کمی خوردم. برعکس آنچه فکر میکردم صبحانه ی لذیذی بود. بعد کمی آب نوشیدیم و با هم شروع به حرف زدن کردیم.
گفتم: (من میخواهم به خانه برگردم. با این که در این جا ماجراهای جالبی داریم اما دلم برای خانه تنگ شده است.)
سورنا گفت: (من هم همین طور. من با مادر، پدر و برادرم شهاب زندگی می کردم. بیشتر از همه دلم برای شهاب تنگ شده است.)
گفتم: (من هم با مادر، پدر و نیما زندگی می کردم.)
سورنا گفت: (فهمیدم! ما باید از عابران بپرسیم چطور می شود به خانه رفت؟)
گفتم: (نه. آن ها نمی دانند.)
او گفت: (امتحانش ضرری ندارد.) او یک نفر را بیرون از غار دید. بعد سرش را از غار بیرون برد و گفت: (آهای! آقا! شما می دانید چطور می شود به زمین رفت؟)
مرد گفت: (زمین؟ زمین دیگر کجاست؟)
سورنا گفت: (جایی که ما ازش آمده ایم.) مرد سرش را تکان داد و رفت.
گفتم: (دیدی؟)
سورنا گفت: (حالا چکار کنیم؟)
گفتم: (من از کجا بدانم؟) بعد کیفم را (که همان کیفی بود که از خانه باهایش کتاب قصر تاریک و ملکه را آورده بودم.) به کنار غار تکیه دادم. کتاب جادوگر و شعبده باز هنوز در کیفم بود.
رهگذری را دیدم که از کنار غار رد می شد. او روسری بنفش داشت. موهای سیاهش از لای روسری معلوم بود. حلقهای از گل های سفید که با پیچک به هم چسبیده بودند روی سرش داشت. بلوزی سفید که با تور پوشیده شده بود پوشیده بود که سرآستین و یقه اش چین داشت. دامنی که روز زمین کشیده می شد و گلدوزی های بسیاری داشت پاهایش را می پوشاند. دستکش های نقره ای زیر نور آفتاب برق می زد.
کنار او، یک مرد با بلوزی آبی از جنس مخمل که روی یقه اش نواری طلایی داشت بود. مرد شلواری سیاه پوشیده بود که روی بلوزش یک کت بلند و چرمی با دکمه های سبز پوشیده بود و مرد موهای کوتاهش قهوه ای بود. سه پسر هم با لباس هایی عین لباس های مرد ولی در اندازه های کوچکتر پشت آن ها راه می رفتند. مرد تاجی ظریف از طلا که با یاقوت تزیین شده بود روی سرش گذاشته بود. یک ساعت مچی گران قیمت هم به دست داشت. پشت سر زن، مرد و سه پسر، یک عالمه اسب با سوارکارهای ماهر می تاختند.
نفسم بند آمده بود. آن ها ملکه شاه و سه پسرش بودند! آن سوارکارها هم هم درباریان بودند!
چنان غرق در شگفتی، هیجان و حیرت بودم که دهانم باز مانده بود. به سورنا نگاه کردم. او بدون حتی پلک زدن به آن ها خیره شده بود. هیچکس از آن آدم های مهم، به ما حتی نیم نگاهی نینداختند. غار هم ندیدند.
یک لحظه نگاه کردن به لباس هایشان کافی بود تا چشم هر کسی را خیره کند.
یک دقیقه دامن ملکه کنار رفت و کفش های پاشنه دارش برق زد. لباسها خیلی ظریف، زیبا و با کیفیت دوخته شده بودند و یک نقطه کثیفی هم نداشتند.
آنها از غار رد شدند و ما آنقدر به آن ها نگاه کردیم که کاملا از چشم رس مان خارج شدند. به زمین برهوت خیره شدیم و کلمه ای حرف نزدیم. وقتی بالاخره از آن حالت هیپنوتیزم درآمدیم به هم نگاه کردیم.
گفتم: (آه، چه باشکوه!)
سورنا گفت: (چقدر زیبا!) بالاخره به خودمان آمدیم و سر کارمان برگشتیم.
...
پرسیدم: (حوصلهام سر رفته. چکار کنم؟)
سورنا گفت: (چرا از من می پرسی؟ اگر خودت نمی دانی پس من هم نمی دانم.)
گفتم: (فهمیدم! کتاب جادوگر و شعبده باز را می خوانم!) کیفم را برداشتم و کتاب را از داخلش برداشتم: (چطور دوستتان را نامرئی کنید: باید مادهی نامرئی کننده را درست کنید. وسایل موردنیاز: ۱ پیمانه نمک؛ ۲ قاشق چایخوری شکر؛ ۷ قاشق غذاخوری آرد؛ ۱ قاشق چایخوری نعناع؛ ۱۰ دانه انگور خردشده.
همه مواد را با هم مخلوط می کنیم و به مدت پنج دقیقه در دمای ۱۸۰ْ در فر میگذاریم. بعد به مدت سه دقیقه بیرون می گذاریم. حالا مادهی نامرئی کننده آماده است. در ص بعد میخوانید چطور دوستتان را مرئی کنید.)
تا اینجا خوانده بودم که سورنا گفت: (نگین، من میروم ناهار پیدا کنم. تمشک نارس و آجیل غذای مناسبی نیست.)
گفتم: (باشد. منتظرم برگردی.)
سورنا گفت: (خداحافظ.)
مدتی که از رفتن سورنا گذشت، من نگران شدم. دیگر کتاب نخواندم. منتظر شدم ... اما سورنا نیامد. با خود گفتم: (باید بیرون بروم. شاید سورنا کمک بخواهد.) از غار بیرون رفتم. هوا گرم بود و خورشید میدرخشید. آنقدر فریاد زدم: (سورنا؟) که گلویم گرفت.
ـ کمک! کمک!
ـ سورنا؟ تویی؟
ـ نگین! بیا کمکم! در گِل گیر کردم!
ـ الان میآیم!
من سورنا را در یک چالهی بزرگ گِل پیدا کردم. هرچه او را کشیدم فایده نداشت. سورنا پرسید: (حالا چکار کنیم؟) او تا گردن در گل فرورفته بود.
گفتم: (صبر کن! الان میروم کمک بیاورم!) من از چالهی گل دور شدم و دویدم. دویدم ... دویدم ... تا به ملکه، شاه، سه پسر و درباریان رسیدم. خواستم به لباسهایشان خیره شوم، اما وقت نبود. چشمانم را در چشمان ملکه دوختم و شروع کردم: (ملکه، میتوانید به من کمک کنید؟ دوستم در یک چالهی گل گیر کرده است.)
ملکه گفت: (بله دختر کوچولو! راه را به ما نشان بده.) من جلو رفتم و ملکه دستور داد: (دربار، او را دنبال کنید.) من میرفتم و آنها دنبالم میآمدند. آخر سر به چاله اشاره کردم و گفتم: (اینجا.)
و رو به سورنا داد زدم: (سورنا! الان نجاتت میدهیم!)
آنها او را از چاله بیرون آوردند. همهی لباسهای سورنا کثیف شده بودند. شاه به سرووضع ما نگاه کرد و گفت: (خسته به نظر میآیید! بیایید قصر! مهمان ما باشید!)
او ما را سوار اسبی کرد و با هم به قصر رفتیم. دروازههای قصر باز شد و ما داخل رفتیم. او ما را به میزی بسیار دراز راهنمایی کرد و به ما غذا داد. غذا چلوکباب با پلوی زعفرانی، سیب زمینی سرخ کرده، پودینگ و کیک بود. در آخر هم یک لیوان شربت با یخ خوردیم.
سر میز شاه گفت: (اهل اینجا به نظر نمیآیید.)
سورنا گفت: (داستانش طولانی است. ما در جهان دیگری بودیم و با جادو به اینجا آمدهایم.)
شاه گفت: (خب، میتوانید چند هفتهای مهمان ما باشید.)
گفتم: (راستش ...)
شاه ادامه داد: (نه! در رودربایستی نمانید. راستی، هنوز اسمتان را نمیدانیم.)
سورنا گفت: (من سورنا فراهانی هستم.)
گفتم: (من هم نگین کریمی هستم.)
شاه گفت: (خوشبختم. این سه بچه هم پسرهای مناند. باریسا، هافیر و میرجا.) بعد آنها لباسهای جدیدی به ما دادند. لباس من یک بلوز سفید بود که رویش گل سوزندوزی کرده بودند و دامنم به رنگ آبی آسمانی بود. مقنعهام هم زرد بود. سورنا هم چیزهایی که الان بر تن داشت به این شرح بود: بلوزی سرمهای با خالخالهای نقرهای، شلواری یاسی و کتی از چرم که به رنگ سبز بود.
من تشکر کردم.
بعد من و سورنا یک دل سیر خوابیدیم و اوقات خوشی آغاز شد.
...
بیدار شدم و چشمانم را مالیدم.
به لباسهای سلطنتیای که پوشیده بودم نگاه کردم. مثل شاهزادهخانمها شده بودم. ترجیح میدادم با همان لباسهای قبلیام باشم ولی درست نیست در قصر لباسهای معمولی بپوشی. یا دست کم من این طور فکر میکنم.
میخواستم به خاطر غذا و لباس از شاه تشکر کنم و با سورنا به غار برگردیم، چون نمیخواستم به شاه زحمت دهم اما فهمیدم که: سورنا مریض است!
بعد فکری کردم. کتاب جادوگر و شعبده باز را برداشتم و به فهرست نگاه کردم: چگونه دوستتان را نامرئی کنید؛ چگونه به پرنده تبدیل شوید؛ چگونه پیشگویی کنید؛ چگونه دوستتان را هیپنوتیزم کنید؛ چگونه از سرنوشتتان باخبر شوید؛ چگونه دوست مریضتان را معالجه کنید و ...
من ص ۱۰ را آوردم:
(چگونه دوست مریضتان را معالجه کنید: شما باید معجونی درست کنید و به دوستتان بدهید تا بخورد. وسایل لازم:
آب چشمه نیم لیتر؛ کشمش ۷ دانه؛ پودر دارچین؛ پودر سیر؛ ریحان ۲ برگ؛ انجیر تازه ۲ دانه. در یک فنجان بزرگ آب را بریزید و ریحان را خرد کنید. به کشمشها پودر دارچین و سیر بزنید و داخل آب بگذارید. ریحانهای خرد شده هم داخل آب بریزید و آب انجیرها را بگیرید. آب انجیر را در آب بریزید و هم بزنید.)
من معجون را درست کردم و به اتاقی که سورنا خوابیده بود بردم. گفتم: (سلام.)
او هم گفت: (سلام.)
گفتم: (من یک معجون درست کردم که تو را معالجه میکند.)
او خندهی تمسخرآمیزی کرد و گفت: (مریض که هستم اما مطمئنم این معجون حالم را خوب نمیکند.)
من جواب ندادم و معجون را به او دادم. گفتم: (بخورش!)
سورنا گفت: (باشد حالا.) و معجون را خورد. بعد حالت صورتش با نشاط شد. گفت: (اِ! واقعا حالم بهتر شد! ممنون نگین!)
گفتم: (خواهش میکنم.)
کمی بعد ما مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم. من کتاب جادوگر و شعبدهباز و لباسهای سلطنتیام را در کیفم گذاشتم. سورنا هم کیفی برای خود درست کرد و لباسهای سلطنتیاش را در آن گذاشت. بعد ما لباسهای قدیمیمان را پوشیدیم و از شاه و ملکه تشکر کردیم.
ما راه را بلد بودیم و خیلی زود غار را پیدا کردیم.
سورنا گفت: (حوصلهی من سر رفته است. میشود برایم کتاب جادوگر و شعبدهباز را بخوانی؟)
خندیدم و گفتم: (باشد.)
ناگهان شوکه شدم و گفتم: (این صفحه که قبلا اینجا نبود!)
سورنا گفت: (چه صفحهای؟)
گفتم: (راهنمای چگونه از سرزمین داخل کتاب بیرون بروی.)
سورنا گفت: (نمیدانم.)
ناگهان چیزی به ذهنم رسید: این کتاب جادویی است!
این را به سورنا گفتم. او گفت: (شاید اینطور باشد. بیا امتحان کنیم.)
گفتم: (باشد.) در آن صفحه، وردی نوشته شده بود. من آن ورد را خواندم و ناگهان دریچهای عین آن دریچهای که روی زمین کتابخانه بود نمایان شد. سورنا و من داخل آن دریچه رفتیم. کتابهای پارهپوره، جعبهی جادویی و کتاب قصر تاریک و ملکه در آن جا بود.
کتابم را از روی زمین برداشتم و در کیفم گذاشتم. ما دوباره دریچه را باز کردیم، اما این بار به جای غار، کتابخانه آنجا بود!
من و سورنا فریاد زدیم: (نجات پیدا کردیم!!)
و گرچه از دریچه بیرون رفتیم، اما همیشه با جادو باز میشود به داخل کتاب رفت.