در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم، به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.
مسافرین محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت تهران است. هوا، هفده درجه بالای صفر و بارانی ست. امیدوارم از پرواز لذت برده باشید لطفا در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد شما را داریم.
چكيده ای از متن كتاب پریچهر:
فرخنده خانوم، زنی زحمت کش و مهربان و ساده بود که در خونه ما کار می کرد. سیزده چهارده سال پیش، یک روز با تنها دخترش که خیلی کوچک بود، همراه پدرم به خونه ما اومد و موندگار شد. دیگه جزئی از خانواده ما به حساب می اومد. از اول هم بهش به چشم یک خدمتکار نگاه نمی کردیم. بگذریم...
وارد خونه شدم. خونه که چه عرض کنم. باغ بسیار بسیار بزرگی بود با درختان کهن سال سر به فلک کشیده که روزها سر و صدای پرنده ها توش قطع نمی شد.