هر چه بیشتر میگذرد زندگی برای یک درونگرا در این دنیا سخت تر میشود، دنیا پر شده از برونگراهایی که از روی آگاهی و ناآگاهی، عمدا و سهوا در حال قلدری برای درونگراها و حتی کسانی که میزان برونگراییشان کمتر از آنهاست هستند.
و یا درونگراهایی که برای بقا تظاهر به برونگرایی میکنند، هر صبح مثل جورابی متعفن که هزار بار پوشیده شده نقاب «بروز» بر صورت میزنند و شب با نفرتی عمیق از خود (نفرتی که حتی شاید ندانند از کجا سرچشمه میگیرد)، خسته و زخمی و درمانده به غار محبوب؛ اما متروک خود «غار تاریکی و تنهایی» پناه میبرند.
درونگراهایی که از فرط تظاهر چنان احساس فاحشگی روحی، خیانت به خود و سردرگمی و پوچی حس میکنند که دیگر نه تنها توان مبارزه و تقلا برای «خود» بودن را ندارند، بلکه دیگر نمیتوانند در حضور خویش «خود» باشند.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که برونگراها بر آن حکمرانی میکنند؛ اما همواره این درونگراها بودند که آنرا تبدیل به جای بهتری کردهاند.