ناهار خوشمزه یه روز تخمی رو خوب نمیکنه. متاسفانه نه!
مرغ بریونی خریدن، آخرین تلاش من بود برای اینکه امروز رو نجات بدم. اما آیا نجات دادن کل روز مسعولیت منه؟ منظورم اینه که چون من و سارا پیش هم زندگی میکنیم نجات دادن یک روز یه جورایی یعنی روز برای هر دومون خوب بشه. کسی درون من هست که دلش میخواد با خریدنِ یک غذای خوشمزه به دعوای من و سارا پایان بده و حال هر دومون رو خوب کنه، امیدواره با سیر شدن اعصابمون آروم بگیره. کسی دیگه هم درونم هست که به اون یکی غر میزنه که: چرا همیشه تو باید برای درست کردن رابطه تلاش کنی؟ نگرانه که من مسعولیت زیادی روی دوش خودم بندازم.
ناهار رو گرفتم و اومدم نشستم سر میز اما سارا نیومد. این همه با خودم فکر کردم دعوا کردم توی سرم اما اصلن سارا به غذا و تلاش من توجهی هم نکرد. یه کم خونه رو تمیز کرد و بعد هم رفت روی مبل دراز شد. سعی کرد بخوابه، وانمود میکرد به خاطر کمخوابی دیشبه حتی شاید خودش هم اینجوری باور داشته باشه اما من که میدونم اگه به خاطر دعوای یک ساعت پیشمون نبود یه لقمه میخورد و بعد میرفت با شکم سیر روی تخت میخوابید. اینجوری که روی مبل جمع میشه و خودش رو بغل میکنه هیچ وقت به معنی خستگی نیست. هر کسی رو که دیدی جایی دراز شده و دستاش دور سینهشه و پاهاش رو جمع کرده توی شکمش بدون که شدیدن احساس تنهایی و غمگینی میکنه. اگه به صورتش دقت کنی هم میبینی که یه مقدار اخم داره. آزرده شده، دلش شکسته، از حرفهایی که شنیده رنجیده، از ارتباطمون ناامیده، حتی خودش رو هم سرزنش میکنه به خاطر حرفهایی که زده و از دست خودش هم ناراحته.
دیدن سارا توی این حال من رو عصبانی و مستاصل میکنه. فکر میکنم باید حالش رو خوب کنم. میترسم. میترسم همهچی خراب بشه. فکرها توی سرم زیادن. باید رابطهمون رو درست کنم اما راهی ندارم، تنها راهی که میشناسم از فدا کردن خودم و خواستههام میگذره، باید احساسات خودم رو نادیده بگیرم و کارهایی انجام بدم که اون رو راضی کنه و اینجوری شاید ارتباطمون دوباره شکل بگیره. ازش دلجویی کنم و باهاش حرف بزنم. اما مگه خودم حالم ردیفه؟ پس خودم چی؟
خودم، الان خیلی عصبانیام. صداهای زیادی توی سرم حرف میزنن. فکر میکنم بهم زور گفته شده، بهم بیاحترامی شده. یکی توی سرم میگه حقم نبود بعد از این همه تلاشی که صبح توی راه برای خوب کردن حالش کردم باهام اینجوری حرف بزنه. اینو که میگم یه صدای دیگه بهم میگه آها پس اون کارها و حرفها رو هم توی ماشین برای طلب رضایت سارا کردی؟ باز صدایی میگه ولی باز هم حقم نبود که به خاطر یه حلقهی کلید باهام اینقدر دعوا کنه. و صدایی دیگه میگه آها باز برو توی نقش قربانی. باز صدای توی سرم میگه چند باز ازش خواستم بیا بریم تو بعد راجع بهش حرف میزنیم. گفتم یه حلقهی کلید دیگه میخرم و میذارم سر جاش، حالا بیا بریم، درستش میکنم. اما سارا همچنان دم در ایستاده بود و تکرار میکرد: نمیفهمم چرا انداختیش، چته تو؟ میخوای ثابت کنی که حق با توعه و شوهر خواهرم کسشر میگه؟ چرا درست دم در خونهش انداختیش؟ هر چی میگفت منم دلیلهام رو میگفتم و یا میگفتم درستش میکنم. اما گوش نمیداد و منم هی عصبانیتر میشدم و یه جایی دیگه دست خودم نبود، هیچ کنترلی نداشتم و صدام رو بردم بالا و داد زدم باشه درستش میکنم ولم کن دیگه.
خیلی لحظهی پرتنشی بود، انگار داشتن به زور مینداختنم توی چاه و من میخواستم با تمام قدرت خودم رو نجات بدم و داد زدن آخرین کاری بود که از دستم بر میاومد. شاید دلم میخواست کسی صدام رو بشنوه و بهم کمک کنه! مستاصل، ناامید، مضطرب و خشمگین بودم. مثل وقتهایی که تو نوجوونی مامانم روی یه کاری اصرار میکرد. اصرار داشت که اون لباسهایی که خودش میگه رو بپوشم و بریم مهمونی. من از این متنفر بودم. خدایا من رو نجات بده. الان که دارم مینویسمش بدنم داره داغ میشه، روی پوستم، صورتم، کمرم و دستهام و ساق پاهام مور مور میشه، دلم میخواد یه چیزی رو بشکونم. اصرارهای مامانم من رو کلافه میکرد، دلم نمیخواست اون لباس رو بپوشم، مامانم ضمن اینکه داد میزد که بدو دیر شد ما همیشه باید آخرین مهمونها باشیم، لباسهایی که پوشیده بودم رو مسخره میکرد، شبیه بدبختها شدی خجالت بکش، اصلن نمیخواد بیای، البته که از خدام بود نیام اما این آپشن هم وجود نداشت، باید میرفتم و باید همون لباسها رو میپوشیدم. همین حرفها رو با بابام و برادرم هم میزد. بیرون رفتن و مهمونی برای من همیشه بدترین اتفاق دنیا بود. ترجیح میدادم از غروب با کامپیوتر خودم رو مشغول کنم تا شاید قبول میکردن که کار مهمی دارم و نمیتونم باهاشون برم مهمونی.
اون لحظه که سارا داشت اصرار میکرد که باید حلقه رو به کلیدها برگردونم و همزمان با لحنی پر از سرزنش و شکایت و تمسخر باهام حرف میزد، به خودم حق دادم از این سلاح یعنی داد زدن استفاده کنم و خودم رو نجات بدم. کسی توی دلم بلند شد و گفت من دیگه نمیذارم اینجوری باهات حرف بزنه، من ازت دفاع میکنم.
اما همزمان یه کسی دیگه توی دلم بسیار متاسف بود. غمگین بود از اینکه داره صدام بالا میره. میدونست که این رو نمیخواد، هیچ وقت نمیخواست تو هیچ کدوم از دعواهام داد زدن در نهایت بهم کمک نکرده تازه حالم رو بدتر هم کرده. ناامیدانه خواست بهش بگه نکن اما اون کسی که میخواست داد بزنه خیلی قویتر بود، بهش گفت: نمیبینی داره چیکار میکنه باهامون؟ نمیبینی هر چی میگی نمیشنوه صداتو، میخوای بازم بهت زور بگن احمق؟ و داد زد.
سارا از اینکه صدای من رفت بالا خیلی بدش اومد. یادم اومد که سارا خیلی از اینکه کسی سرش داد بزنه عصبانی میشه. احتمالن توی اون لحظه نگران این شد که همسایهها صدامون رو بشنون. اینا کین دیگه؟ چشونه دم در کوچه وایسادن و دارن با هم دعوا میکنن. بدتر از اون این بود که وقتی همچنان با غر زدن و تیکه انداختن به هم داشتیم وارد واحد میشدیم متوجه شدیم که کسی خونهس. صدای ما رو احتمالن شنیده و این برای هر دومون خیلی شرمناک و خجالتآور بود. داماد سارا اینا خونه بود و صداهامون رو شنیده بود.
خوشبختانه همون موقع داماد داشت میرفت بیرون. و ما لازم نبود اون موقعیت آکوارد رو تحمل کنیم. با سلام و احوال پرسیها و وانمود کردنها اون چند ثانیه گذشت، ما وارد شدیم و اون گفت من داشتم میرفتم. کیفش هم دستش بود خدا رو شکر! خونهای که وارد شدیم خونهی خواهر سارا بود که دختر خواهر سارا و شوهرش هم گاهی وقتی از تهران رد میشدن یه شب میموندن اونجا. خود خواهر سارا و شوهرش توی اطراف تهران یه باغ ساخته بودن و اونجا ساکن بودن.
من مستاصل بودم نمیدونستم چیکار میخوام بکنم، نمیخواستم اونجا باشم اصلن. میخواستم بذارم برم. دلم میخواست فرار کنم. دیگه بسمه. دیگه نمیخوام این فشارها رو تحمل کنم. چرا باید به خاطر یک حلقهی کلید این همه دعوا بشم و سرزنش بشنوم. نگاهم که به خونه افتاد بیشتر حالم بد شد، دفعهی قبلی که اینجا بودیم هم دعوامون شده بود این حالم رو بد میکرد، حال تحوع داشتم، دلم میخواست بالا بیارم. دلم میخواست بزنم زیر گریه، مستاصل و بیچاره خودم رو میدیدم. اگه برم بیرون از خونه هم دیگه رابطهمون درست بشو نیست. همهچیز خراب میشه. فردا مامانم میخواد بیاد تهران و قراره من و سارا ببریمش دکتر. چی به اون بگم حالا. گوشام چیزی رو نمیشنید برای دقایقی. شایدم میشنیدم و یادم نمیاد شاید خودم هم داشتم حرفهایی میزدم اما یادم نمیاد. بعد ادامهی حرفهای سارا رو شنیدم همون حرفهامون رو داشتیم ادامه میدادیم. من نمیفهمم چرا اون حلقه رو از دسته کلید جدا کردی، تو که دیدی شوهرخواهرم وقتی داشت کلیدها رو بهت میداد چقدر تاکید کرد، چقدر براش مهم بود کلیدها، دلیل اضافه کردن تون حلقه رو هم بهت گفت حتی. اونم درست جلوی خونهی خودش انداختیش زمین. میخواستی ثابت کنی که هر کاری دوست داشته باشی میکنی، میخواستی بگی کسشر میگه؟
من آروم جواب میدادم. همچنان عصبانی و مضطرب بودم اما صدام رو کنترل میکردم. گفتم که اما تو نمیخوای واقعن دلیلم رو بشنوی، تو فقط میخوای من رو متهم کنی. این حرفم سارا رو هم بیشتر آگاه کرد که داره چی میگه و چطوری حرف میزنه. گفت نه واقعن کنجکاوم و میخوام بدونم.
- آروم و شمرده شمرده گفتم که اون حلقهی اضافی استفاده از دسته کلید رو سخت کرده بود، نمیشد راحت ازش استفاده کرد چون کلیدها توی هم قفل میشدن. از طرفی شوهر خواهرت اون رو اضافه کرد که مطمعنتر باشه و بند جاکلیدی اگه پاره شد، کلیدها همچنان توی حلقهی فلزی بمونن. اما حلقهی فلزی خودش لبههای تیزی داشت که باعث میشد بند جا کلیدی پاره بشه.
- آها یعنی کسشر میگفت دیگه؟ چون خودت فکر کردی درست میگی حلقه رو باز کردی و انداختی دور. این کلیدها یه روز قرار بود دست ما باشه تو چی کار داشتی به اینهاش، همونجوری که بهت تحویل داده باید بهش تحویل میدادی.
- من اون حلقه رو خودم گرفتم، مال اون نبود اصلن، اون دید که من دارم میندازمش دور گفت بذاز بندازیمش به این که محکمتر بشه. منم دیدم که نتیجهای که شوهر خواهرت میخواد رو نمیده بدترش هم میکنه.
همین حرفها چند بار دیگه به شکلهای مختلف و با جملهبندیهای مختلف تکرار شد اما استدلالهامون تقریبن همینا بود که نوشتم. من یه مقدار به حرفهایی که میزدم آگاه شده بودم و داشتم سعی میکردم که کنترل زبونم رو از اون آدمهای عصبانی دورنم بگیرم، اما همچنان داشتم تلاش میکردم که ثابت کنم حق با منه و اون اشتباه میکنه. آگاه بودم که برای اینکه ارتباطی بینمون شکل بگیره و حرفهای هم رو بشنویم باید سعی کنم که به جای اثبات حقانیت خودم و رد طرف مقابل ببینم اون چه نیازی داره، خودم چه نیازی دارم و همدلانه اون و خودم رو بشنوم. اما این فکر لحظهای بیشتر دووم نداشت. هیچ نیازی نتونستم پیدا کنم و یکی تو سرم گفت خفه شو بابا از خقت دفاع کن! و شخصیت متفکر و منطقی من فقط میتونست جلوی داد زدنش رو بگیره!
من گشنه بودم و گفتم میرم بیرون ناهار بگیرم برای تو هم میگیرم. این آخرین تلاش من برای ایجاد یه صلح دم دستی و نشون دادن یه باریکهی مهر بود.
دم در کوچه که رسیدم دوباره روی زمین رو نگاه کردم و دنبال حلقه گشتم. موقع ورود به ساختمون بین دعواهامون هر دو مون یه کم دنبالش گشته بودیم اما پیداش نکردیم. کاشکی همون موقع پیدا شده بود. حلقه رو پیدا کردم و به دسته کلید انداختمش. واقعن دسته کلید رو کج و کوله و بد قلق کرد.
حالم از اون دسته کلید به هم میخورد. نماد حماقتهای مبتنی بر ترسهای بشری بود، سختیهایی که انسانها یک عمر به خودشون و بقیه تحمیل میکنن که مبادا فلان اتفاق بیوفته و در نهایت خودش میشه ریشهی مشکل. من به این محکمکاریهای وسواسی اعتقاد ندارم. برای همین بود که وقتی رسیده بودیم از دسته کلید بازش کرده بودم و انداخته بودمش بیرون. نمیخواستم سختی اضطراب یه آدم دیگه رو با خودم حمل کنم. و آره شاید سارا راست میگفت و کارم تلافی جویانه بوده. یاد این افتادم که دو روزی که توی خونهشون بودم هیچ چیزی رو اجازه نداد که به روش خودم انجام بدم. هیچ فکر و حرفی رو ازم قبول نمیکرد اگه با فکر خودش متفاوت بود. دیگه نمیخواستم بیرون از خونهش هم زیر سلطهش باشم. اما حالا دیگه مهم نبود بذار هر کاری میخوان بکنن با دسته کلیدشون! حالا فقط میخواستم اعصابم آروم باشه. و رفتم با خرید یه غذای خوشمزه آخرین تلاشم رو برای خوب کردن حالم بکنم.
بعد از خوردن غذا اونم تنهایی و در سکوت وقتی که سارا روی مبل سعی میکرد با خوابیدن و بغل کردن خودش، خودش رو آروم کنه این رو فهمیدم که غذای خوشمزه خیلی هم نمیتونه کمکی بکنه. پس اومدم نشستم به یادداشت کردن اینها بفهمم توم چه خبره و شاید اینجوری یه کم آروم شدم. الان که همهش رو نوشتم و به آخر داستان رسیدم احساس میکنم که آرومترم اما همچنان ناامیدم و ارتباط برقرار کردن با سارا برام سخته. شاید چون از دست خودم به خاطر بعضی حرفهام ناراحت و به خاطر داد زدنم خجالتزدهام.