قلم را در دست میگیرم. این بار هیچ هراسی ندارم؛ میخواهم این دفعه بیباک باشم و برای خوشایند هیچ خوانندهای کلماتم را تراش ندهم. میخواهم از خراطی ایدههایم دست بردارم. هر چه برای دیگران زیستهام و هر چه به صلاح ظاهر قدم برداشتهام بس است. نه اینکه طغیانی لازم باشد، نه چنین نیست. کافی است کاری کنم که آوار روی سینهام که با هر نفس بالا و پایین میرود برداشته شود.
آیا هرگز چنین آرام بودهام؟ به یاد نمیآورم که چنین بوده باشد. در جهانی که از هر سو در گیر و دار امور سیاسی ماندهایم، در جایی که هنجارهای اجتماعی و مسائل فلسفی همانقدر ما را فشرده میسازند که موارد اقتصادی و رویکردهای فنی؛ در چنین جهانی نخستین بار است که آزادانه مینویسم.
این آزادی را به خاطر این به دست آوردهام که نمیخواهم حول هیچ یک از موارد مورد اشاره چیزی بگویم. این آزادی را برای این به دست آوردهام که نمیخواهم حتی یک قدم فراتر از آنچه به ذهنم خطور میکند، پای بگذارم. هر چقدر در دنیای مجهولات غلت خوردهام بس است. حالا نوبت به آدمی رسیده است که هیچوقت فرصتی برای حرف زدن نداشته است. آدمی خاکستری که تو گویی وجود ندارد. همین نویسندهٔ بی استعدادی که اگر شما به تصادف به متنش برخوردهاید لابد نخستین روز پیروز بختیش را تجربه میکند.
اینکه نام من چیست، البته که مهم نیست. چون گمان نمیکنم کسی باشد که اسمی نداشته باشد. همه بلاخره یک نامی دارند که با آن صدایشان بزنند. راستش را بخواهید بسیار منطقی است که چون اسم آدمیزاد توسط دیگران انتخاب میشود با خود آدم خیلی هم ارتباطی نداشته باشد. اسم اغلب ما گویای هیچ چیز نیست جز چیزی که قبل از ما و در ذهن پدر و مادرهایمان وجود داشته است.
اسم و رسمی که ما داریم آرزوی نسلهای قبلی است، هیچ نشانی از آینده در نام ما نیست. لااقل آیندهای که خودمان تصمیمی برایش گرفته باشیم. نام قراردادی من محمد است. پذیرفتهام که محمد باشم. با اینهمه همهٔ محمدهای هم نسل من احتمالا با همان منطقی محمد شدند که چند دهه قبلتر شاپورها، بختیارها و کاوهها، شاپور، بختیار و کاوه شدند.
منطق مستتر در فکر پدر و مادرم به وضوح شکست خورده است. عصری که در آن زندگی میکنیم، عصر محمدها نیست. همانطور که عصر کاوهها هم به سر آمده است. راستش را بخواهید گمان میکنم این زمانه به هیچکس تعلق ندارد. احساس میکنم دارم در دوران گذار زندگی میکنم. انگار دنیای ما حوض بزرگی است. در این میانه، تقدیر که کودک بازیگوشیست یک سنگ بزرگ بر میدارد و میاندازد داخل حوض. کن فیکون میکند همهٔ اوضاع را با آن حادثهای که برای او بیش از اشتیاق شنیدن صدای تالاپ تالاپ افتادن سنگها نیست.
این ماییم که داریم بین موجها جابجا میشویم، که فرا میرویم و فرود میآییم. این ماییم که داریم به خاطر بازی تقدیر از در و دیوار سیلی و لگد میخوریم. شاید هم البته این موج کسانی را بالا ببرد. شاید از بازیگوشی تقدیر خوشیخوشان بعضیها هم بشود. ولی دلم به حال آن بالا نشینها بیشتر از خودم و همسانانم میسوزد. که مولوی خیلی خوب گفته است که:
نردبان خلق این ما و منیست // عاقبت این نردبان افتادنی است
لاجرم هرکس که بالاتر نشست// استخوانش سخت تر خواهد شکست
من همینجایی که هستم، جایی نه در پایین پایین دنیا و نه در آن بالا بالاها، بدک نیست. تنزلی اگر نکنم چشم به ترفیع زیاد از حد هم ندارم. البته نهایت دروغگویی است که علاقهٔ به پیشرفت و جاهطلبی خود را انکار کنم. اما اشتباه نکنید به بیماری حب الرئاسة دچار نشدهام. آرزوی قدرتی ندارم که برایم قدرت بیشتری بیاورد.
تمثیل حوض را فراموش نکنید! هنوز با حوض دنیا کار دارم و البته با آن بچهٔ بازیگوشی که تقدیرش خواندم. وقتی که آب مواج است. یعنی درست در هنگام گذار، در این هنگام خیلیها هوس سالاری به سرشان میزند. بسیاری گمان میکنند که اگر ماشین اجتماع ریپ میزند. اگر گاز نمیخورد و الساعه است که نفسش بریده شود و خاموش کند. به خاطر راکب نابلد اوست. می خواهند مرکب را بگیرند خودشان سوار بشوند و ید بیضایشان را رو کنند.
اینها موج سوارانند، خیلی جای تعجب ندارد که وقتی همه چیز به هم ریخته است، سر و کلهٔ اینها پیدا میشود! موج که نباشد، موج سوار هم میرود توی کلبهٔ ساحلیش مینشیند به آرزوی ناملایمت دریا.
میآیند و میگویند ما موجها را خوب میشناسیم. ما را زعیم و سرپرست خود کنید تا هلاک نشوید. اینها نمیبینند که تقدیر سنگ اندازی نیست که به عاقبت حوض دنیا فکر کند. چیزی که برای ما زندگی است برای تقدیر فقط تفریح است. به موج سوارها اعتماد میکنیم. البته که خیلی هم اولش پاک نمیبازند، اما امان از آخرش! آخرش جوری میبازند که هیچ پاکباختهای در تاریخ نباخته است.
ازین بیشتر نوشتنم خطاست! بلاخره یک جایی،درست همین جاها سر و کلهٔ سیاست، فلسفه، علوم طبیعی یا ریاضیات و مهندسی پیدا میشود. آن موقع اوقاتم تلخ شده و بیانم از همین هم ضعیف و مزخرفتر میشود. مجبور میشوم برای خوشایند فلان خان یا رفع کدورت بهمان صاحب نظر حرف خودم را قیچی کنم یا بی خردانه، وصله بزنم به حرفهایم. مجبور خواهمشد خلاف واقع (یا حتی خلاف نظرم) چیزی را اضافه یا کم کنم. این بار سنگین، کلماتم را رنجورتر خواهد کرد و اگر چه این نوشتهای برای هیچکس است؛ اما لااقل خودم که باید از خواندش لذت ببرم! اگر چیزی بنویسم که حتی خودم هم رغبت به خواندش نداشته باشم. آن موقع حضور ناظران گینس لازم میشود که مزخرفترین مزخرف دنیا را برای ثبت در کتاب قطور رکوردها داوری کنند.