الان یک ماه از آن ماجرا گذشته است. من و سورنا دیگر با هم دوست صمیمی هستیم و زیاد با هم رفت و آمد داریم. دلمان ماجراجویی میخواهد و راهش را هم بلدیم. فقط منتظر فرصتایم.
مادر گفت:
ـ امروز در کتابخانه جشنوارهای بزرگ برپا است. و ما میخواهیم به آنجا برویم.
از هیجان قاشق را در سوپ انداختم. من خوب میدانم وقتی مادر میگوید «ما»، منظورش چی است. قبل از خواب، آنقدر هیجان داشتم که نمیتوانستم بخوابم.
اندیشیدم: «قرار است فردا با سورنااینا به کتابخانه برویم. وقت خوبی برای ماجراجویی است.» بالاخره وقتی فردا به آنجا رفتیم، سورنا را دیدم. با نیما، شهاب و سورنا به گوشهای رفتم.
از نیما پرسیدم: (تو از ماجراجویی خوشت میآید؟) جواب بله داد. شهاب با کنجکاوی نگاهم میکرد و میخواست بداند موضوع چیست. نگاه پرسشآمیزی به سورنا انداخت. سورنا به او گفت: (خودت میفهمی.)
من و سورنا با شهاب و نیما به داخل دریچه رفتیم. نیما در حالی که صدایش میپیچید گفت: (این کارها چیست نگین؟)
جوابی ندادم. کتابی به نام «سرزمین تاریک» را از کیفم که هرجا به دوش دارم درآوردم و بیدرنگ در جعبهی جادویی گذاشتم. جعبه صدا داد.
همراه با نگاههای کنجکاو نیما و شهاب و نگاههای شیطنتآمیز سورنا کتاب را باز کردم. مثل دفعهی قبل نوری زیاد آمد و همراه با فریادهای شهاب و نیما به سرزمینی دیگر رفتیم.
...
آنجا جنگلی بود که جلوی ما شروع میشد. شهاب گفت: (اینجا کجاست؟)
سورنا با زحمت به او توضیح داد. نیما فقط مات و مبهوت نگاه میکرد و با گیجی سر تکان میداد. ما به داخل جنگل رفتیم. ناگهان مهای غلیظ هوا را پوشاند. رطوبت مه ما را به سرفه میانداخت. درختان خشک بودند و گاه، شاخهدرختهای خشک زیر پایمان شکسته میشد.
اندیشیدم: «میتوانستیم دونفری بیاییم. اما خوب نیست برادرانمان را از لذت ماجراجویی محروم کنیم. هنوز شخصاً کتاب سرزمین تاریک را نخواندهام و نمیدانم چه ماجرایی در پیش داریم. این طوری بیشتر حال میدهد اما از اسم کتاب که جای خوبی به نظر نمیآید.»
تنهی درختان سیاه بودند و برگهایشان ریخته بود. دو سه تا از درختها به طرز وحشتناکی به سوی زمین خم شده بود و ما مجبور بودیم برای رد شدن از زیرشان دولا شویم.
مه آن قدر زیاد شد که به زحمت می توانستیم جلویمان را ببینیم. تا این که داخل مه رفتیم و همه چیز سفید و خیس شد. بعد که از داخل مه درآمدیم، لباسهایمان خیس بود و مزرعه ای جلویمان بود. بعد برای اینکه بدبیاری مان بیشتر شود، آسمان پوشیده از ابر شد و رعد زد.
ناگهان صدایی شنیدیم. مردی کوچک جثه می دوید و فریاد می زد. او از کنارمان رد شد و ما برای این که راه باز شود به کناری رفتیم. او ما را ندید و وحشت زده رد شد. ناگهان سه گرگ سیاه و بدترکیب که با جنب و جوش می دویدند و دندانهای تیزشان را نشان می دادند، رد شدند و نگاه های وحشیانه ای به ما انداختند. بعد ایستادند.
یکی شان که چشم های قرمز داشت گفت: (هی بچهها، این ها را ببینید!)
من بدون تعجب با خودم گفتم: لابد تب کردم و گوش هایم ایراد پیدا کرده است. گرگ که نمی تواند حرف بزند!
بعد ناگهان با یک جهش ما را در کیسه ای انداختند و شنیدم که یکی شان گفت: (رئیس خوشحال می شود. چهارتا بهتر از آن یکی است که لاغر مردنی بود. کاش رئیس اجازه بدهد یکی شان را بخوریم. ببینید چقدر چاق و چله اند!)
من که از گرگ خیلی می ترسم و سه تایشان را یکجا دیدم، (که تازه سخنگو هم بودند) و تعجبی ندارد که بعد از ترس غش کردم.