید.

ریا ایستاد و پرسید: «ببینم، شما دارین کجا می‌رین؟»

الیکا جواب داد: «هیچی، دستشویی. زود برمی‌گردیم.»

جانیسا شانه بالا انداخت. «باشه. نیارا هم کم‌کم داره می‌رسه.»

عطرینا و الیکا راه افتادند. عطرینا فکر کرد: نترس، فوقش گم می‌شی دیگه.

اما اصلا انتظار اتفاقات وحشتناکی که بعد از این می‌افتادند را نداشت.

ادامه دارد...


زندگی عادیعطریناالیکاجانیسا و نیاراریا آلاتای از ترکیه
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید