گم شده بودم، نمیدونستم این جا کجاست، چه روزی از تقویم فارسی و میلادی! صبحه یا عصر. هر چی فکر می کردم نمیدونستم کی هستم و کجای این دنیا موندم. خواستم خودمو از خواب بیدار کنم تا این کابوس تموم بشه آخه قبلا هم توی خواب این حس و تجربه کرده بودم. بیدار بودم، ازم دور افتاده بودی. دورِ دور. فکر کردم صدات بزنم، صدام در نمیومد هر چی فریاد می زدم کسی صدامو نمیشنید، دیگه باید از خواب بیدار می شدم قلبم داشت از جا کنده میشد ولی دیدم بیدارم، چشمام بازِ بازِ. همه جا تاریک بود، قدم میزدم، من اینجا رو مثل کف دستم میشناختم حتی با چشمای بسته میدیمت! ولی چشمام باز بود یادم افتاد منتظرم. چشمامو بستم، صدای پرنده ها آرومم کرد. مثل اون روزا که دراز می کشیدم کنار استخر زیر درختهای چنار و بهت میگفتم چرا میوه درخت چنار خوردنی نیست؟ بعد برمیگشتم و میدیدم هنوزم نیستی! نمیدونم چرا عادت کردم برگردم. شاید دلم برات تنگ شده!