نگاهم بالا اومد و روی تونیک کوتاهی که بیشتر شبیه بلوز بود افتاد .
نگاهم همین طور بالا اومدو روی شالی که روی شونه هاش
افتاده بودو موهای بلوندش که باز دورش ریخته بود .
سر بلند کردم و با دیدن چهره ی ارایش کردش متعجب شدم .
لب های بزرگ و قرمز رنگ ، گونه هایی که بیش از حد برجسته بود و چشم هایی
که مژه های بلندش هر لحظه ممکن بود بیفته .
هنوز متعجب داشتم نگاهش میکردم ، که نگاه سرسری بهم انداخت و
گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟
منظورش چی بود ؟؟؟
نگاهش روی دمپایی های مردونه ی توی پام افتاد .
قهقه ای سر داد گفت : _ تو دیگه چقدر املی ،
بیا برو بیرون ، من نمیدونم چرا هر گدا گدوری رو اینجا راه میدن .
اخمی کردم و گفتم : _ من دیانه ام ، پرستار جدید بهارک .....!
در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت .
پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد .
دروباز کردو دختر بچه ی نازی که روی صندلی مخصوص کودک
نشسته بود رو برداشت .
با گام های آروم اومد سمتم و رو به روم ایستاد .
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و گفت :
_ یه دختر دهاتی بیشتر از این نمیشه .
و از کنارم رد شد .
نفسم رو کلافه بیرون دادم .
این دیگه چه عجوبه ای بود ...!
از دنبالش سمت سالن رفتم .
دلم میخواست بهارک رو بغل کنم .
با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم .
اینم مثل من ناخواسته بی مادر شده ،
اما ، مادر من ، منو نخواست ،
اما مادر بهارک ...
سری تکون دادم