به صداهای خانه گوش میدادم. بینیام میخارید. چشمانم را میمالیدم تا گریه نکنم.
با خودم فکر میکردم، زندگیِ من مانند این رختخواب است.
نامطمئن، موقتی، معوق.
در کمین لحظهای بودم که خانه از نظرم ناپدید شود. فکر میکردم در فضا رها شدهام.
مسخره است، عبارات از عهده واقعیات بر نمیآیند.
باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت «عرق سرد» را بفهمی
یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی «شکمم گره خورده» واقعا یعنی چه؟ نه؟
«رها شده» نیز همین طور،
چه عبارت بینظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟
رها کردن طنابها.
ترک کردن یک زن خوب.
اوج گرفتن، بال های پلکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن.
نه، واقعا، نمیتوان دقیق گفت...
من افتضاح میشوم، نشانهی خوبی است.
چند هفته ی دیگر بگذرد حسابی زشت میشوم.
زیرا دام واقعی این است که واقعا باور کنی با طناب بسته شده بودی. آدمی تصمیمهایی میگیرد، مسئولیتهایی را میپذیرد و سپس چند خطری هم میکند.
خانه میخرد.
نوزادان را در اتاق خوابهای صورتی میخواباند و هر شب در آغوش همبسترش به خواب میرود.
آدمی از این همه به شگفت می آید...
قبلا چطور توضیح میدادیم؟
این یکی بودن را؟
بله، همین را میگفتیم وقتی خوشبخت بودیم یا وقتی کمتر بدبخت بودیم...
دام دیگر که تو را به سوی خود می کشد این است که فکر میکنی حق داری که خوشبخت باشی.
چه قدر ساده لوح هستیم.
خیلی ابله هستیم.
اگر باور کنیم ثانیهای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم.
جریان زندگی ما، از ما می گریزد، اما این اهمیتی ندارد.
فایده ی چندانی ندارد... بهتر ان است که از واقعیت این گذر آگاه باشیم.
« اما » چه وقت؟
اما.
مثلا پیش از آن که اتاق خواب بچهها را رنگ صورتی بزنیم...
حق با پییر است،
چرا باید ضعفهایمان را نشان دهیم؟
برای پذیرفتن؟
مادربزرگم میگفت:
در آن دوران غذاهای خوشمزه،
شوهرهای مهربان را به خانه میکشاند.
- مامان بزرگ من سر درنمیآورم، سر درنمی آورم...
آشپزی بلد نیستم
و هیچ گاه دوست ندارم کسی را به زور به خانه بکشانم.
- خب آفرین دخترکم!
باید بنوشیم و جسارتت را جشن بگیریم.
قطرهای اشک و بعد به خواب میروم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من او را دوست داشتم | #آنا_گاوالدا