روزی روزگاری خانوادهای زندگی میکردند که یک پدر داشتند، یک مادر، و چهار بچه.
سعید و سعیده دوقلو بودند و ۱۱ سال داشتند. نرگس ۸ سال داشت و علی ۷ سال.
یک روز اتفاقات عجیبی افتاد.
علی گفت: بیایید بازی. و دوقلوها و نرگس را به طرف اتاقش کشاند.
نرگس گفت: این چیه؟
سعیده با هیجان گفت: ماشین زمان!
مادر گفت: بچهها، اتفاقی افتاده؟
علی آهسته گفت: مخفیش کنید!
سعید گفت: نه، مادر.
آنها در حمام صورتشان را شستند.
سعیده گفت: یعنی ممکنه...
نرگس با هیجان گفت: آره...
سعید و سعیده و نرگس مسواک زدند. اما علی هنوز صورتش را میشست.
سعید گفت: علی بسه! خیلی وقته داری صورتت را میشوری!
علی گفت: آخه صورتم کثیفه!
سعید گفت: به هر حال!
نرگس گفت: اصلا قضیه آنقدر مهم نیست که دارید سرش بحث میکنید.
سعید گفت: کی با تو حرف زد نرگس کوچولو!؟
نرگس فریاد زد: من کوچولو نیستم!
مادر گفت: چی شده؟
سعیده گفت: خودمان حلش میکنیم، مادر.
ادامه داد: بچهها، قبل از این که پدر صداها را بشنوه تمامش کنید.
علی و سعید و نرگس گفتند: باشه.
بعد هم علی مسواکش را زد.
پدر گفت: بچهها، زود صبحانهتان را بخورید. اگر تا ساعت ۷ و ربع آماده باشید میتوانم برسانمتان مدرسه.
بچهها گفتند: چشم، پدر.
بعد به آشپزخانه آمدند و صبحانهشان را که تخممرغ، و نان و کره عسل بود را خوردند.
بچهها گفتند: خداحافظ مادر!
وسط راه علی آهسته گفت: وای!
سعیده گفت: چی شده علی؟
علی گفت: ماشین زمان!
سعید گفت: نگران نباش مادر متوجه نمیشود.
علی گفت: امیدوارم.
در زنگ تفریح، سعیده و نرگس در مدرسه دخترانه، و سعید و علی در مدرسه پسرانه به موضوع ماشین زمان پرداختند.
نرگس گفت: سعیده، مادر و پدر واقعا ماشین زمان را ندیدند؟
سعیده گفت: چرا. اما خودت خوب میدونی که آنان در مخفیکاری عالی هستند.
نرگس گفت: آره. ...
علی گفت: سعید، به نظرت ماشین زمان واقعا کار میکند؟
سعید گفت: من درست نمیدانم علی. ولی فکر کنم آره. ...
بچهها به خانه رفتند، و ماشین زمان را برداشتند و به حیاط بردند.
نرگس گفت: حالا به چه زمانی بریم؟
علی گفت: به زمان دایناسورها. رور! رور!
سعید خندید و گفت: باشه!
سعیده دکمه روشن را زد و ماشین تکانهای شدیدی خورد و ناگهان ایستاد.
وقتی آنها پیاده شدند دیدند در جای دیگری هستند.
یکهو یک تی-رکس از ناکجاآباد بیرون پرید و غرش بلندی کرد. آنها فوری سوار ماشین زمان شدند و به یک جنگل سرسبز رفتند. سعید در ماشین زمان برای احتیاط چهار کیسه خواب گذاشته بود. آنها ژاکت پوشیده بودند.
آنها دنبال غذا گشتند.
کمی بعد، بچهها فهمیدند که قسمتی از اینجا باغ میوه است. آنجا درختهای گیلاس و سیب و هلو بود.
آنان کلی میوه خوردند و دلی از عزا در آوردند. بعد هم از رودخانه آب خوردند و سروصورتشان را شستند.
بعد متوجه شدند که هوا مدتی است که تاریک شده است. نماز مغرب و عشا را خواندند و کیسهخوابها را
آوردند. شانس آوردند که ژاکت دارند چون هوا خیلی سرد بود. آنها همانجا کیسهخوابها را پهن کردند و خوابیدند.
صبح روز بعد دلشان به قاروقور افتاد و با تعجب جایی که دیشب ندیده بودند، یک زیرانداز با ۸ ساندویج تنماهی بود.
نرگس گفت: شانس آوردیم. نه؟ اگر هر وعده نصف ساندویچ و میوه بخوریم، کموبیش سیر میشویم.
تا عصر یکنواخت بود. بچهها دنبال حشره گشتند، پروانهها را دنبال کردند، روی چمن دراز کشیدند، میوه خوردند،
گرگم به هوا کردند و دویدند.
عصر، بچهها کمی شنا کردند. بعد با ماشینزمان به خانه رفتند.
سعید گفت: اقلا یک روز از مدرسه خلاص شدیم!
نوشته کوثر دری نوگورانی ۹ ساله - مرداد ماه سال ۱۴۰۰