عطرینا سلطانی اهل ایران، مِلودیاِلیکا رابرتز اهل بریتانیا و جانیسا بَشیر اهل لیبی همزمان وارد سالن غذاخوری شدند. الیکا که نفسش بریده بود، گفت: «جانیسا! قبول نبود! تو زودتر شروع کردی! تقلبه!»
جانیسا خندید و اکلیلهای عینکش را به نمایش گذاشت. «چرا، قبوله. بههرحال، همهمون همزمان رسیدیم، پس فکر کنم هیچ کدوممون برنده نشد!»
عطرینا به جانیسا چشمغره رفت. دخترهای دیگر با قدهای متفاوت، رنگ پوست متفاوت و تهلهجهی متفاوت یکییکی یا گروهگروه وارد سالن غذاخوری میشدند. اونیفرمهای بعضی از دخترهای آکادمی مانند آنها نوارهای بنفش داشت، اما مال بعضیها هم رنگهای دیگر بود: قرمز، لاجوردی، طوسی، ارغوانی و طلایی. چشمان جانیسا با دیدن عباهایی که نوار طلایی داشتند برق زد، گفت: «طلاییش خیلی خوشگله! ببینم، نمیتونیم رنگ اونیفرممون رو عوض کنیم؟»
اِلیکا گفت: «فکر نکنم. احتمالاً رنگ یونیفرم هر پایه با بقیه متفاوته. چون ما سالاولی هستیم، رنگ یونیفرممون بنفشه. هر سال که بالاتر بریم، رنگ نوارهای لباسمون فرق میکنه. بهنظرتون ترتیبشون چطوره؟»
عطرینا شانه بالا انداخت. «هیچ نظری ندارم. ولی احتمالا آبیِ لاجِوَردی مال سال آخره، چون لباسشون تیرهتر از همهست و معمولاً توی مدارس یا آکادمیها، سال ششمیها تیرهترین لباس رو دارن. از رنگ طوسیش خوشم میآد.»
جانیسا پرید وسط حرفش و گفت: «من بیشتر طلایی رو دوست دارم، چون براقه! هرچند بنفش خودمون هم خیلی قشنگه.»
دخترها همانطور که وراجی میکردند، نشستند سر میز. ناهار آن روز ساندویچی بود. مرغهای بریان یا برشته با حالت هوسانگیزی در دیسهای غذا چیده شده بودند و کوهی از سوسیس که رویشان سس گوجهفرنگی و خردل زده بودند در سینیها خودنمایی میکردند. عطرینا سوسیس خورد و الیکا و جانیسا مرغ. البته هر سهی دخترها چندتا سیبزمینی تنوری که ادویهی سبزی بهشان زده بودند، برداشتند.
برای دسر هم ژلهبستنی داشتند. ظرفهایی اندازهی کف دست که تا ظرفیت داشتند با ژلهی هلو و توتفرنگی و بستنی نسکافهای پر شده بودند، دست به دست میچرخیدند و همراه قاشقهای کوچک به دست دخترها داده میشدند.
الیکا که دیگر خجالتی بهنظر نمیرسید، برگشت تا از بغل دستی جانیسا بخواهد یکی از ظرفهای ژلهبستنی را بهش بدهد که ناگهان دهانش با دیدن او باز ماند. دختر لباسهای شیک و اسپرت برند ترکی پوشیده بود و شالش را که رنگ سفید و سیاه و طوسی در آن به کار رفته بود، چون هیچ مردی آنجا نبود به خاطر گرما درآورده بود و الیکا میدید که موهایش تا روی شانهاش هستند. موهای دختر مشکی لَخت بودند و پایین موهایش را به اندازهی سه بند انگشت آبی روشن کرده بود. دختر یک تیشرت مشکی به تن داشت و رویش یک کت جین ذغالی پوشیده بود. شلوار جینش هم مشکی ذغالی بود و سنگشور بود. پایین شلوارش کمی گشادتر از بقیه قسمتهایش بود و ریشریشهای سفیدی داشت. به لبش رژ مشکی زده بود و انگشتانش لاک طوسی رنگ مات داشتند. کفشهایش هم مد روز بودند.
با دیدن سرووضع دختر، الیکا ماتش برد. دختر که داشت با ملایمت غذایش را میخورد، از الیکا پرسید: «چرا به من زل زدی؟»
الیکا ناگهان سرش را تکان داد و به خودش آمد. گفت: «هیچی، فقط میخواستم بپرسم میشه اون ظرف ژلهبستنی اضافه رو بدی بهم؟»
الیکا بستنیاش را گرفت و تشکر کرد. راجعبه دختر چیزی به عطرینا و جانیسا نگفت.
آن شب دخترها لباسهای خوابششان را از خانم ویلیامز، مدیر پایهشان، گرفتند. لباسهایشان شامل یک بلوز و شلوار راحتی با ترکیب رنگیهای بنفش و مشکی بود. عطرینا، الیکا و جانیسا با خوشحالی متوجه شدند که در یک خوابگاه میخوابند. همراه با نیارا جوما، و شش دختر دیگر که هر کدام از یک کشور بودند. یک دختر آمریکایی، یک دختر الجزایری، یک دختر یونانی، یک دختر ترکی، یک دختر لبنانی و یک دختر ونزوئلایی. وقتی دخترها به همدیگر معرفی شدند، عطرینا، الیکا و جانیسا دهانشان با دیدن دختر ترکی باز ماند. الیکا او را میشناخت؛ همان دختری که سر میز ناهار دیده بود!
الیکا یواش ماجرای دختر ترکی را برای عطرینا و جانیسا تعریف کرد. حالا میدانستند که نام دختر ترکی ریا آلاتای است و از ترکیه آمده.