ویرگول
ورودثبت نام
Fatima F
Fatima F
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

اولین‌ها: اولین سفر بدون مامان و بابا

مدت هاست که دارم یه مسیر طولانی رو تو ذهنم تصور میکنم که قراره تو ویرگول چی بنویسم و چرا بنویسم و چطور؟ یه مسیر طولانی از انتخاب کلمه‌ها، تجربه‌ها، لحظه‌ها و هر آنچه که وصل می‌شده به تا اینجای زندگیم. انقدر این مسیر و رفتم و برگشتم که تهش جاست دو ایتِ(Just do it) درونم بیدار شد و گفت اولین های زندگیت و بزن زیر بغلت و برو تو دل یه اولینِ دیگه! اینطوری شد که رسیدم به شیش سالگیم؛ وقتی که برای اولین بار بدون مامان و بابا، یه هفته همراه خاله و مادربزرگ، رفتم روستای مادریم. جایی که تنها تصورم ازش خاطرات مامان بود از بره‌ها و جوجه‌ها و خوابیدن تو باغ زردآلو و بردن گوسفندا به صحرا. من انقدر تو خاطرات مامان، خودم و تصور کرده بودم که هیچ ایده ای از "تغییر" نداشتم. هیچ ایده ای از اینکه روستای کودکیِ مامان با روستای کودکی من، به قدرِ سال هایی که گذشته فرق کرده. تفاوت‌هایی که من باید کشف می‌کردم و تجربه‌شون می‌کردم. تجربه‌ای که تبدیل شد به تجربه زیسته‌ی من! من یک هفته زندگی روستایی رو در حالی گذروندم که از زبون آذری تقریبا هیچی نمیدونستم و خاله تنها کسی بود که باهام فارسی حرف می‌زد. اگر فیلم "رقصنده با گرگ" رو دیده باشید شاید دقیقتر منظورم رو درک کنید چون زبان ارتباطی من با بقیه چیزی جز اشاره و انواع حرکت‌های ژانگولر دست و پا نبود. و همین زبان مشترک، کاری کرد تا من تبدیل بشم به یک Training set. یعنی چطوری؟! اینطوری که مجموعه‌ای از کلمه‌های فارسی رو با رسم شکل نشون میدادم و بچه‌ها معادل ترکی شو می‌گفتن و من با تکرار سعی می‌کردم اون کلمه‌ی ترکی رو یاد بگیرم. هرچند که تو زمینه‌ی ادای کلمات با لهجه‌ی درست فاجعه ای انسانی بودم اما خب این چیزی از ارزش‌های ما( من و مربی‌های هم‌سن و سالم) کم نمی‌کرد. ارزشی که این روزا اسمش نقش هم‌سالان تو یادگیری هستش. ارتباطی که بر اساس فاکتور‌های مختلفی می‌تونه شکل بگیره و تاثیر خودش و خیلی زیاد تو بزرگسالی نشون میده. یکی از پر رنگ‌ترین تاثیر‌هایی که این نوع ارتباط واسه من داشته، شکل گرفتن زمینه‌هایی برای مستقل شدن از مامان و بابا بوده. اینکه یاد گرفتم به دایره‌ی هم‌سالانم اعتماد کنم و برای حل مسئله‌هام ازشون کمک بگیرم؛ باعث شد کم‌کم آدم اجتماعی‌تری از خودم بسازم. هرچند که اولین و بزرگترین چالش تو این داستان، "پذیرش" از سمت اون گروه از همسالان هستش؛ کاری که من با اون لهجه‌ی فضاحت‌بار و نگاهی که شبیه آدم فضایی ها بود، به نحو احسن انجام دادم. و خب در نهایت من نه تنها دلتنگ مامان و بابا نشدم، بلکه بزرگترین آورده‌ی من از اون سفر واسه شون، دخترکی بود که میتونست به ترکی فحش بده!

سفرکودکیادگیریمستقلاولین‌ها
"It was my life ... So very close, so very present, so very belonging to me. How wild it was, to let it be.”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید