ویرگول
ورودثبت نام
کوثر دری نوگورانی
کوثر دری نوگورانی
خواندن ۴ دقیقه·۶ روز پیش

داستان مأموران قسمت دوم:)

سلام! امروز پیش‌تونم با قسمت دوم داستانم مأموران. این داستان خوندنی و جالب رو خودم نوشته‌م و امیدوارم خوشتون بیاد. لطفا اگه می خواین این قسمت رو بخونین حتما قسمت اول داستان رو هم مطالعه کنین و با شخصیت‌ها آشنا بشین:) برو که رفتیم.

با خوشحالی‌ای بی اندازه جیغ زدم: «قبول شدم!!!»

طراوت هم گواهی نامه در دست لبخند زد. «قبول شدم!» با خوشحالی گفتم: «منم همین‌طور! تو چی سپیده؟»

«منم! وای بچه ها، بالاخره به آرزوم رسیدم!» سپیده خالی نمی بست. آرزوی هرسه‌تامون این بود که توی این آزمون قبول شیم. هرروز در خانه تمرین می‌کردیم؛ دیگر حرفه ای شده بودیم.

صدایی با بلندگو اعلام کرد: «به همه‌ی دختران و پسران اینجا تبریک می‌گویم! همه‌تان قبول شدید! و این یعنی ... امروز شما رسما عضو نوآموزهای نیروی ویژه‌ی پلیس نوجوانان شدید!»

همه بچه ها (از جمله ما) شروع کردند به هورا کشیدن.

فصل دوم: تخلیه

با خوشحالی لباس های سفتم را درآوردم و یک دست لباس راحتی پوشیدم و روی تختم ولو شدم.

طراوت پیدا بود خود همیشگی اش جایش را به دختری شاد و شنگول داده است، جلوی در اتاقی که دونفری از آن استفاده می کردیم، ایستاد و پرسید: «می خواهی با هم فیلم سینمایی از توی تلویزیون ببینیم؟ سپیده پیشنهاد داده حالا که مامان و بابا هردو به سفرهای کاری رفته اند می توانیم سه تایی یک حال و هوایی عوض کنیم.»

گفتم: «موافقم. چی ببینیم؟» «یک قسمت دیگر از «نانسی درو» چطور است؟ یا «ماتیلدا»؟»

«همان نانسی درو خوب است.» از روی تختم بلند شدم و رفتم اتاق نشیمن.

سپیده روی مبل چهارنفره ی جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت بستنی قیفی می خورد. مرا که دید، سریع کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.

پرسید: «خوب، توافق کردید چی ببینیم؟»

قبل از آنکه من بتوانم چیزی بگویم، طراوت پیش‌دستی کرد: «شرلوک هلمز!»

با اعتراض گفتم: «هی! «شرلوک هلمز» که اصلا توی گزینه ها نبود! بعدشم، من گفتم نانسی درو ببینیم.» طراوت شانه بالا انداخت. «مطهره، تو همیشه خودت فیلم ها را انتخاب می کنی!»

سپیده که حرصش درآمده بود، بی صبرانه پرسید: «بالاخره کدام؟» گفتم: «به جهنم. همان «شرلوک هلمز» را بگذار.»

اخبار پخش شد. هرسه‌مان چنان توجهمان جلب شد که فیلم از یادمان رفت. گزارشگر اخبار، ناگهان سروکله‌اش روی تلویزیون پیدا شد. پایین صفحه، درشت و قرمزـــسفید نوشته بودند: اخبار فوری!

طراوت گفت: «خیلی بی شعورند که وسط برنامه اخبار می گذارند!»

من بهش جواب دادم: «طراوت، اینکه به خاطر اخبار فوری برنامه را قطع می کنند، هیچ ربطی به شعورشان ندارد. الان می فهمیم چه اتفاقی افتاده.»

سپیده متعجب، انگار که هنوز قضیه را نگرفته، گفت: «یادم نمی آید این ساعت از روز شبکه یک اخبار داشته باشد.» گفتم: «بسه دیگر! ساکت باشید ببینم چه می گوید!»

بالاخره هردو نگاهی به همدیگر انداختند و ساکت شدند. گزارشگر بلندگوی مخصوص صداوسیما را جلوی دهانش گرفت و شروع به صحبت کرد:

«سلام و عرض ادب خدمت همه ی آقایان و خانم هایی که در حال حاضر بیننده ی این برنامه هستند. با عرض پوزش، متاسفم که به دلیل یک خبر مهم و بسیار فوری، برنامه ی قبلی را قطع می کنیم؛ اما این خبر خیلی مهم است و خواهشا کاملا گوش به من بسپرید. بعد از اتمام خبر، ادامه ی برنامه برای شما عزیزان پخش خواهد شد.»

سپیده زیر لب گفت: «چقدر فس می زند! بابا، خبر رو بگو!»

گزارشگر دسته ای کاغذ را که جلو رویش بود مرتب کرد و ادامه داد:

«دقایقی قبل، رئیس جمهور داشتند یک کارخانه ی جدید را افتتاح می کردند که ناگهان بوی بسیار نگران کننده ای حس کردند. وقتی به اطراف نگاه کردند، کارخانه جلوی چشمشان بود؛ اما نکته عجیب این است که از دودکش کارخانه دود خارج می شد، در حالی که قرار بود کارخانه موقع افتتاح خالی باشد.»

من و طراوت گفتیم: «چقدر عجیب!»

ــــ وقتی دقیق تر به دود نگاه کردند، متوجه شدند فقط یک دود عادی نیست ... خودتان ببینید.»

با تاسف سری تکان داد. بعد غیب شد و فیلمی صفحه ی تلویزیون را پوشاند.

در دقیقه اول فیلم، رئیس جمهور را نشان می داد که شاد و خندان قیچی ای در دست دارد و می خواهد روبان را ببرد. همه صلوات فرستادند.

یکدفعه حواس رئیس جمهور پرت شد. لبخندش محو شد و با فریاد به دودکش اشاره کرد. بقیه هم به دود نگاه کردند و فریاد کشیدند. دود سبزرنگ بود.

چند نفر از وُزَرا، به در کارخانه تنه زدند و آن را شکستند. دوربین داخل کارخانه را نشان داد که پر از بشکه بود. بشکه ها علامت مرگ و اخطار داشتند و رویشان به انگلیسی نوشته شده بود: Worning! (خطر). دود سبزی از بالای بشکه ها خارج می شد.

نفسمان بند آمد. در حالی که فیلم ادامه داشت، صدای گزارشگر به گوش رسید: «این بشکه ها حاوی مواد سمی هستند. باید هرچه زودتر تهران را تخلیه کنیم.»

***

گفتم: «حتما شوخیت گرفته!»

اشک در چشمانم جمع شد ولی جلوی خودم را گرفتم. نباید نازک نارنجی باشم. سپیده و طراوت هم لابد همین فکر را با خود کردند.

ساعت های هرسه تایمان همزمان صدا داد. سپیده از جا پرید و گفت: «پیغام داریم.»

ــــ همه ی نوآموزان نیروی پلیس ویژه نوجوانان در مواقع تخلیه باید به پایگاه پلیس بروند. در نزدیکی پارک لاله تهران سوار اتوبوس شوید.

حالا منم با دهان باز به خواهرانم زل زده بودم.

مطهره و سپیده و طراوتنوآموز پلیس نوجوان
تابستونِ یه دختر کلاس هفتمی که دنیاش پر از رمان و نوشتنه، چطوری می‌گذره؟؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید