لحظهای که داشتم این عکس و میگرفتم، گُلی یه دستی فرمون و گرفت تا بتونه واسم دست تکون بده و من تو حال و هوای ذوق و غنج رفتن بودم واسه این حد از تسلط اش که یهو تعادلش از دست داد و از اون تسلط رسید به آرنج سابیده شده و خاکی. دوچرخه رو برداشت و با لبخند زل زد به من که: ببینم خوب افتادم؟!
گفتم کدومش دقیقا؟ عکس یا زمین؟! یه ای باباایی زمزمه کرد و دوباره راه افتاد. اون روز مدام به دست و پای تک تک بچهها خیره میشدم تا ببینم تو اون مدتی که با هم دوچرخه سواری میکردیم کسی هست که تا حالا زمین نخورده باشه؟ جلسهی چهارم مون بود و همه ی برنامهها رو تو جاده های خاکی و شیب دار تمرین کرده بودیم. نه جادههای آسفالت معمولی یا پارکهای آروم و امن.. ما از سختترین جایی که میشد شروع کرده بودیم. به این فکر میکردم هیچ کس تو دنیا هست که بدون زخم شدن دست و پاش، دوچرخه سواری یاد گرفته باشه؛ اصلا کسی تا حالا بدون هیچ خراش و دردی تونسته چیزی یاد بگیره؟!
وقتی سه سالم بود، عمو یه سه چرخهی سفید بهم کادو داد که تَرکش جای پا داشت و با دختر عموهام که یکی دوسال از من بزرگتر بودن همیشه در حال دور زدن بودیم! وقتی میگم دور زدن یعنی واقعا دور زدن! چون حیاط خونه اونقدر بزرگ نبود که بشه طولی یا عرضی رکاب زد و همیشه این محیط دایره بود که بیشترین مسافت طی شده رو به ما میداد! من تا هفت سالگی با اون سه چرخه دووم آوردم و خیال میکردم خیلی رکاب زن خفنی ام و سلطان جادهها! تا اینکه یه بار تو کوچه در حال ویراژ دادن بودم به سوی بی نهایت و فراتر از اون، که میم با دوچرخهی قرمزش طوری از کنارم گذشت که دیگه هیچ تلاشی برای تندتر رکاب زدن نمیتونست اون عبور پیروزمندانه رو جبران کنه! اون لحظه به پشتی صندلی سه چرخهی سفیدم تکیه دادم و همون طور که دور شدن میم رو تماشا میکردم، یه چیزی توی دلم ریخت... این حقیقت که سه چرخه، دو چرخه ای نیست که سه تا چرخ داره بلکه توهمی از رکاب زدنه؛ تمام قد جلوی چشمهام ایستاد!
چیزی که میدونستم این بود که سه چرخه دیگه واسه من دنیای کوچیک و دروغیه! من باید سوار دوچرخه میشدم! نه اینکه دوچرخه داشته باشم، نه! همین قدر که بتونم سوارش بشم کافی بود! همینقدر که به خودم بگم؛ تو دوچرخه سواری بلدی! تو این حقیقت و کشف کردی، تو خودت و گول نمیزنی! تو فرقشون و دیدی! دیدی چطور همهی شتابی که گرفته بودی رو کنار زد.. دوچرخه فرق داره، دنیای بزرگتر و واقعی اونه!
و یه روز از روزای تابستون بود که به میم گفتم بهم یاد بده چطوری روی صندلی بدون پشتی دوچرخه بشینم، چطوری دستامو روی فرمون سفت کنم، چطوری رکاب بزنم که زمین نخورم..!
دور اول و در حالی که میم، زین و از پشت گرفته بود، شروع کردم و هی کج دار و مریز جلو رفتم. دور دوم و با توصیههای تکنیکال مربی شروع کردم که : سعی کن فقط به جلو نگاه کنی! ولی خب با همون نگاه رو به جلو هم مستقیم رفتم تو دل سپر یه ماشین که کنار خیابون پارک شده بود.. آخرش میم تصمیم نهایی رو گرفت: «اینطوری نمیشه! باید بریم تو سراشیبی تمرین کنی!». کشون کشون دوچرخه رو بردم بالای سراشیبی یه خیابون پهن. دوچرخه رو درست جایی که شیب خیابون شروع می شد نگه داشتم. هنوز نفس نفس میزدم و مزه ی ترس زیر زبونم داشت خیس میخورد. میم دوباره همه ی کاری که باید میکردم و مرحله به مرحله باهام مرور کرد: اول فرمون و سفت و مستقیم بگیر- دو تا انگشتت آماده ی ترمز باشه- وقتی سراشیبی تموم شد شروع کن به رکاب زدن، ... اون خیابون سرپایینی که انگار هیچ وقت تموم نمی شد، واسه من تنها راهی بود که میتونستم به خودم ثابت کنم میتونم. اگه نمی رفتمش هیچ وقت نمیدونستم تهش چه اتفاقی میافته! انگشتامو و دور فرمون سفت کردم و یه هول کوچیک کافی بود تا اون دو تا چرخ، حرکتشون و تا ابد ادامه بدن. به انتهای سراشیبی نزدیک می شدم و پاهام روی رکاب آماده ی رکاب زدن، که صدای بوق ماشین و شنیدم. یه صدایی از دور مدام تکرار میکرد: ترمززز! ترمز کن!!! ولی صدای تو ذهنم میگفت اگه ترمز کنی دیگه از رکاب زدن خبری نیست! باید دوباره دوچرخه رو تا اون بالا بکشی و نفس نفس و... .همینکه اون غول سفید از کنارم(منتهی الیه سمت چپ) رد شد شروع کردم رکاب زدن، داشتم گرمای «من تونستم» و با همهی ذرات بدنم لمس میکردم و کم کم از اون انقباض دستها رها میشدم؛ که غول سفید تصمیم گرفت بپیچه تو کوچه... صدای جیغ میم!
من یاد گرفتم چطور روی زین دوچرخه رها باشم، یاد گرفتم طوری انگشتام رو دور فرمون نگه دارم که باد لای دستهام بپیچه، یاد گرفتم چطور رکاب بزنم و زمین بخورم و دوباره رکاب بزنم... .
درد و کوفتگی و دستهام معنیش این بود که من بالاخره دوچرخه سواری رو یاد گرفتم! اما خب همیشه غولهای سیاه و سفیدی هستن که باعث بشن تو راهتو کج کنی، که زمین بخوری، که بترسی و ادامه ندی!
ولی ته اون خیابون بی انتهای رو به ابد، یه آخیش بود از اینکه با همهی ترسهام، ترمز نکردم؛ دور زدم تا جور دیگهای ادامه دادن و بلد بشم! تا خیلی سال بعدتر اش، تو سراشیبیهای سنگلاخی کوهستان، تو اتوبانهای ترسناک تهران، تو کوچههای شلوغ و تنگ، ترمز کنم ولی ادامه بدم!
پ.ن: این عکس هم واسه اینکه بدونید چطور وقتی برای اولین بار میخواستم برم کنار اتوبان رکاب بزنم؛ امیدی به زنده برگشتن نداشتم!