Khairuddin Rahmani
Khairuddin Rahmani
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

حق ما این نبود!

دیروز حوالی ساعت دو بعد از ظهر مبایلم زنگ خورد. مردی آن طرف خط که از صدایش معلوم بود آدم سالخورده‌ی است، خودش را تکسی‌ران معرفی کرد و گفت: "آغا مهمان داری!"

من که از سه هفته پیش شنیده بودم یکی از بهترین رفقایم از راه قاچاق وارد ایران شده، دانستم این مهمان همانی‌ست که با دل ناخواسته منتظرش بودم.‌

لابُد می‌پرسید، چرا دلِ ناخواسته؟ چون کم و ییش از آنانی که آمده بودند، شنیده بودم مسافرینی که از راه قاچاق می‌آیند چه رنجی‌ می‌کشند. و اگر‌ این رفیقم قبل آمدنش از من نظر می‌خواست، قطعا با آمدنش از این طریق راضی نمی‌شدم.

تکسی‌ران، آدرسی برایم فرستاد و گفت خود را سر ساعت باید آنجا برسانم تا مهمانم را تسلیم شوم. با عجله خودم را به محله‌ی‌ که آدرس داده بود رساندم، پس از حدود ده دقیقه انتظار کشیدن مهمانم رسید، با وضع آشُفته و حس و حال گرفته.

حقش هم بود، بیش از ۲۰ شبانه روز در کوه و صحرا‌های گرم و سوزان مرزی منزل کرده بود، نیروهای‌مرزی بی‌رحم هیچ‌چیزی برایش نگذاشته بودند، مبایل، چمدانِ لباس و حتا کفش‌هایش را گرفته بودند.

چون من‌‌ نمی‌توانستم او را خوابگاه بیاورم با دوست دیگری هماهنگی کردم اتاقی از دوستان را در حومه‌های تهران برایش پیدا کردیم. در راه از دوستم پرسیدم چرا آمدی؟ تو که اونجا وظیفه داشتی وضع و حالت بهتر از من بود.

گفت: «رفیق دگر‌ امیدی به آنجا نیست» این جمله‌ی‌رفیقم مثل پُتَک بر سرم خورد.

با خود گفتم، وقتی امیدی برای آینده و انگیزه‌ی برای ادامه‌ی زندگی نباشد، سخت است ادامه بدهی. حق ما این نبود، این‌گونه آواره شویم.

گاهی روزگار طوری پیش می‌آید که مرگ یک آرزو، یک رویا و یا هم یک ایمان و یک باور، با یک لگد از گلستان امید پرتابت می‌کند به صحرای نا‌امیدی.

این روزها هجوم جوانان ما بسوی ایران، آدم را به ياد حال و هواى كازابلانكا و مهاجران اروپا در جنگ جهانى دوم مي‌اندازد كه هر طور شده بود خود را به مراكش رسانده و در آنجا منتظر برگه خروج مي‌شدند تا به کشورهای امریکایی سفر كنند.

این داستان مهاجران افغانستانی است که می‌خواهند از طریق ایران به ترکیه و بعد به اروپا بروند. بيشترشان بدنبال حداقل‌هاى زندگى اند و درآمدى كه در افغانستان پيدا نكردند، كمى هواى بيشتر، كمى فضاى بازتر، كمى آفتاب براى پوست تن هاي‌شان. آنها نه از جنگ که از فقر و مشکلات اقتصادی، فرار ميكنند، اينها همانهايى هستند كه موقع جنگ جنگيدند، از گلوله نميترسند، از جهل و تعصب اما بيزار اند.

شب را با رفیقم در اتاق دوستان دیگر باهم بودیم از رنج و مشقت‌هایی که در این ۲۰ روز کشیده بود، قصه کرد از هم‌سفرانش که جلو چشمانش تیر خوردند، از ظلمی که بر مسافران روا داشته می‌شود. راستش را بخواهید شب بخاطر اینکه روحیه‌ی رفیقم ضعیف نشود خودم را کنترل کردم؛ اما وقتی صبح با مترو طرف خوابگاه میامدم تمام راه را یکسره گریستم.

افغانستانطالبانمهاجرتقاچاقایران
روزنامه نگار/ دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه علامه طباطبایی، تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید