از آنجا که مباحث مربوط به نظریه انتقادی به میزان زیادی با آراء مکتب فرانکفورت پیوند خورده است، لازم می آید تا قبل از هر چیزی با تکوین و اصول پیشنهادی این مکتب آشنا شویم؛ اما قبل از آن لازم است تا از رهگذر تبارشناسی وصف “انتقادی” به تفسیری مشخص از این واژه دست یافته و در پرتو آن به شناخت اصول و روشی ارایه شده بپردازیم.
تبارشناسی واژه انتقادی:
واژه “کریتیک” در تمامی زبان های اروپایی به معنای نقد می آید. این واژه دارای خاستگاهی یونانی می باشد و آن واژه «krites» است که به معنای «جداسازی» و بعضا «داوری» وارد شده است. به همین خاطر صبغه حقوقی و کاربرد آن در دادرسی ها قوی و شایع می باشد. اما امروزه معانی جدیدی برای این واژه در نظر می گیرند که سرچشمه بسیاری از آنها به «عصر روشنگری» بر می گردد. تا پیش از این عصر «نقد، واژهای بود که در حوزه «ادبیات» معنای خود را می یافت و آن «تشخیص اصالت متن» بود که امروز تحت عنوان «تصحیح انتقادی متون» معروف است. اما در سده هجدهم است که مشاهده می کنیم «کریتیک» معنای خاص می یابد. بدینصورت که «فهم فاصله فرهنگ روزگار آفرینش متن با فرهنگ روزگار دریافت» آنرا کریتیک می گفتند. این معنا هنوز هم حفظ شده و به بهترین وجهی در «هرمنوتیک» آمده است؛ آنجا که در زمره وظایف یک ناقد از فهم فاصله موجود بین این دو فرهنگ سخن گفته شده است. در همین سده است که می بینیم معنای «داوری» (داوری اثر فکری یا پدیده اجتماعی) برای واژه کریتیک پذیرفته و اعمال می شود. کاسیرر در توصیف سده هجدهم است که اظهار می دارد:” این سده مایل بود هم سدهی فلسفه خوانده شود و هم سده انتقاد.” (افتخاری, ۱۳۹۶, صفحه ۱۸)
یعنی اینها بیان های مختلفی از یک وضعیت واحد هستند که می خواهند از زوایای مختلف آن نیروی اساسی عقلی را که عصر خود فراگرفته بود و شیوه اندیشه معاصر را می ساخت، مشخص سازند. به همین خاطر است که «خرد نقادی» از «علم» فراتر رفته و با «خرد فلسفی» همذات پنداشته می شود و در نتیجه شخصیت«فیلسوف» هم چون «ناقد» متولد می شود. این تصور «داور مسلک» در نزد فلاسفه ایدهآلیست آلمان ساخته و پرداخته می شود و نمونه بارز و مهم آن «کانت» می باشد که کتاب «سنجش خرد ناب» را با نظر به همین وجه از معنای «کریتیک» نگاشته است. حکم کلی این کتاب یک جمله بیش نیست و آن اینکه: “ بدون سنجش و داوری دقیق نباید هیچ چیز را پذیرفت.” (کانت, ۱۳۶۲)
هگل اگر چه در ابتدا این معنای کانتی را می پذیرد؛ ولی بعد معنای تازهی را بر این واژه حمل می نماید و از «آگاه شدن ناقد به موقعیت خویش» سخن می گوید. از این منظر نقادی چیزی فراتر از یک داوری در عرصه افکار می باشد و آن تعالی بخشیدن به انسان است. این میراث گرانبهای هگلی در ادوار بعدی و در دست فلاسفه موسوم به «هگلی های جوان» صیقل فراوان می یابد و بصورت یک متاع تمامی در تمامی نوشته های منتشره از این سنت حاضر می گردد. ماحصل این رویکرد، ارایه واژه نقد در معنای تعالی است که بازهم در درون خود ایده «داوری» همان که کانت نیز گفته بود را می پرورانید.
چرا که در اینجا بالاخره ما در مقابل درست/ نادرست و نیک/بد قرار می گیریم و این موضعی است که بایستی حتما داوری نمود؛ با بعبارتی با مساله به شکل انتقادی برخورد کرد. (احمدی, ۱۳۷۳, صفحات ۱۳-۱۸)
تاریخچه مکتب فرانکفورت:
این مکتب از آنجا که مدخل نظریه انتقادی می باشد؛ بنا بر این لازم است تا به شکل گیری این مکتب بصورت کلی بپردازیم.
فکر تاسیس این موسسه فرانکفورت در سال 1922 توسط «فلیکس وایل Felix J.Weil» مطرح شد. او که دانش آموخته دانشگاه فرانکفورت بود، تحت تاثیر تمایلات چپی و حمایت مالی پدرش، فعالیت های را در این راستا به انجام رسانید که اولین فعالیت آنان برگزاری جلسهای تحت عنوان “نخستین هفته کار مارکسیستی” بود. این نشست در تابستان 1922 با هدف انجام بحث های علمی برای وصول به “مارکسیسم راستین و ناب” صورت خارجی پیدا نمود و افراد هم چون «لوکاچ Georg lukacs»، «زورگه Richard Sorge»، «پولوک Friedrich Pollock» و «بلوفوگاراسی Bela Fogarasi» در آن حضور داشتند. (افتخاری, ۱۳۹۶, صفحه ۲۱)
مکتب فرانکفورت که بعضا نظریه انتقادی می نامند، اولین موسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایه داری غرب بود که با سرمایه «فلیکس وایل» تاسیس شد و از سال 1930 این موسسه تحت رهبری ماکس هورکمایر (1895- 1973) قرار گرفت که از فلاسفه کار آزموده و برجسته بود. با مدیریت هورکمایر موسسه جایگاه و هویت برجسته ای پیدا کرد. البته هسته فکری اولیه موسسه را هورکمایر به کمک تیودور آدورنو(1903- 1969) پی ریخت. اعضای موسسه در دوران سیطره و حاکمیت نازیسم مجبور به جلای وطن شدند و اکثر اعضا به ایالات متحده امریکا مهاجرت کردند در اوایل دهه 1950 مجددا به آلمان بازگشتند، به جز آدورنو و هورکمایر، متفکران و نویسندگان برجسته دیگری نیز در عرصه روشنفکری آلمان با این موسسه همکاری داشتند.
موسسه تحقیقات اجتماعی بتدریج به صورت مرکزی برای ارایه تفسیری نوین از جامعه، فرهنگ، سیاست و اقتصاد در آمد که تاثیرات بازتاب های آن را می توان در آثار اعضای موسسه یا کسانی که با آن همکاری و همفکری داشتند و یا کسانی که به نحوی متاثر از آن بودند، به وضوح مشاهده نمود. لیکن توسعه و تکامل نظریه انتقادی عمدتا مرهون فعالیت های علمی – تحقیقاتی اندیشمندان برجستهای چون ماکس هورکمایر که از 1931 الی 1958 مدیریت موسسه را بر عهده داشت. تیودور آدورنو جامعه شناس و موسیقی شناس، هربرت مارکوزه فیلسوف (1979-1998)، والتر بنیامن (1940- 1892) نویسنده و متفکر آلمانی و نقاد و نظریه پرداز ادبی، فریدریش پولوک اقتصاددان، اریک فروم روانشناس و روانکاو معروف، اتوکرشهایمر و فرانتس نویمان در حقوق و سیاست، هنریک گروسمن و آرکادی گرلند در اقتصاد سیاسی، لئولوونتال در ادبیات، برونو بتلهایم، ناتال اکرمن و ماری یهودا در روانشناسی.
اکثر این افراد یهودی بودند و در اثر فشارها و سیاستهای یهودستیزانه هتلر در سال 1934 به امریکا رفته و به موسسه تحقیقات اجتماعی پیوستند. تحقیقات این موسسه (مکتب فرانکفورت) پیرامون مسایل مهم دوران پس از جنگ و شامل موضوعات عدیدهای چون توسعه و تکامل نظریه انتقادی، ماهیت و ظهور فاشیسم، اقتدار و خانواده هنر و فرهنگ عامه بود.
پس از مرگ آدورنو در 1969 موسسه نیز منحل شد و با مرگ هورکمایر نیز دوران فعالیت مکتب فرانکفور خاتمه یافته تلقی گردید. لیکن نظریه انتقادی در شکل جدید و در عین حال بسط یافته آن به ویژه در قالب نقطه نظرات و دیدگاه های بورگن هابرماس، کارل اتو اپل، کلاوس اوفه، الفرد اشمیت، البرت ولمر و سایرین تداوم پیدا کرد. (نوذری, ۱۳۳۶, صفحه ۴۷)
برجستگی ها و نقاط قوت متعددی در بین دیدگاه های نویسندگان و متفکران هوادار نظریه انتقادی دیده می شود. یکی از اهداف مهم این نظریه ارایه تحلیل های انتقادی از مسایل و معضلات جامعه است، به همین دلیل این نظریه اساسا یک نظریه ارزشی و سنجشی به شمار می رود؛ لذا با جریاناتی نظیر پوزیتویسم که معتقد به بی طرفی و غیر ارزشی بودن علوم اجتماعی است، شدیدا سر معارضه و مخالفت دارد.
نظریه انتقادی، در مخالفت با پوزیتویسم که عمدتا در خدمت توصیف و تایید وضع موجود است، تفکر آرمانی جامعه یا (وضع مطلوب) را ارایه می کند. در این نظریه حوزه ها و رشته های متعددی از علوم انسانی و اجتماعی نظیر فلسفه، جامعه شناسی، علوم سیاسی، اقتصاد، روان شناسی، ادبیات، هنر و جریانات فکری نوین نظیر هرمنیوتیک، نظیر سیستم ها، سیبرنتیک، زیبایی شناسی، فیمنیسم و... برای تجزیه و تحلیل مسایل و مشکلات جوامع معاصر و ارایه راه حل هایی برای آن، به خدمت گرفته شده اند. علی رغم نقش عمده سایر شخصیت ها در موسسه (نظیر فریدریش پولوک، لئولوونتال، کارل اگوست ویتفوگل، فرانتس نویمان و دیگران)، آثار چهار شخصیت عمده یعنی هورکمایر، مارکوزه، آدورنو و فروم بود که هسته اصلی نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت را بوجود آورد. و در واقع در خلال دهه 1930 و اوایل دهه 1940 بود که مکتب فرانکفورت شکل گرفت و اکثر آثار عمده خود را در خصوص مسئله تدوین نظریهای انتقادی درباره جامعه خلق نمود.
نکته ای که در بررسی حاضر به آن توجه خواهیم نمود عمدتا بر این دوران متمرکز است و بر تمایلات و جهت گیری های مارکسیستی مکتب فرانکفورت در سال های اولیه تکوین آن تاکید دارد، یعنی تمایلاتی که در اکثر مطالعات و تفسیرهای که راجع به مکتب فرانکفورت نوشته شده اند یا نادیده گرفته شده یا تحریف شده است. در این قبیل مطالعات، کارهای اولیه مکتب فرانکفورت یا به اتهام رویزیونیسم (تجدید نظر طلبی) و التقاطی گری (از سوی مارکسیست لیننست های ارتدوکس) محکوم شده اند، یا اینکه به زعم روشنفکران بورژوا از برچسب به اصطلاح “ افترا آمیز و مایه ننگ وبدنامی” یعنی برچسب مارکسیستی” نجات یافته است. هر دو دیدگاه نادرست است زیرا نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت نه در جریان ریزیونیستی و التقاطی است و نه جریان غیر مارکسیستی یا ضد مارکسیستی؛ بنا بر این چیزی که ما نیاز داریم تحلیلی کاملا متفاوت با این دو دیدگاه است.
به همین دلیل در این مقاله به شرح و تفسیر این تز خواهیم پرداخت که :” مکتب فرانکفورت سال های دهه 1930 و اوایل دهه 1940 سهم جدی و مهمی در تنویر و تبین ماتریالیسم دیالکتیک ایفا نمود، لیکن در عین حال از ایجاد ارتباط با عمل هدفمند و متضمن مقصود (پراکسیس) که هسته مرکزی پروژه مارکسیستی به شمار می رود ناکام ماند. یعنی نتوانست بین نظریه و عمل ارتباط لازم برقرار ساخته و نظریه را در عرصه عمل مورد آزمون قرار دهد.” (نوذری, ۱۳۳۶, صفحه ۴۸)
فرانکفورتی ها در تحلیل های خود روش، مقولات و جهت گیری سیاسی ماتریالیسم تاریخی را به عنوان چارچوب ارجاعی یا قالب اصلی کار خود می پذیرند. لیکن تحلیل های آنان قادر به عینیت بخشیدن به این مقولات نیست، به ویژه در ارتباط با معضلات مربوط به تدابیر اقتصادی و عمل اجتماعی (پراکسیس) انقلابی. روند رو به رشد جامعه شناسی و مطالعات علوم اجتماعی با ظهور مکتب فرانکفور به اوج رسید، زیرا این مکتب در عرصهی جامعه شناسی ضمن تدوین و ارایه نظریهای انتقادی درباره جامعه معاصر به چالش با برخی از جنبه های بنیادین و مفروضات زیربینایی نظریه های سنتی و قراردادی برخاست. از سوی دیگر، تلاش های مکتب فرانکفورت در سال های آغازین فعالیت آن را می توان از جمله اقدام هایی دانست که در خلال دوران بین دو جنگ جهانی در راستای توسعه و بسط تفکر مارکسیستی صورت می گرفت. این مکتب بخش زیادی از آموزه های خود را از اندیشه مارکسیستی اقتباس کرده است، ضمن آنکه در برخی از جنبه های این اندیشه نیز تجدید نظر به عمل آورده یا اساسا برخی از آنها را رد کرده است. آنچه که اساسا مکتب فرانکفورت را متمایز می سازد مبانی نظری آن نیست؛ بلکه اهداف و موضوعات روشن شناختی آن است که حاصل نقد و بررسی دستاوردهای علوم تجربی است. جهت گیری مکتب فرانکفورت بیشتر فلسفی (فلسفهی انتقادی) بود تا پوزیتیویستی- علمی؛ و بر اهمیت نقش عوامل فرهنگی و نقد اجتماعی بیشتر تاکید داشت تا جبر اقتصادی.
یکی از اهداف اولیه این مکتب، تدوین نظام مند کلیه رشته های تحقیقاتی علوم اجتماعی در چارچوب نظریهای ماتریالیستی درباره جامعه بود تا از این طریق امکان پیوند متقابل میان علوم اجتماعی دانشگاهی و نظریه مارکسیستی را تسهیل سازد. ماکس هورکمایر، که به ارزش علوم اجتماعی واقف بود، ایده بسط و گسترش مطالعات بین رشتهای و مارکسیسم را طی سال های دهه 1920 مطرح ساخت. بخش های از این برنامه ها، زمانی که وی در سال 1931 به مدیریت موسسه انتخاب شد، در نطق آغازین وی بیان گردید. در سال های بعد وی به اتفاق مارکوزه در نشریه مجله تحقیقات اجتماعی به شرح و بسط این برنامه ها که از آن «نظریه انتقادی جامعه» یاد میکرد، پرداخت. (نوذری, ۱۳۳۶, صفحه ۵۲)
نظریه انتقادی چیست؟
طوریکه که گفته آمدیم، نقد یکی از اصطلاحات پر استفاده در محیط دانشگاهی است. این موضوع از 1961 تا کنون، در راس مباحث پوزیتویسم در جامعه شناسی آلمانی بوده است. از نقطه نظر کارل پوپر، روش علوم اجتماعی، دانش را با آزمودن راه حل های ارایه شده برای حل یک مساله تحصیل و از سایر معلومات متمایز می کند. این روش انتقادی است؛ زیرا دانشمندان دستاورد های سایر همقطاران خود را مورد پرسش و کندوکاو قرار می دهند تا دانش را در فرایند آزمون و خطا گسترش دهند. برای پوپر نقد روشی معرفت شناسانه است که تناقضات منطقی را هویدا می کند. تئودور آدرنو بحث می کند که تناقضات (در رابطه سوژه/ابژه) صرفا معرفت شناختی نیستند؛ بلکه می توانند ذاتی خود ابژه ها باشند طوریکه با حصول معرفت جدید نیز قابل رفع نباشند. آدرنو تاکید می کند که آرمان علم خالی از ارزش پوپر به وسیله مفهوم بورژوازی ارزش، یعنی ارزش مبادله، شکل گرفته است. او می گوید که جهت گیری پوزیتویسم صرفا به سوی نمودها (محسوسات) است در حالیکه نظریه انتقادی بر تفاوت بین ذات و نمود (حسی) تاکید می کند. او خاطر نشان می کند که برداشت پوپر از نقد، سوبژکتیو (مبتی بر اصالت فاعل شناسا) و شناختی است.
بنابر این تمایز بنیادی میان نقد معرفت شناختی (پوپر) و نقد جامعه وجود دارد. بحث این است که این مفهوم دوم است که می بایست برای تعریف نظریه انتقادی اطلاعات استفاده شود و نیز اینکه گستره وسیعی از تفکر غیر انتقادی در مطالعات علم اطلاعات وجود دارد. ممکن است کسی نیز استدلال کند که بر اساس نظر هورکمایر لازم است میان مطالعات نظریه های سنتی و انتقادی اطلاعات تمایز قایل شویم. (کریستین, ۱۳۹۳, ص. 18)
پل اف. لازرسفلد استدلال کرد که تحقیقات انتقادی از منظر هورکهایمر “ شاید از دو جهت از تحقیقات مدیریتی متمایز است: اول،اینکه تحقیقات انتقادی، نظریه ای درباره روند های اجتماعی غالب هر عصر ارایه می دهد؛ روند هایی کلی که هم چنان نیازمند بررسی در هر مساله تحقیقی عینی است و دوم،اینکه به نظر می رسد تحقیقات انتقادی بر صورت عقلی ارزش های اساسی انسان دلالت دارد که بر طبق آن، همه نتایج تحقق یافته یا آرمانی، می بایست مورد ارزیابی عقلی و منطقی قرار گیرد. گرچه لازرسفلد درک می کند که جامعه معاصر “دوره تجمع روز افزون ثروت” است که به وسیله “تکنیک کنترول توده های عظیم” صورت می گیرد و توسعه به جانب “فرهنگ تبلغاتی” دارد؛ اما این سخن کافی نیست که تحقیق انتقادی در حوزه ارتباطات بدان معناست که “نقش کلی رسانه ارتباطی در نظام اجتماعی حاضر می بایست مورد مطالعه قرار گیرد” و موضعی هنجاری اتخاذ شود؛ زیرا این بدان معناست که مثال، تحقیق هنجارینی که در حمایت از شروع دوباره بردگی سخن می گوید نیز می بایست انتقادی تلقی شود. (کریستین, ۱۳۹۳, ص. 20)
کلیت فلسفی:
مجموع اندیشمندان مورد نظر در راستای نقد خردباوری، در نیمه نخست سده بیستم، به موضعی هماهنگ دست یافتند. بدین معنی که در عین حال که از سنت مارکسی برای نقد ایدولوژی و جامعه بورژوایی بهره می جستند، خردباوری او را نقد هم می کردند. «عقل» در منظر اینان نه «عقال» (پای بند) بل (مایه رهایی) بحساب می آمد و همین نکته محوری بود که نحله مارکسیستی مذبور را از موارد مشابه متمایز می ساخت و بدانجا رهنمون می شد که وظیفه «تفکر نقادانه» را بازگردانیدن علم به خدمت «عقلانیت» معرفی نمایند. برای درک این مفهوم مهم و کلیدی، یعنی رهایی، ضروری است تا از مباحث هورکهایمر پیرامون «شی گشتگی» سخن بمیان آید. هورکهایمر و آدورنو بر این باور بودند که «کار» انسان هم چنانکه در فرایند تاریخی خود بر طبیعت فایق می آید، درهمان حال جوهر درونی خود را از دست می دهد و زیر سلطه جهان شیی شده، قرار می گیرد. شئی گشتگی در منظر او نه تنها ویژگی جهان عینی بل وِیژگی ذهن با کارگزار تاریخی نیز می باشد. همین وجه از افکار هورکهایمر بود که منجر به پیدایش یاس و ناامیدی در اصحاب مکتب فرانکفورت می شد، چرا که بعد «رهایی» و «آزادی» را تحت شعاع خود قرار می داد. «بورگن هابرماس» اندیشمند معروف این سنت با وقوف به مطلب فوق، در چارچوب اندیشه هورکهایمر دست به اصلاحاتی زد که هدف از آن رفع کاستی های موجود و تقویت نظریه انتقادی بود. او با بازگشت به مفهوم «کارمولد» (آنگونه که در اندیشه مارکس آمده) سعی در حل معضل هورکهایمر نمود و برای این منظور دو حوزه «کار» (نیروهای تولید) و روابط اجتماعی (روابط تولیدی) را که خود مارکس هم از یکدیگر تمییز داده بود و لیکن در بطن بحث های بعدی بزعم وی خلط شده بودند، را مجددا از هم تمییز داد و سپس برای هریک منطقی خاص خود درآورد. بدین ترتیب بود که ذهن به حوزه دوم و بدور از «شئی» و «شئی گشتگی» رانده شد. خلاصه آنکه نظریه انتقادی در عرصه شناخت شناسی به نوعی فردیت می رسد که ملاک صدق و کذب در آن، به درون آدمی برمی گردد تا «تجربه خارجی» و این همان وجهی است که در نظریه سنتی دیده نمی شود. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 23)
ارکان معرفتی:
برایان فی از دو رکن معرفتی عمده برای مکتب انتقادی سخن گفته است که عبارتند از:
1. هرمنوتیکال بودن
رابطه بین پدیده ها را از یک منظر می توان به دو بخش تقسیم کرد: روابط قانون وار و روابط نظری. منظور از «قانون» در اینجا، آن نوع رابطهای است که تثبیت شده است و لیکن «نظریه» جنبه «فرضی» داشته و به آن درجه از ثبوت نرسیده است. مثلا «اتم» یا «اگو» از ترم های نا محسوس می باشد و از این حیث است که جنبه نظری به روابط می دهند. در همین ارتباط، سوال مهمی وجود دارد و آن اینکه «واژه های نظری» چه نسبتی با معادل عینی خود دارند؟ آیا براستی خبر و گزارش از عالم خارجی می دهند؟ آیا بمثابه ابزاری هستند در راستای تصرف کردن در عالم خارج و ضرورتا مخبر از عینیات نیستند؟ آیا خبر از ماهیت و ذات اشیاء عالم خارجی می دهند و از ظواهر مشهودات فراتر می روند؟ و یا اینکه «قراردادی» بیش نیستند؟
هر یک از دیدگاه های فوق، بیانگر مکتب خاصی می باشند، مشتمل بر: واقع گرایی (Realism)، ابزارنگارانه(instrumentalism)، ذات گرایانه(Essentialism) و مکتب قرار دادی(Conventionalism). در مقابل این مکاتب، دیدگاه انتقادی با طرح این مطلب که هیچ یک از مکاتب فوق در پی «فهم» پدیده ها نیستند و از این حیث همگی ناقصند و ضروری است که عالم علوم اجتماعی بجای آنکه در پی انشاء قوانین باشند، به «فهم پدیده های اجتماعی» همت گمارند که اینهم میسر نمی شود مگر با اتخاذ روش «هرمنوتیک، دیالکتیک». «هرمنوتیکال» بودن مکتب انتقادی نیز از همینجا ناشی می شود چرا که به گفته هابرماس اصل در اینجا «فهم دیکری» است؛ بدین معنی که سعی اصحاب این نحله در «بیرون کشیدن معنا از درون جامعه» است و این اصل، ماهیت «هرمنوتیک» را شکل می دهد. «فی» با عنایت به همین قضیه است که اظهار میدارد: دیدگاه انتقادی با قبول ضرورت تفسیر مقولات علوم اجتماعی، بعد هرمنوتیکال دیدگاه تفسیری را اخذ نموده و تایید می کند. از منظر ایشان برای درک یک موضوع و مسئله عالم علوم اجتماعی بایستی که در پی درک انگیزه های عاملانی باشد که او با آنها سروکار دارد، همانطوری که لازم است از «قوانین» و معانی مقوم بستر اجتماعی آگاهی حاصل نماید. ریشه این امر نیز بدانجا بر می گردد که اساسا مکتب انتقادی به نیازهای احساس شده و تحمل سختی ها از سوی مردم برای اغراضی خاص، حساس است و لذا ضروری است که در گام نخست ایشان و مسایل آنها را از منظر خود شان درک کند. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 25)
توجه به نقش تحمیلی «وضعیت و شرایط اجتماعی»
تئوری انتقادی می پذیرد که حجمی از اعمال آدمیان بواسطه «وضعیت و شرایط اجتماعی» خاص آنها حاصل آمده اند و به عبارتی بر آنها تحمیل شده است و از این حیث آنها کنترولی بر روی آن اعمال ندانسته اند. از اینجا می توان اینگونه نتیجه گرفت که پارهای اعمالی که افراد در قبال یکدیگر انجام میدهند، نتیجه آگاهی و معرفت و انتخاب خودشان نیست. توجه به این مطلب بسیار مهم ی باشد، چرا که از جمله نقدهای قوی طرح شده علیه مکتب تفسیری یکی همین می باشد که از توجه به پیامدهای ناخواسته افعال و یا «افعال غیر منظور و تحمیلی» غافل مانده است. در اینجا با طرح دومین ویژگی مهم مکتب انتقادی سعی می شود تا این کاستی مهم از پیکره مکتب انتقادی زدوده شود و بدینوسیله ضمن حفظ «هرمنوتیک انتقادی» آنرا از نقیصه فوق رهایی بخشیم. مطابق این دعوی، مکتب انتقادی تلاش می نماید تا از روی سیستمهای مربوط به «روابط اجتماعی» پرده بردارد و بدینوسیله ضمن نمایاندن«میکانیسم های» تحمیلی زا، پیامدهای از قبل ناخواسته – نمی گویم اتفاقی را آشکار سازد. لذا علوم اجتماعی انتقادی لازم است تا در پی کشف «شبه علل» و «قوانین کارکردی» مربوط به رفتارهای اجتماعی در داخل یک «متن اجتماعی» مشخص باشد و با استعانت از اینها به کار فهم جامعه و پدیده های اجتماعی بپردازد. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 28)
نقد مکتب انتقادی:
طیف انتقادات وارده بر مکتب انتقادی بدلیل گستره حضور این نظریه، متعدد و متنوع می باشد؛ به گونه ای که می توان در آن از نظریه پردازان ایده آلیست تا واقع گرا را بصورت توامان سراغ گرفت. در این مقاله به منظور رعایت اختصار کلام به مهمترین این انتقادات اشاره می شود که در سطح کلان و هویت این مکتب مطرح می باشند.
داشتن رویکرد میان رشتگی؛ مزایا و معایب
بنیاد نظریه انتقادی را مخالفت با اثبات گرایی شکل میدهد و در این راستا، متفکران انتقادی با بهرهمندی از یافته های حوزه های مختلف علم (اعم از سیاسی، اقتصاد، ادبیات، هنر، روانشناسی و...) به نقد پوزیتویسم پرداخته اند. همین امر منجر شده تا الگوی مطالعات میان رشتهای به نحو احسن در این روش تجلی یابد. اگرچه اصل این موضوع نوعی مزیت برای مکتب انتقادی به شمار می رو؛ اما چنان که «چودمورن» نشان داده، یکی از دشواری های نظریه میان رشتگی – بویژه به هنگامی که رشته های دخیل به شدت افزایش می یابند- شکل گیری پدیده «ابهام حقیقت» می باشد. دلیل این امر آن است که تکثر رشته ها در این مواقع، امر سامان دهی به دانش را جزو اصول اولیه تکوین دانش و عرضه آن است، آسیب پذیر می سازد. با توجه به نوع روایت های بر آمده از «مکتب انتقادی» می توان چنین استنتاج نمود که این مکتب از حیث تعیین سهم و نسبت رشته های بکار آمده در شکل گیری آن ازنوعی سردرگمی رنج می برد؛ تا آنجا که در تلقی رهبران این مکتب فکری- افرادی چون هورکهایمر، آدورنو و یا بنیامن – می توان چنین تفاوتی را ملاحظه کرد. وجود تفاوت ها که گاهی اوقات درون اندیشه یک متفکر واحد نیز می توان از آن سراغ گرفت، حکایت از آنی دارد که ماهیت میان رشتگی این مکتب هنوز به انسجام و کلیت لازم دست نیافته است. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 58)
ابهام در تعلق اجتماعی:
اگرچه اصولا نظریه های بر آمده از مطالعات میان رشتگی (interdisciplinarity) چنان اند که از معارف مختلف برای درک پدیدهای بهره می گیرند، اما آنچه در نهایت مدنظر است تعلق آنها به یک حوزه علمی مشخص میباشد که سمت وسوی مطالعات و یافته های آن حوزه را مشخص می سازد. در واقع «میان رشتگی» در نهایت باید به «پیوند رشته های علمی» منتهی شود تا بتواند به بهبود یادگیری وتوسعه روش های شناخت منتهی گردد. عدم توجه به این مهم در تکوین و توسعه مکتب انتقادی منجر شده تا سهم حوزه های علمی در این مکتب مشخص نباشد و در نتیجه گرایشهای واگرایانه ادبی، فلسفی، هنری و اجتماعی- که نوذری به صورت مبسوطی به آنها اشاره داشته – در جریان بالندگی این مکتب ایفای نقش نمایند. این درهم تنیدگی و تنوع علمی تا بدانجاستی که بازخوانی روش مذکور را در حوزه علوم انسانی و اجتماعی با دشواری مواجه ساخته است. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 59)
طرح ناقص «ایده رهایی»
مکتب انتقادی اگر چه سعی بلیغی در نقد اثبات گرایی داشته است؛اما نباید از این موضوع غفلت ورزید که اعتبار بخشی به قوانین شبه علّی، در نهایت این مکتب را درگیر اصول و قواعد کلان اثباتی مینماید.
بعبارت دیگر «رهایی» مدنظر مکتب انتقادی در خصوص ماهیت و بنیاد خود این مکتب به صورت کامل رخ نداده است و در نتیجه شاهد پذیرش ایدههایی با جشن اثباتی از سوی نظریه پردازان این مکتب می باشیم. در واقع گفتگویی که بین علوم اجتماعی و علوم اجتماعی و علوم تجربی در قالب این مکتب شکل گرفته و افراد چون هابرماس نیز در تقویت و رشد آن نقش بسزایی ایفا نموده اند. در نهایت به نفع اثبات گرایی به پایان می رسد و این نتیجه مطلوبی برای مکتب انتقادی به شمار نمی آید. شاید به همین دلیل باشد که شاهد نوعی ابهام در موضع گیری های مکتب فرانکفورت در مواجهه با پرسش های اصلی در حوزه «روش نیل به شناخت واقعیت» می باشیم؛ ابهام هایی که هابرماس صراحتا در مقابل آنها ایستاد و ایده بازسازی نظریه انتقادی را جهت رهایی آن از دوگانگی های مبهم و لاینحل در مکتب فرانکفورت مطرح ساخت. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 60)
بدبینی افراطی
اگر چه تلاشی برای بازسازی نظریه انتقادی دارای دامنه وسیعی می باشد؛ اما چنین به نظر میرسد که رویکرد بدبینانهای که واضحان این مکتب داشته اند، به نوعی در ماهیت این مکتب نفوذ کرده و همین امر ارزیابی ما را از این مکتب با دشواری مواجهه می سازد. کتاب «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر و آدورنو، مثال بارزی از این رویکرد است و تصویر بدبینانه از عقل در آن ترسیم شده که بعد ها به سایر ابعاد حیات جمعی نیز نفوذ میکند. شاید طرح مقولاتی چون «از خودبیگانگی» و یا «تسلیم در برابر حکومت های اقتدار طلب» در شکل گیری این ایده و توجیه آن بی اثر نبوده باشد؛ اما باید پذیرفت حتی علی رغم نمودهای زیاد اقتدار طلبی یا ازخود بیگانگی درتاریخ تحول جوامع انسانی که بدبینی نمی تواند راه برون رفت مناسبی را به ما نشان دهد. بعبارت دیگر، گرچه بدبینی می تواند به «اعتراض به وضع موجود» کمک کند؛اما نمی تواند ترسیم کننده وضع ایده آل باشد. بر این اساس می توان چنین ادعا کرد که نظریه انتقادی به هنگام ورود به حیات سیاسی- اجتماعی بیشتر تولید انرژی منفی در مقام تحلیل جامعه و ساخت حاکم بر آن می نماید. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 61)
پیچیدگی کلامی:
اگر یکی از مزایای نظریه های کارآمد، زبان روان و فهم آسان آن باشد؛ آنگاه باید پذیرفت که مکتب انتقادی از این ویژگی عاری است. بعبارت دیگر مکتب انتقادی چه در عرصه تفکر و چه در عرصه بیان آن به شدت پیچیده است و همین امر باعث میشود تا در جذب مخاطبان و توجیه آنها به شدت با مشکل مواجه باشد. اگر چه شاید بتوان بخشی از این پیچیدگی کلامی را به نوع موضوعات انتخابی مرتبط کرد؛ اما در نهایت باید اعتراف کرد که مکتب انتقادی در بازتولید خود در قالب گفتمانی روان و قابل فهم برای عموم نخبگان موفق نبوده و همین امر فهم، نقد و اصلاح آن را دشوار ساخته است. (افتخاری, ۱۳۹۶, ص. 62)
نتیجه گیری
نظریه انتقادی یا مکتب فرانکفورت در اطلاق به میراث فکری و نظری گروهی از روشنفکران برجسته آلمانی و نظریه اجتماعی خاص آنان بکار رفته است. روشنفکران مزبور در ارتباط مستقیم و یا غیرمستقیم با موسسه تحقیقات اجتماعی بودند که در سال 1923 در شهر فرانکفورت با سرمایه فلیکس وایل کارخانه دار تاسیس شد و وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود که بعد ها جریان موسوم به نظریه انتقادی از دل آن بیرون آمد.
تجزیه و تحلیل فرانکفورتیها از جامعه تا حدود زیادی به آرا و اندیشههای کارل مارکس باز میگردد. این نظریه پردازان به تاسی از مارکس، بر اهمیت تضاد منافع مبتنی بر مناسبات مالکیت تاکید داشتند. لیکن به هیچ وجه در زمره مارکسیست های ارتدوکس نبودند و بسیاری از آنان انتقادات تندی به رژیم شوروی به عنوان نظام سیاسی توتالیتر داشتند. پیروان این مکتب برای آنکه با توان فکری بیشتر و استدلال های نظری نیرومندتر به تجزیه و تحلیل پدیدههای ناشی از ظهور شرایط سیاسی- اجتماعی جدید بپردازند عمده تلاش خود را معطوف دو نکته اساسی نمودند.
اول، تجدید نظر در مفهوم نقد مارکس از نظام سرمایه داری. دوم، بازنگری در نظریه انقلاب مارکسی. لیکن محور کانونی اندیشه و آرای مکتب فرانکفورت را باید در نظریه انتقادی جستو جو کرد که معطوف بررسی، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه های از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروان وی یا آنها را نادیده گرفته بودند و یا اهمیت چندانی قابل نشده بودند.
به هر صورت، مکتب انتقادی با وجود ویژگیهای که ذکر شد، انتقادهای نیز بر این نظریه وارد است، شکل گیری پدیده «ابهام حقیقت» که بدلیل نظریه های میان رشتگی بوجود آمده است، ابهام در تعلق اجتماعی، درگیر بودن نظریه انتقادی با اصول و قواعد کلان اثباتی، رویکرد بدبینانهای واضحان این مکتب و پیچیدگی کلامی را می توان از عمده انتقادی های دانست که بر مکتب فرانکفورت یا نظریه انتقادی وارد است.
منابع
1. احمدی،بابک (1373). مدرنیته و اندیشهی انتقادی. تهران: مرکز آدینه بوک.
2. افتخاری، اصغر(1396).بازخوانی مکتب انتقادی در حوزه علوم اجتماعی. تهران: دانشگاه امام صادق.
3. کانت، امانویل(1362). سنجش خرد ناب. سلطانی، میرشمس الدین ادیب(مترجم). تهران: امیر کبیر.
4. کریستین، فوکس(1393) نظریه انتقادی اطلاعات. مهدی، شقاقی(مترجم). تهران: انتشارات چاپار.
5. نوذری،حسینعلی.(1336) نظریه انتقادی و مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعی و انسانی. تهران: انتشارات آگاه.