کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

داستان سرزمین‌های برهوت قسمت پنجم (قسمت آخر!)

نگین
نگین

بعد که دوباره هوشیار شدم، حس کردم روی جای سفت و سختی ام و قبل از این که چشمانم را باز کنم صدای بقیه به گوشم رسید. (اوه، خدای من؛ عجب بدبیاری بزرگی)، (حالا با نگین چکار کنیم؟)، (خودش به هوش می‌آید. نمی توانیم کاری کنیم)

سرفه ی بلندی کردم و همه ساکت شدند. نیما بهم نگاه کرد و گفت: (بالاخره به هوش آمدی؟!) نیازی به گفتن جواب نبود. بعد از یک دقیقه سکوت بالاخره سورنا گفت: (اوم ...)

وسط حرفش پریدم و گفتم: (نمی توانی یک چیز بهتر بگویی؟ چه اتفاقی افتاد؟)

سورنا با عصبانیت گفت: (اگر بهم مهلت بدهی می گویم.)

ـ ببخشید.

ـ خواهش می کنم. با اشتیاق به او نگاه کردم.

ـ چه شده؟ منتظر چیزی هستی؟

ـ بله دیگر. بگو چه اتفاقی افتاد.

ـ آهان. بعد در حالی که گلویش را صاف می‌کرد گفت: (خب، بعد آن‌ها ما را در کیسه ای انداختند و به اینجا آوردند...) آنجا یک نیمکت چوبی و چهار تخت داشت.

گفتم: (همین؟)

او گفت: (مگر انتظار داشتی چه چیزی بشنوی؟) سرخ شدم.

شهاب گفت: (چطور برگردیم خانه؟) به هم نگاه کردیم. نیما دهانش راباز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان در باز شد و گرگی که یک موش به دهان داشت تو آمد. او موش مرده را جلوی ما انداخت و گفت: (بیایید بخورید.)

من لرزش بدنم را فرودادم و با لکنت زبان گفتم: (اما...اما...م...ما که نمی‌توانیم...) نیما باآهی عمیق حرفم را ادامه داد: (موش بخوریم.)

گرگ در حالی که می‌گفت: (به من چه!) از در بیرون رفت و آن را محکم به هم کوبید. به موش نگاه کردیم و آب دهانمان را قورت دادیم. عاقبت نیما از دم موش را گرفت و از لای زنجیرهای در بیرون انداخت. روی تخت‌ها نشستیم و صدای قار و قور شکممان بلند شد.

گفتم: (حالا چکار کنیم؟)

سورنا گفت: (فهمیدم!)

...

شب بود. صدای جیرجیرک ها می آمد. صدای خروپف سورنا و نیما و شهاب بلند بود. من کشیک می دادم. خوابم برده بود. ناگهان صدای ساعت دیواری آمد و بیدارم کرد. از جا پریدم. ساعت ۱۱ شب بود. قرار بود من کشیک بدهم و هر وقت ساعت ۱۲ شد بقیه را بیدار کنم و نقشه مان را اجرا کنیم. با خود گفتم:‌ (ای بابا! یک ساعت مانده. حالا که کسی متوجه نمی شود این یک ساعت را می خوابم. درواقع اصلا من باید بخوابم و سورنا کشیک بدهد. اما آن بدجنس تقلب کرد و قرعه به من افتاد.)

من خوابیدم. یک ساعت بعد، نیما چنان خروپف را شروع کرد که از سروصدا از جا پریدم و از تخت زمین افتادم. آهسته گفتم: (آخ!) بعد با عصبانیت بلند شدم و بقیه را بیدار کردم. سورنا یک گوشه ایستاد و فریاد کشید: (نگهبان! نگهبان!)

گرگ بزرگ تو آمد و با عصبانیت به پسری که خوابش را بهم زده بود نگاه کرد. بعد هم به من و شهاب و نیما نگاه کرد که مظلومانه با قیافه ای وحشت زده گوشه ای ایستاده بودیم. گرگ گفت: (چیه؟)

سورنا گفت: (یک شیر بزرگ به ما حمله کرد!) بعد او سر گرگ را گرم کرد. نیما کلیدها را از کمربند گرگ کش رفت.

گرگ گفت: (کلیدها را پس بده بچه!) ما با عجله در را باز کردیم و به هوای آزاد فرار کردیم. شنیدم گرگ گفت: (رفیق! زندانی ها فرار کردند!) ما با آخرین سرعت به طرف درختی دویدیم و شب را آنجا گذراندیم.

...

از خواب بیدار شدم. نیما و شهاب و سورنا با هم حرف می زدند. با صدای خواب آلودی گفتم: (صبح به خیر! صبحانه نداریم؟) شهاب خندید. همه جیب‌های شلوارامان را گشتیم. در جیب های نیما و شهاب به غیر از پرز لباس چیزی نبود. در جیب من یک دستمال کاغذی تا شده بود؛ در جیب سورنا هم یک بسته کلوچه!

نیما گفت: (باید هیزم جمع کنیم.)

بعد از نیم ساعت یک کپه هیزم کنار درخت ها جمع شده بود. سورنا دوسنگ را به هم مالید و آتشی برپا شد. هرکدام از ما یک کلوچه را روی آتش کباب کردیم و خوردیم.

ناگهان سورنا گفت: (راستی، چطور باید به زمین برگردیم؟ دفعه ی قبل با کتاب نگین برگشتیم اما الان آن را همراه خود نداریم.) به بقیه نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم. نیما لگدی به بوته زد و گفت: (به خشکی شانس!)

ناگهان یک دیوار آجری دیدیم که تا چشم کار می‌کرد ادامه داشت. یک در وسط دیوار بود. شهاب گفت: (این دیگر چه تله ای است؟)

ما در را باز کردیم و داخل شدیم. کتابخانه آنجا بود!

همه همزمان فریاد زدیم: (هورا!!!!!!)


داستان تخیلیکتاب
من کوثرم؛ گاهی یه نویسنده، گاهی یه کتابخون قهار، گاهی یه دوست و گاهی یه کلاس هفتمی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید