key
key
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

داستان صلح با امام حسین

می‌خوام اینجا راجع به تغییرای فکری و مذهبی‌ای که تو زندگی داشتم بنویسم. نوشتن راجع بهش برام مهمه چون حرفا و بحث‌های زیادی دور و ورم می‌شنوم که برآمده از یه خشم کهنه‌س که به نظرم باید شناخته بشه و راجع بهش بیشتر حرف زده بشه.

من تو دوره‌ی دبیرستان بود که آتعیست شدم. یه دوستی داشتم که روزها تو گوشم از نقدها و تناقض‌های قرآن می‌خوند، یه وبسایت‌های ضد اسلام پیدا کرده بود که سیر تا پیاز اسلام رو نقد می‌کرد و پته‌ی همه چیزش رو به شکل یه سری جنگ‌های تاریخی برای قدرت، می‌ریخت روی آب. اما اینها نبود که من رو آتعیست کرد. همه‌ی اون مطالب زیرزمینی نتونست اندازه‌ی کتابِ مجاز و تایید شده‌ی وزارت ارشاد از استیون هاوکینگ: جهان در پوست گردو، من رو آتعیست کنه! این کتاب به سادگی داستانِ هستی رو از اول تا آخر با توجه به دانش روز و شواهد علمی (و البته بدون اینکه ادعا کنه اینا مطلقن درست هستن) بیان می‌کرد. این نوع نگاه برای من بیشتر از هر ایده‌ی دیگه‌ای منطقی می‌اومد. از اونجای زندگی، بیشتر درگیر فیزیک نظری شدم و پای خودمو از بحثهای دینی بیرون کشیدم. به نظرم همه‌شون خیال‌پردازی‌ها و خرافاتی بدونِ ارزشِ فکر کردن بودن و سعی کردم هیچ استحکاکی باهاشون نداشته باشم. دین رو دستاویزی برای سودجویی، سواستفاده از مردم و بدست آوردن قدرت می‌دونستم و به جای اون به علم با وجود همه‌ی عدم اطمینان‌هاش روی آوردم که آزاد و بی‌غرض بود. قوانین طبیعت جای خدا رو گرفت، بیگ بنگ جای بهشت و جهنم، و هاوکینگ و انیشتین و داروین پیامبرهای‌ من بودن.


زمان گذشت و این نوع تفکر تو ذهن من جاافتاد و روی روزمره‌ی من اینجوری خودش رو نشون داد که فهمیدم نمی‌خوام توی دانشگاه وقت تلف کنم، من تو یه گوشه‌ی بی‌ارزش از یه سیاره‌ی دور افتاده تو یه کهکشان معمولی هستم و نگرانی نمره و کلاس بی‌معنی‌ترین و احمقانه‌ترین کار دنیاست. فلسفه‌ی زندگیم شد: تفریح و لذت بردن. کلِ ۲۵ تا ۳۰ سالگیم رو می‌تونم تو سه کلمه خلاصه کنم: سفر، سکس، دراگ!

اما همه‌چیز همینجوری نموند از یه زمانی خواستم تفریحهام یه نتیجه‌هایی هم داشته باشه. دیگه تفریحِ خالی ارضام نمی‌کرد. پس با منتشر کردن عکس‌های سفرها و تفریح‌هام تو اینستاگرام سعی کردم این ایده رو به بقیه هم نشون بدم و آدما رو ترقیب کنم از چرخه‌ی زندگی ماشین‌وارِ درس و کار اجباری بیرون بیان.

به این نتیجه رسیده بودم که تو زندگیم چیزایی دیگه‌ای هم می‌خوام که خوشحال باشم اگه نه از تفریح هم خسته می‌شم. دنبال هدف‌هایی برای زندگیم می‌گشتم. همزمان آدمهای متفاوتی که تو سفر‌هام می‌دیدم باعث شد نگاه متفاوتی به دین پیدا کنم. دیدن آدمهای روستایی در مناطق دور افتاده که به دور از تبلیغات دولتی حسابی معتقد بودن و با اعتقاداتشون در صلح بودن این ایده رو تو سرم روشن کرد که اینا انگار اعتقاداتشون رو خودشون ساختن و این اعتقادات داره تو زندگی کمکشون می‌کنه. انگار دینشون بهشون کمک می‌کرد که زندگیشون بی‌معنی و تو خالی نباشه (همون چیزی که زندگی خود من کم داشت!) برای انجام کارها بهشون دلیل می‌ده، مواقع گرفتاری تسلی می‌ده و برای ادامه‌ی زندگی امید میده.

پشتِ چیزایی که ازش بدم میومد و تا حالا به شکل اجبارها و فشارهای اجتماعی و سواستفاده‌های قدرت می‌دیدم، حالا داشتم وجهه‌های خوبی هم می‌دیدم. کاربردهایی از مذهب رو می‌دیدم که داره به یه سری‌ها کمک می‌کنه. پس مذهب رو جدا از چیزی که الان تو کشورمون می‌بینم، به شکل چیزِ اجتماعی، ساخته‌ی خودِ مردم می‌دیدم که از زمان شکل‌گیری قبیله‌های بدوی هم به اشکال مختلف بوده، نه برای سواستفاده بلکه چون لازم بوده آدمها یه چیزی داشته باشن که کنار هم نگه‌شون داره و به این زندگیِ سختِ کوفتی معنا بده.

پس در نتیجه دیگه فکر نمی‌کردم که اگه این مذهب برداشته بشه دنیا جای بهتری می‌شه. چون یه جای خالی گنده به وجود میاد که لازمه اول اون پر بشه تا زندگی بی‌معنی و بی‌ارزش نشه. این جای خالی رو شاید هنر یا علم داره پر می‌کنه اما این مسیرِ طولانی‌ایه، راهیه که به سادگی با یک قدم یعنی حذف دین پیموده نمی‌شه.

همچنین دیگه مثل قبل فکر نمی‌کردم که دنیا داره به سمت بی مذهبی پیش می‌ره، بلکه برعکس دنیا داره به سمت زیاد شدن مذهب پیش می‌ره! در واقع شاید تعریفم از مذهب تغییر کرد. مذهب رو چیزی که به زندگی معنی می‌ده و جواب سوالای بزرگ آدم رو میده می‌دیدم نه خرافات و خیالاتِ بی‌ارزش. پس در این صورت علم هم داشت برای من نقش مذهب رو بازی می‌کرد. من بهش اعتقاد داشتم و باید و نبایدهای زندگی من رو تشکیل می‌داد. حتی آتعیسم هم خودش یه مذهبه: فکر کردی چند هزار سال پیش، وقتی مردم یه مذهب جدیدی ساخته بودن به اندازه‌ای که ما الان آتعیسم رو واقعی و بدور از خرافات می‌بینیم، مذهبشون رو واقعی و منطبق بر دانش زمان خودشون نمی‌دیدن؟ چندین عرفان جدید تو شرق و غرب داره همین الان دور و ورمون شکل می‌گیره، گفتمانها و تفکراتی که دارن 'باورهای جمعی' می‌سازن.

حلقه‌ی اتصال این فکرها کتاب یه کتابِ مجازِ دیگه بود: ۲۱درس برای قرن ۲۱ از یووال هراری. این کتاب به فکرها من جلا داد و باعث شد همه رو به شکل داستانهایی ببینم که انسانها برای معنی دادن به زندگیشون ساختن. مذهب چیزیه که باعث می‌شه گروه‌های بزرگتری از آدما به خاطر داشتن باورها و معناهای مشترک بتونن کنار هم زندگی کنن. ارزشهای جمعی رمز موفقیت ما بوده، قبیله‌های ما رو بزرگ‌تر کرده و قدرتمون رو بیشتر کرده و باعث شده نسبت به بقیه حیوونها گله‌های بزرگتر و قوی‌تری داشته باشیم و از بلایای طبیعی راحت‌تر جون سالم به در ببریم. و البته که مطمعنیم حقیقت محضه!

هراری همه‌ی باورهای مختلفمون رو به شکل داستانهایی می‌بینه که در طول تاریخ انسانها به زیبایی بر اساس نیازشون ساختن و باهاش ارزشهای مورد نیازشون رو شکل دادن. اینجوری شد که من عاشورا رو مثل اتفاقهای تاریخی نمی‌بینم که بخوام دنبال نقص‌هاش و دلایل غیر واقعی بودنش بگردم. برعکس به جاهای انتضاعیش علاقه پیدا کردم. به فرهنگش، مراسمش و کارهایی که مردم توش می‌کنن. به کارکردهایی که داره. احساس خوبِ جوون‌مردی، مروت و مشتی بودن چیزهای قشنگی هستن که توی داستان عاشورا داره گفته می‌شه و من دوستش دارم. وقتی فرهنگی بهش نگاه کنی میبینی اتفاقن این مشتی بودن تو فرهنگ ما ایرانیا چقدر هم چیزِ مهمی هست. اگه جدا از شکل و ظاهر مذهبی (که ما ازش گاهی آزرده شدیم) ببینیمش خیلی هم داستان و فرهنگ قشنگی هستن.

خصومتی که من توی دلم نسبت به این مراسمِ مذهبی داشتم به خاطر تجارب ناراحت کننده‌ای بوده که از گذشته داشتم. شاید چون سالها این اجبارهای مذهبی آزادی من رو گرفته بودن و راه رسیدن به خواسته‌هام رو سد می‌کردن. شاید چون اجبارها و سوءاستفاده‌های دولتی و محدودیتهای اجتماعی من رو کلّن از هر چیز مذهبی متنفر کرده، به طوری که از کوچیکترین چیزهایی که بهش مرتبط میشه هم بدم میاد. ترس این که باز ممکنه ازش آسیب ببینم و هر چه بیشتر دنیای اطرافم رو آلوده کنه باعث شده اسمش هم میاد حالم بده بشه. و البته که به خودم حق می‌دم که از همه‌ی اینها بدش بیاد. این بخشی از سیستم دفاعی بدن من در مقابل خودمه که من رو از چیزهایی که بهم آسیب زده دور نگه می‌داره. اما این حالت دفاعی باعث شده که نتونم از چیزهاییش که واقعن زیبا هستن لذت ببرم، یا کسایی که واقعن قصد خوبی دارن (هر چند دیدگاه و اعتقاداتشون با من خیلی فرق داره) رو نتونم از سواستفاده‌گرها جدا کنم. وجودم رو از نفرتی پر کرده که ازم انرژی زیادی می‌گیره. این حالت دفاعی رو یک جور نقص شناختی می‌شناسن. مثل یک سیستم هشدارِ غیر دقیق و حساس که برای پیش‌بینیِ خطر زیادی آماده‌س. اینجوری که وقایعی که ازشون آسیب دیده (مخصوصن قدیمی‌ترهاشون رو) به طور گسترده‌ای تعمیم میده، زیادی تحلیل می‌کنه و نفرتی کلی نسبت به هر چیزِ مرتبط و مشابه در ما به وجود میاره. این نفرت توانایی عمل مفید و خلاقانه رو از ما می‌گیره و خشمی تومون رشد می‌کنه که بیشتر باعث آزار و بد شدن حالِ خودمون می‌شه تا خوب کردن حالمون. ساختارهای دفاعی قوی ما رو خشک، شکننده، ضعیف، متعصب و به تبع اون عبوص، ناراحت و ناراضی می‌کنه. و اینجوری می‌شه که آدمهای آتعیستِ متعصب دور و ورمون زیاد می‌بینیم! آتعیستها مگه قرار نبود ذهن بازی داشته باشن؟!

این نقصِ دفاعی فقط به خاطر دلایل مذهبی نیست که به وجود میاد، هر تجربه‌ی سختی تو زندگی مخصوصن کودکی می‌تونه باعثشون بشه: یه مرد پولدار من رو از تو ماشینش با تحقیر نگاه کرد و تجربه‌ی دردناکی بود، پس همه پولدارها آدم رو با تحقیر نگاه می‌کنن. بنابراین من از تابلوی نقاشیِ یک مرد ثروتمند هم بدم میاد و به درد من نمی‌خوره! این مثال رو آلن دوباتن تو کتاب هنر همچون درمان می‌زنه و معتقده که هنر می‌تونه ما رو تو غلبه به این نقص شناختی سیستم دفاعی کمک کنه. هنر با نشون دادن جنبه‌های متفاوتِ یک موضوع، جنبه‌های زیبایِ چیزی که ازش بدمون میاد و حالت تدافعی نسبت بهش داشتیم، کمکمون می‌کنه که ذهنمون نسبت بهش بازتر بشه.

البته که جنبه‌های منفی هنوز هم وجود دارن. همچنان با دیدگاه‌های ما در تضاد هستن. کسی مُنکر این نیست که هنوز هم اجبارهای اجتماعی و دولتی می‌دونن به ما آسیب بزنن، اما آگاه شدن از این نقص ما رو توی شناختِ درستشون و تمیز دادن و لذت بردن از افکار مثبت، جنبه‌های خیرخواهانه و صادقانه‌ش کمک می‌کنه. و کمکمون می‌کنه منعطف‌تر باشیم، کنار آدمهایی که باهامون اختلاف دیدگاه زیادی دارن بدون آسیب زدن به هم و آسیب دیدن زندگی کنیم و از زندگی و داستانهاش بیشتر لذت ببریم؛ چون آخرش ما و البته کل منظومه‌ی شمسی نابود می‌شیم!

آتئیستآتئیسمعاشوراامام حسینفرهنگ
داستانهای سوپر صادقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید