زمستون پارسال تو دل یه سفر ۴۲ روزه در بلوچستان و جزایر جنوبی به سرمون زد که وقتی برگشتیم دیگه تهران زندگی نکنیم، وسایلمون رو جمع کنیم و بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم. ایده خیلی هیجانانگیز بود، یاغیگری و دیونهگیای داشت که بهمون خیلی میچسبید. فکرش ته دلم رو قلقلک میداد.
هیچی بهتر از یه ایدهی سرکشانه آخر یه سفر طولانی نمیچسبه. تنها راه نجات از افسردگی بعد از سفره. یه تغییر بزرگ، یه ایدهی هیجانانگیز و جسورانه راه نجاته.
وسایلمون نباید بیشتر از یه پراید باشه. هر چی جا نشد رو نمیبریم. فقط چیزای لازم. پراید معیار اسبابکشیه. آخه ما یه ماشین پراید داریم که هم آفرود میکنه هم وانت میشه و هم سواری :)
اینجوری شد که با کلی انرژی از یه سفر طولانی برگشتیم که یه سفر طولانیتر رو شروع کنیم!
این نوشته بخش سوم از یه مقالهی سه قسمتیه. تو قسمت اول داستان هجرتمون رو تعریف کردم و اینکه چی شد و چرا از تهران زدیم بیرون. تو قسمت دوم از حس و حال و تجربهی زندگی روستایی گفتم، کارهایی که انجام دادیم و روشهای درآمدیمون خارج از شهر رو توضیح دادم. و تو این قسمت پیشنهادهایی دارم برای اونایی که میخوان تجربههای مشابه داشته باشن و توضیح دادم ما چطور از تهران زدیم بیرون.
این جملهها رو من زیاد میشنوم: این زندگی رویایی منه، ۱۰ ساله که دارم به رفتن از تهران فکر میکنم، خوش به حالتون که میتونین اینجوری زندگی کنین، کاش منم میتونستم تو روستا زندگی کنم و... . گاهی فکر میکنم این زندگی براشون بیشتر شکل یه فانتزیه که از دور قشنگه و واقعن نمیخوان امتحانش کنن، گاهی هم میبینم که ترس مانع از پا گذاشتن تو مسیرش میشه. ترس از ازدست دادن چیزایی که داریم، ترس از نتونستن و شکست خوردن.
واقعیت اینه که امکان زندگی توی روستا برای همه آدمها وجود داره. با هر وضعیت مالیای میشه و برای شروعش شرایط خاصی نمیخواد. اما انجام دادنش سخته، زندگی تو روستا رفاه زندگی شهری رو نداره و زرق برق تجملات شهری محسور کنندهس. اینا باعث میشه که دل کندن ازش سخت بشه پس همینطوری که از خوبیها و رفاه شهر لذت میبریم، به جون دود و ترافیک و بدیهاش غر بزنیم.
غر زدن قدرت جادوییای داره! با غر زدن خودمون رو تخلیه میکنیم و میتونیم همیشه همین مسیر رو ادامه بدیم. غر زدن باعث میشه یه راننده تاکسی بتونه سالها کاری رو که ازش متنفره رو انجام بده فقط با تکرار کردن جملههایی راجع به ترافیک و کم بودن کرایه به تک تک مسافرها! غر زدن باعث میشه سه برابر شدن قیمتها رو بتونیم تحمل کنیم و هیچ کار عملیای براش انجام ندیم ولی خرید چیزی که به نظرمون نباید اون قیمت باشه رو ادامه بدیم و حتی یه دونه هم زاپاس بخریم که فردا که گرونر میشه داشته باشیم، به هم زدن عرضه و تقاضا که باعث گرونی کاذب هم میشه.
من تصمیم گرفتم به این چرخهی باطل تن ندم و جزعی ازش نباشم. غر نزنم و چیزی که اذیتم میکنه رو تحمل نکنم. ازش خارج بشم و برای تغییر روندش تلاش کنم. و به نظرم درسته که سخته، درسته که ترس داره، اما شکست نداره. بالاخره آدم موفق میشه خارج از شهر جایی برای زندگی خودش با توجه به چیزایی که میخواد بسازه.
خیلیا ازم میپرسن: یه خونه خوب سراغ نداری اون دور و ورا؟ کجا میتونم خونه روستایی خوب پیدا کنم؟ چه روستاهایی رو پیشنهاد میکنی؟ جواب این سوالا برام سخته چون من اینجوری بهش نگاه نمیکنم. برای انتخاب جای زندگی باید بری اونجا و ببینی اون خونه، همسایهها، حال و هواش چطوره. باید یه چیزی اونجا تو رو بکشه به زندگی تو اونجا. شاید تو توی کویر پیداش کنی، یا تو یه جزیره. مهم اینه که وقتی دیدیش آغوشت برای پذیرفتنش باز باشه.
حالا که دارم از عقب میبینمش میتونم توی راه و روش خودمون یه الگو ببینم، سری قوانین که به نظرم احتمال موفقیتمون رو ۱۰۰٪ کرده بودن! ما:
وقتی میخواستیم خونهی بعدیمون رو انتخاب کنیم گفتیم ما یه جایی میخوایم که توش بازی کنیم، چیز بسازیم و خلق کنیم، فکر کنیم و بنویسیم و جایی باشه که دوستامون هم بتونن بیان پیشمون. اینا چیزایی بود که ما از خونهی ایدهعالمون میخواستیم، پس دیدیم که این میتونه هر جای ایران باشه، میتونه تو شهر یا روستایی باشه. خونه یا کلبه یا هر چیزی باشه. اگه طبق آپشنهای پیش رو فکر میکردیم هیچوقت به فکرمون نمیرسید از تهران خارج بشیم. آپشنهای ما فقط میتونست یه سری آپارتمون ۵۰، ۶۰ متری تو محلههای ارزون تهران یا موندن تو همون خونه قبلیمون باشه. آپشنها ذهن آدم رو محدود میکنه.
مشخص کردیم که چقدر پول داریم، چیا میتونیم بدیم و چیا میخوایم از اونجا. این بمون کمک میکرد که به انحراف نریم، با آپشنهای مختلف گیج نشیم و صاف بریم سراغ همونی که میخوایم.
من اعتقاد دارم آدما خوشحال میشن کمک کنن. اگه این فرصت رو ازشون بگیری هم اونا رو ناراحت کردی هم به خودت ظلم کردی!
تو کل این داستان شاید صدها نفر به ما کمک کردن. از دوستای نزدیکمون گرفته تا دوستای اینستاگرامیمون. مستقیم و غیرمستقیم همراهیمون میکردن و تو شرایط مختلف راهنماییمون میکردن و کنارمون بودن. ما خودمون رو جدا نکردیم و بهشون بگیم داریم چیکار میکنیم، بلکه باز نظر ما، اونا هم بخشی از این داستان بودن، یه کاری بود که با هم انجام دادیم.
راه کج به مقصد نمیرسه. باید به ترسهای لعنتی آگاه شد و فهمید کجا و چطور داره جلوت رو میگیره و بهش بگی که معلومه که میتونم. پس با همهچیز و محکم بری نه کژدار و مریض. برا همین، قرارداد خونهی تهرانمون رو فسخ کردیم و یه جور بیبازگشتی رفتیم که یه دلمون اینجا نباشه یکی اونجا، سمت راست مغزمون تو فکر کارای تهران و خونه و اینا باشه سمت چپ تو فکر پیدا کردن خونهی جدید.
یاد گرفتم که تو زندگی از وسیلههام راحت دل بکنم. خونهی قبلی ما (اسمشو گذاشته بودیم: گلوریا) تو تهران خیلی دلنشین و دوست داشتنی بود. پر از اسباب و اساسیههایی که خودمون ساخته بودیم و دکوراسیونی که خودمون براش طراحی کرده بودیم. تنهی درختی که از جنگل آورده بودم و باهاش چوبلباسی درست کردم. شاخههایی که از کنار ساحل جمع کرده بودم و رنگ کرده بودم، لوستر اتاقم شده بودن. آدم به چیزایی که خودش میسازه خیلی دلبسته میشه. اما این دلبستگیها دلکندن رو سخت میکنه و اگه بخوای چیزایی که دوست داری رو همیشه نگهداری، خیلی وقتا نمیتونی حرکت کنی. زنجیرهایی میشن که با اینکه قشنگن ولی به پات وصله و سرعتت رو کم میکنه.
اکثر اوقات کارای ایسه خیلی زیاد بود. زندگی تو روستا سختتر از زندگی شهریه چه برسه به اینکه خونهای که میری توش هفت سال خالی مونده باشه و تقریبن خرابه باشه. به اینا یک هکتار باغ و درست کردن کارگاه و راه دور خرید ابزار از شهر رو هم اضافه کن. اگه با این کارا حال نکنی همهش از انجامشون خسته میشی. اون روزا آهنگ پرتی گرل از چاینا ومن رو زیاد گوش میدادیم. اولش با این جمله شروع میشد:
It doesn’t matter what you create/ if you have no fun