
ابر هایی که صبح ها و شب گاهان پرسه میزنند ، نیمی از جهان را به بارانی اردوان میکنند که ماه محاوره نیز از دیدگاه ها محو نمیشود .
چکه چکه ، ناظر درختانیم که حین آبتنی برگ ها ، عیناً مینوشند و میشویند تا از دم آوند سبزینه شوند . زیستن را نیاموختند اما از غریزه به شکوهمندی خود بیچون و چرا ادامه میدهند .
چراغ خیابانی نیمه روشن میان این درخت پر طراوت و مجلل ، که ساعت ها در این آواز دیرینه چشمک میزند ، هرازگاهی شبان از این خیابان ساکت میگذرم و حس خالصانهای گریبان گیر این دل نازکم میشود .
از این صحنه بیپریشان ، چتری بیدغدغه میخواستم که زیر آن سایه تکیه کنم یا از دور بنشینم و به این دیدنی زیبا خیره بشوم .
حتی خیالش پیش از خوابیدن ، معنا فردایم را میسازد ؛ حاضرم که حتی واسهی چند ثانیهای هم که شده بیام و اندکی با تمام وجود ببینم و بلَمسم .
افسوس به اون یکی از بازگشتای من که شاخه هایش بریده شد و کلی برگ فرسوده و پیر بر زمین ریخت ... این را زمانی مینویسم که شاهد همان چراغ خستهای شدم که دیگر هیچگاه روشن نشد .
منتها نوشتم ، زیرا میخوام که یادگار ذهن و روزمرهام باشد و هر روز ارزش دیدنی ها و بوییدنی های لحظاتم را درک کنم . یعنی در حال باشم و از هیچی دریغ نکنم . شما هم چه چیزی دارید که میخواهید سال ها موندگار ذهنتان باشد ؟