کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان سرزمین‌های برهوت قسمت اول

و دوباره من پیش تونم با یه داستان تازه! که کلاس سوم که بودم نوشتم. چون طولانیه چند قسمت می کنمش. راستی، چقدر چیز نصفه کاره قسمتی دارم! این، آینده تاریک، شبی زیر باران!

وقت خواب بود. به مادر گفتم: (می‌شود برایم کتاب «قصر تاریک و ملکه» را بخوانید؟) این کتاب مورد علاقه‌ی من است. مادر کتاب را خواند. بعد شب بخیر گفت و از اتاق بیرون رفت. صبح روز بعد، کتاب را برداشتم و خواندم: (روزی روزگاری، ملکه ی مهربانی بود. روزی سیل آمد و قصر ملکه را آب برد. ملکه ناراحت شد. بقیه تصمیم گرفتند قصر دیگری برای ملکه پیدا کنند. اما آن‌ها قصری پیدا نکردند. فقط یک قصر متروک در شهر بود. آن‌ ها دیوارها را رنگ زدند، درها و پنجره ها را روغن‌کاری کردند و به گیاه های حیاط آب دادند. حوض هم پر از آب کردند. بعد از مدتی، آن جا تبدیل به قصر باشکوهی شد و ملکه در آن زندگی کرد.

ملکه ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. ملکه، شاه و سه پسر خوش و خرم در آنجا زندگی کردند. پایان.)

مادر صدا زد: (نگین‌جان، بیا صبحانه بخور!) من به آشپزخانه رفتم و صبحانه‌ام را خوردم. برادر بزرگترم نیما هم با من غذا می‌خورد. نیما کیفش را به دوش انداخت و به مدرسه رفت. کمی بعد، من هم صبحانه را تمام کردم و کیف به دوش راه را تا مدرسه پیمودم.

عصر، مادر در را برایم باز کرد. خسته و کوفته خودم را در تختم انداختم. اصلاً حال و حوصله انجام مشقم را نداشتم. با بی‌حالی کتاب قصر تاریک و ملکه را برداشتم و ورق زدم. وقت عصرانه مادر گفت: (راستی، من می‌خواهم بروم کتابخانه. اگر خواستی بیا.) می‌خواستم. لباسم را پوشیدم و سرم را شانه زدم. بعد تندی کیفم را برداشتم و کتاب موردعلاقه‌ام را برداشتم. کتاب را در کیف گذاشتم. کیف را از بندش به دوش گذاشتم و به دنبال مادر رفتم.

در کتابخانه مادر دنبال کتابی می‌گشت. من هم دنبال کتاب «جادوگر و شعبده‌باز» گشتم. کتاب را پیدا نکردم. رفتم دنبال مادر تا شاید او کمکم کند. اما مادر را هم پیدا نکردم. من در ردیف های کتاب می گشتم و آهتسه می گفتم: (مادر؟ کجایید؟)

تصمیم گرفتم استراحت کنم. گوشه ای نشستم و خستگی درکردم. بعد کمی دیگر دنبال مادر گشتم. او را پیدا کردم! گفتم: (مادر! ... راستی، شما می‌دانید کجا می‌توانم کتاب جادوگر و شعبده باز را پیدا کنم؟)

مادر گفت: (از کتابدار بپرس.)

گفتم: (الان برمی گردم.) بعد از کتابدار پرسیدم. کتابدار گفت: (در ردیف کتاب‌های نوجوانان می‌ توانی پیدایش کنی.) به ردیف کتاب‌های نوجوانان رفتم. کتاب جادوگر و شعبده باز را پیدا کردم و در کیفم گذاشتم. ناگهان چشمم به قفسه دیگری خورد. آن قفسه کتاب های کودکان را داشت.

اندیشیدم: (بد نیست نگاهی هم به آن قفسه بیندازم.) بالای قفسه نوشته بود: کودکان – محرمانه.

با خود گفتم چرا محرمانه است؟ ناگهان صدای پای کسی را شنیدم. فکر کردم اگر من را ببینند تحویل پلیس می دهند! چون به قسمت محرمانه رفته بودم. دریچه ای روی زممین دیدم. درش را باز کردم و داخلش رفتم. آن جا راهرویی دراز بود. طول راهرو را پیمودم و خود را در اتاقی بسیار قدیمی یافتم. مجسمه این از یک مرد آن‌ جا بود. یک ردیف کتاب روی هم چیده شده بود. کتابها پاره پوره شده بودند. جعبه ای آن جا بود. روی جعبه نوشته بود: کتابت را در جعبه بگذار تا جادویی شود. نمی دانستم به نوشته اعتماد کنم یا نه. بالاخره دلم را به دریا زدم و کتاب قصر تاریک و ملکه را از کیفم درآوردم. لحظه ای درنگ کردم. آیا منظور نوشته از کتابت کتابهای پاره پوره روی زمین بود؟ یا منظورش کتاب خودم بود؟ با خود گفتم احتمالا منظورش کتاب خودم است. بعد کتابم را در جعبه گذاشتم. خیلی کنجکاو بودم ببینم چه می‌شود.

جعبه صدای دنگ دنگ داد. با نفس نفس کتاب را بیرون آوردم. ناامید شدم. اندیشیدم: (کتابم که فرقی نکرده است.) بعد ورقش زدم و به عکس ملکه خیره شدم. ناگهان صفحه نورانی شد. باترس صفحه دیگری را آوردم. صفحه‌ای که قصر تاریک را نشان می‌داد. ناگهان این صفحه هم نورانی شد. نور بیشتر شد و من خود را در جایی دیگر یافتم.

...

به دوروبرم نگاه کردم. قصر تاریک جلویم بود! با خودگفتم: (حتما دارم خواب می بینم!) بعد خود را نیشگون گرفتم تا از خواب بیدار شوم. به قصر تاریک دست زدم. با خود گفتم: (پس خواب نیستم! اما ... اما این نمی تواند واقعی باشد.)

آها! روی جعبه نوشته بود: کتابت را در جعبه بگذار تا جادویی شود. پس حتما کتابم جادویی شده بود و من را به داخل کتاب اورده بود! اما کتابم کجا بود؟ حتما در کنار جعبه مانده.

لرزیدم. حالا در این سرزمین ناشناخته چکار کنم؟ آیا راهی برای برگشت هست؟

صدایی شنیدم: (پیس! بیا پیش من!)

من خیلی وحشت زده شدم. پرسیدم: (تو ...تو...ک...کجایی؟)

صدا گفت: (اینجاام.) بعد دستی مرا داخل غاری کشید. نوری ضعیف از شمع غار را روشن می کرد. صاحب دستی که من را کشیده بود یک پسر بود.

گفتم: (س...سلام! تو کی هست؟)

گفت: (سلام! من سورنا فراهانی هستم. ۱۱ ساله ام.)

گفتم: ( من هم نگین کریمی هستم. ۹ ساله ام.) بعد پرسیدم: (تو اهل اینجا هستی؟)

سورنا گفت: (نه. از یک کتاب آمده ام.)

به او خیره شدم. گفتم: (من هم همین طور!)

سورنا گفت: (معلوم است.)

گفتم از کجا؟ او هم گفت که مردم اینجا اسم های عجیبی دارند. مانند: کازالی، نیکبو، جاعِوی، مارِک‌سو و ...

سورنا گفت: (ما هردو از یک کتاب آمده ایم. باید باهم راه برگشت را پیدا کنیم.)

ادامه دارد...

کتابقصر تاریکجادو و تخیلنگینسورنا
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید