Nabroman
Nabroman
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

کتاب هایی ایرانی که حتما دوستشان خواهید داشت

معمولا کتاب های ایرانی با محوریت داستانی در کشور ما علاقه بیش تر ی دارند اما ما در سری دوم کتاب های ایرانی و محبوب غیر داستانی رو برای شما قرار میدیم

تعدد زیاد کتاب های خوب داستانی کار رو برای معرفی سخت کرد اما خب اون کتاب هایی که به نظرم بهتر بود گزاشتم مطمئنا این لیست کامل نیست و احتمال زیاد کتاب های مطرح زیادی جا می مونن


1. رمان کسی پشت سرم آب نریخت اثر نیلوفر لاری




قسمتی از متن :

هنوز سرم پايين بود . ناگهان با لحن گرفته اي گفت :” ماندانا با من ازدواج مي كني ؟”

دهانم از فرط تعجب باز ماند . دردرياي سبز و پر تلاطم نگاهمان عشق و ترديد و تعجب موج مي زد . نتوانستم ديگر نگاه سنگينش را تحمل كنم از جا برخاستم و با گامهاي بلند كلاس را ترك كردم .

يعني بايد باور مي كردم . او از من تقاضاي ازدواج كرده بود ؟

مادر هم باورش نمي شد .” راست ميگويي ؟ توي كلاس ؟”

هيجانزده گفتم:” آره مادر . توي كلاس اما من هيچ جوابي بهش ندادم .

” با تعجب و ناراحتي گفت :” چرا مگا ما همين را نمي خواستيم؟”

با ترديد گفتم:” نمي دانم .

مادر احساس مي كنم اگر به او جواب مثبت بدهم در حقش ظلم كرده ام . ”

با تشر گفت:” به مظلوميت هيچكس فكر نكن . فقط به فكر خودت باش . اين بهترين موقيت است نبايد آن را از دست بدهي .”

با ناراحتي گفتم :” ولي آخر مادر ! من…اگر او همه چيز را بفهمد چه ؟ آن وقت چطور مي توانم توي صورتش نگاه كنم ؟

وقتي بفهمد ما فريبش داديم…” از ياد اوري ان لحظه خون در عروقم يخ زد . نادر بي خودي تسلايم ميداد . خودش هم مي دانست ان روز در زندگي من وجود خواهد داشت .

” مهم نيست . شايد فقط يك سال از زندگي ات با تلخي و سردي بگذرد بعد از ان مجبور است به زندگي با تو بسازد.” با بغض گفتم:” اگر روز بعد از عروسي خواست طلاقم بدهد چه ؟ ”

مادر كمي فكر كرد و گفت:” كاري مي كنيم كه فكر طلاق را از سرش بيرون كند يا ينكه بعد از طلاق ما براي زندگي مشكلي نداشته باشيم …مهريه را سنگين ميگيريم.” بعد با اين فكر لبخند بر لب آورد



2 رمان دژکوب اثر مدیا خجسته


خلاصه از رمان.

بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا لبه ی پرتگاهی پیش میبرد که در آن سوی آن چیزی جز تاریکی نیست..
بی آنکه بداند این بار تاریکی همان روشنایی صبح زندگی اش بوده که حالا جای به شب داده…

باز تلفن بازی؟ چیزی نیاز نداری پیارم برات؟ با نگاه چپ بهراد از جا برخاست و همانطور که اشاره هایش اخم های بهراد را هر لحظه بیشتر در هم میکرد از اتاق بیرون رفت. بهراد گوشی را از جیبش بیرون آورد و همانطور که شماره ی شهناز را میگرفت با خنده زمزمه کرد:
عیاشه بدبخت.. فکر کرده همه مثل خودشن!

| صدای لوند شهناز که در گوشی پیچید ، بالش زیر سرش را دو تا کرد و رویش دراز کشید.
چه عجب؟! شهناز قهقه بلندی زد و گفت:
نمیتونی تیکه نندازی؟ _نه.. آخه عادت نداری شب که میشه گوشی جواب بدی.. برام جالب بود.
خیلی بی انصافی بهراد.. آب در کوزه و تو تشنه لبان میگردی!

| گوشه ی لبش بالا رفت و برای جلوگیری از بالا آوردن ، دستش را روی سینه اش کشید. زنگ نزدم آمار کار شریفت و بگیرم.

برا فردا شب همه چی حله دیگه؟ خودت تو این مدت شناختیم. میدونی که کارام أبکی و الکی نیست. همه چی اوکیه . تعداد دقیقشون و همراه اسماشون برام بفرست. همین الان.. او کی؟

او کی بد اخلاق.. تو فقط امر کن.. فعلا.. خواست گوشی را قطع کند که شهناز گفت:
راستی.. یکی هم امشب رسیده دستم..

فکر کنم مال قلاب نسیم بود.. قیافش داد میزنه این کاره ست..



3. آخرین برف زمستان اثر فاطمه ایمانی (لیلین)




خلاصه رمان :

پایان یک زندگی مشترک شروع این داستانه و آیلین زنی که جسورانه بدون اینکه حتی ذره ای حمایت خونواده واطرافیانش روداشته باشه دست به این کار می زنه

واز محمد مردی که همیشه براش مث یه کاغذ سفید، نانوشته وغیر قابل درک بوده جدا می شه.

تا به دنبال دست پیدا کردن به خواسته ها وآرزو های بزرگ زندگیش بره.

اون با پیش زمینه ی ذهنی بدی که از ازدواجش داشته نقطه ی پایان وطلاق رو خیلی آسون تو جریان زندگیش می پذیره.…

پایان خوش

نگفتی؟!
با سوالش به خودم اومدم.
ـ من عروس ایاز خانم.
بااین حرف ایستاد وبه طرفم برگشت.احساس کردم چندان از شنیدن این حرف خوشحال نشد

وبرخلاف دیگرون ازم استقبال نکرد.
– خب؟!
یه جورایی تو ذوقم خورده بود.واسه همین با تردید زمزمه کردم.
ـ منو فرستادن ازتون دو کوزه ماست بگیرم……………………..

چیزی نگفت وبه طرف خونه اش که با یه پله ی کوچیک ازحیاط فاصله داشت رفت.

دمپایی های جلو بسته ی سبز رنگش رو مرتب رو پله در آورد ودرخونه اش رو باز کرد.

ـ بیا تو.
پرده ی گل دار جلوی در رو کنار زد ومن با تعارفش دستی به پالتوم کشیدم وبا احتیاط وارد شدم.واسه عبور از در مجبور شدم سرخم کنم.سقف اتاق فوق العاده کوتاه بود.



4. رمان افسون سبز اثر تکین حمزه لو





داستان درباره ی یه خانم دکتره که توی بیمارستان بعد از اشنایی با یکی از همکارانش ازدواج میکنه و فکر میکنه که شوهر ایده آل و رویاهاش پیدا شده غافل از اینکه…..

افکارم مثل جنگلی تاریک پر از سوال و سیاهی شک و تردید بود. من نا خداگاه میان این سیاهی دست و پا می زدم.

آنقدر سوال در ذهن داشتم که می دانستم تلاش برای پیدا کردن جواب درست برابر است با دست و پا زدن در مردابی که فقط باعث پایین تر رفتن من میشود.
این چه پیشانی نوشتی بود که داشتم؟
یعنی از ابتدا و از روز اول سرنوشت هر کس مقدر شده و همه مجبور به بازی کردن نقش مان هستیم؟
سوال… سوال… سوال!!!

معده ام عجیب درد می کرد.
دندانهایم را آنقدر روی هم فشار داده بودم که تا بیخ و بن تیر می کشید قلبم طپش بدی داشت.
با هر غلتی که می زدم، از درد به خود میپیچیدم،

تعجب می کردم که چه طور هنوز می توانم درد را حس کنم؟
دیوار هایی که در دوران بچه گی و نوجوانی مرا در امنیتی زیبا، فرو می بردند

حالا انگار بهم نزدیک شده بودند،
آنقدر نزدیک که مرا در میانشان له می کردند.
اتاق دور سرم می چرخید. چشمانم می سوخت. اما خوابم نمی برد.

جلوی چشمانم ستاره های کوچکی سوسو می زد.
مدام در رختخوابی که سالها با رویاهایی طلایی در سر و آرزو های معصومانه ای در دل، در آن به خواب می رفتم غلت می زدم،
اما افسوس که دیگر یه رویایی در کار بود و نه معصومیتی، مدت ها بود که خواب از چشمانم فرار می کرد.

افکار مختلفی به سرم هجوم می آورد. فردا چه می شد؟
سرنوشت من چه بود؟ آیا واقعا سهم من از زندگی همین است؟
این انصاف بود؟



5. رمان بی ستاره اثر مریم ریاحی


خلاصه ی رمان :

زنی جوان با داشتن دو فرزند از طرف شوهرش خیلی مورد بی مهری و بی توجهی قرار گرفته

تا جایی که دیگه اعتماد به نفسی توی وجود این زن نمونده .

با ورود همسایه ای جدید

و رفتار های همسایه

باعث…

قسمتی از متن :

زهرا از حسادت به من مي چسبيد و يحيي از ناچاري و ضعف!!

اما وقتي برايشان قصه مي گفتم گوش مي کردند… گاه زهرا در گفتن قصه همراهي ام مي کرد… و يحيي هم لبخند مي زد…

چقدر لبخندشان زيباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشيدن را دوست دارم اگر به قيمت لبخند فرزندم باشد!!

آهي مي کشم و از جلوي اينه کنار مي ايم…

نگاهي به عکس در دستم مي اندازم… نمي دانم چه حسي دارم… انگار سرشار از تهي ام… سرشار از خلاء…

مثل کسي که از بلنداي برجي به پرتگاه بي انتهايي در حال سقوط است… !

کي به زمين مي رسم؟!

چه وقتي پاهايم سفتي و سختي زمين را حس خواهند کرد؟!

کي پاهايم به من مي گويند که ما روي زمين سخت و محکم ايستاده ايم غمت نباشد؟!

به اتاق بچه ها سري مي زنم نرم و لطيف در خوابند…

با بوسه اي بر گونه هاي مرمري و لطيفشان تمام غم ها را رها مي کنم باشد که انها هم مرا رها کنند…

به غريبه اي که اينجا به فاصله ي دست دراز کردني ارميده نگاه مي کنم… اين غريبه همسر من است… چه بي دغدغه خوابيده استو چه خالي از عشق!!

من هم پلک ها را روي هم فشار مي دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!

فردا روز بهتري است اگر خدا بخواهد…




6.مهر و مهتاب اثر تکین حمزه لو





داستان یک دختری بسیار مرفه و ازاد و تقریبا رها از دین هست که با هم دانشگاهی اش که جانباز شیمیایی و مذهبی که تمام فامیل درجه یک خود را در بمباران زمان جنگ در یک مهمانی از دست می دهد

و به تنهایی زندگی می کند اشنا می شود و علیرغم مخالفت خانواده دختر با اصرار انها را راضی به ازدواج می کند

ولی خانواده بجز برادرش او را طرد می کنند رفتار بسیار شیرین و منطبق بر اخلاق پسر باعث می شود

که خانواده دختر و خودش متحول شوند و دست از کارهای ضد ارزش بردارند و.


7. رمان بوی وانیل اثر الناز پاکپور





این خونه بوی کاج میداد..گاهی بوی قهوه تند و تلخ و بیشتر روزها بوی بودن…. به کاغذ
های روی میز نظری انداختم…به تک تکشون…به استعدادی که تارا میگفت هست و محمد
تایید میکرد…اعتقاد چندانی نداشتم..فقط یک جور پر کردن تنهایی بود که بود…عمیق
بود…و با وجود تمام تلاش هایی که این سالها شده بود فقط انگار روش پر شده بود و اون
چاله …


8. رمان همسفر گریز اثر نغمه نائینی


خلاصه ی رمان :

همه چیز از یک قسمت از شعر شاملوی جان شروع شد :

” و دریغا – ای آشنای خون ِ من، ای همسفر ِ گریز !-

آنها که دانستند چه بی گناه در این دوزخ  ِ بی عدالتی سوخته ام

در شماره

از گناهان  ِ تو کمترند !”

گاهی برای فرار از دردها هم همسفر لازمه؛ همسفری برای گریز !

گریز از خود، از غم ، از هر چه هست و بودنش آزارت میده ؛ از هر چه نیست و نبودنش آزارت میده…



9.رمان یاسمین اثر م.مودب پور


خلاصه‌ای رمان:

داستان درباره پسر دانشجویی به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشود که پسر خاله اش خواستگار اوست اما…

كاوه – چرا اينقدر طولش دادي پسر؟
ترم تموم شد ديگه . حالا كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي!
كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري شون ! الان همشون مي خوان بهم آدرس خ و نشون رو بدن !



10. رمان ویلان اثر Sun Daughter


خلاصه:

بنیامین بدیع ، سرگردون تر از این حرفهاست که بتونه برای
زندگیش تصمیم درستی بگیره !
همه چیز گره خورده …
همه چیز گم شده …
هویتش… اسمش… زندگیش…
به بن بست رسیدن ساده تر از به مقصد رسیدنه!

پایان خوش

ژانـر: #اجتماعی


کتاب
دانلود رمان های ایرانی و خارجی https://nabroman.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید