نویسنده : علی خاکزادی
نویسنده : علی خاکزادی
خواندن ۹۴ دقیقه·۲ سال پیش

متن کامل رمان کوتاه « دیروز هوا روشن بود »

کلاغها شوم نیستند
کلاغها شوم نیستند


متن کامل رمان کوتاه « کلاغها شوم نیستند»

انتشارات : آثار سبز

مولف : علی خاکزادی

تعداد صفحات : 96

« دیروز هوا روشن بود »

سراسیمه از خواب پرید. ناخودآگاه دستش را روی زنگ ساعت شماطه‌دار گذاشت و آن را خاموش کرد. از وحشت‌‌ این‌که مبادا خواب مانده باشد، ضربان قلبش به شماره افتاد. به پشتی تخت‌خواب تکیه داد. زبانش خشک شده بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی می‌سوخت. سرش گیج می‌رفت. درد زیادی در ناحیۀ شقیقه‌‌هایش احساس می‌کرد. خواب‌های پریشان و پراسترس چند سال اخیر، زندگی او را تا مرز ازهم‌گسیختگی پیش برده بود.

اتاق تاریک بود. از پنجرۀ اتاق بیرون را نگاه کرد. آسمان هم تاریک بود. از ‌‌این‌که آسمان را با آن وضعیت می‌دید، تعجب کرد. یادش آمد روز گذشته، وقتی که ساعت زنگ زد، هوا روشن بود.

خودش را سرزنش کرد و غرولندکنان گفت:‌ «لعنت به من! یعنی ساعت را اشتباه کوک کرده‌ام؟!»

هجمه‌‌ای از استرس‌های تلنبارشده در پشت دیوار ذهنش، به او حمله کرد. ممکن بود خیلی زود از شرکت اخراج شود. دیگر چوب‌خط تأخیرهایش پر شده بود. غم بزرگی در دلش نشست. چهرۀ دخترش باربارا را به یاد آورد؛ مثل همیشه پاک و معصوم به نظر ‌می‌رسید. از ‌‌این‌که دربارۀ علاقه به تنها فرزندش تردید داشت، از خودش متنفر بود.

دوباره و با تردید از پنجره به آسمان تاریک نگاه کرد. زندگی او، خود یک معما بود. اصلاً حوصلۀ طرح معمای دیگری را نداشت. دستش را دراز کرد و ساعت شماطه‌دار را برداشت. به عقربه‌های شبرنگ ساعت که به‌صورت یک خط صاف روی اعداد شش و دوازده ‌‌ایستاده بودند، دقت کرد. ساعت به‌موقع زنگ زده بود؛ درست رأس ساعت 6:00 صبح.

یک جای کار ‌می‌لنگید.

دنیا به دور سرش ‌می‌چرخید. گیج‌ومنگ به فکر فرو رفت و از خود پرسید: «پس چرا آسمان تاریک است؟! آسمان در اشتباه است یا ساعت؟!»

دوست نداشت بدخواب شود. اگر بد می‌خوابید، چطور می‌توانست تا عصر رانندگی کند! چطور می‌توانست پاسخ سؤالات تکراری و خسته‌کنندۀ ده، دوازده توریست سرحال و قبراق را که شب قبل خوب خوابیده‌اند، بدهد؟ اما خواب کاملاً از سرش پریده بود.

مشغول محاسبه شد. تاریکی هوا با ساعت نمی‌خواند. هرچه بیشتر فکر می‌کرد، گیج‌تر می‌شد. یک صدای ضعیف و غیرعادی نظرش را جلب کرد. صدا از فاصلۀ دور به گوشش می‌رسید. بوق‌های ممتد ماشین‌ها که از خیابان پشت مجتمع حرکت می‌کردند، به داخل آپارتمان نفوذ ‌می‌کرد. یادش نمی‌آمد که قبلاً در آن موقع شب صدای بوق ماشینی را شنیده باشد. ‌‌این صدا‌ها بیشتر شبیه صدا‌هایی بود که ساعت هفت و هشت صبح به هوا برمی‌خاست؛ زمانی که همۀ مردم شهر به‌سمت محل کار‌شان می‌رفتند. نکتۀ عجیب دیگر هم این بود که هیچ‌وقت مردم ‌‌این‌قدر دست‌هایشان را روی بوق ماشین‌هایشان نمی‌گذاشتند!

یک آن مثل کسی که او را برق گرفته باشد، از جا پرید و روی تخت نشست. پازل‌های چیز‌هایی را که می‌دید و می‌شنوید کنار هم گذاشت، اما آن‌ها باهم جفت‌وجور نمی‌شدند. با توجه به تاریکی هوا، ساعت نباید شش می‌بود. یا اگر ساعت شش بود، قاعدتاً باید هوا روشن می‌بود. با عجله از تخت بیرون خزید؛ به‌طوری‌که پایش لای پتو گیر کرد و نتوانست آن را درست روی زمین بگذارد؛ در نتیجه با زانو بر سرامیک کف فرود آمد. آه از نهادش بلند شد. درست همان محلی که در تصادف اخیر آسیب دیده بود، بار دیگر آزرده شد. دلش ضعف رفت. زمین و زمان را دشنام ‌داد. ثانیه‌‌ای مکث کرد تا کمی ‌آرام‌تر شود. در همان حالتِ نشسته، با کمک دست‌هایش، خودش را به دیوار رساند. کلید را زد و لامپ اتاق روشن شد. به ساعت نگاه کرد:

6:11

سراسیمه سرش را به‌سمت ساعت شماطه‌دار روی پاتختی چرخاند:

6:12

ناباورانه به دیوار تکیه داد. ترس بر بدنش مستولی شد. اولین تصویری که به ذهنش آمد، آقای اسمیتز بود که او را به اخراج تهدید می‌کرد. عرق سردی بر پوست بدنش نشست.

- یعنی چه اتفاقی ممکن است رخ داده باشد؟!

سعی کرد بر خودش مسلط شود و خاطرات روز گذشته را یکی‌یکی به یاد آورد. با صدای بلند و شمرده، انگار که به کسی گزارش کار‌هایش را می‌دهد، با خودش تکرار کرد:‌ «دیروز در ‌‌این ساعت هوا روشن بود. من بیدار شدم. برای خودم قهوه درست کردم. پیام‌های موبایلم را نگاه کردم. یک پیام به جولیا دادم. من لامپی روشن نکردم. بله؛ من لامپی روشن نکردم. هوا روشن بود. حتی برای اصلاح صورتم، لامپ روشن نکردم و به جای آن، درِ سرویس بهداشتی را باز گذاشتم. نه! من آن لامپ لعنتی را روشن نکردم. مطمئنم‌‌!»

از جایش بلند شد و مضطربانه شروع به راه‌رفتن در اتاق کرد.

- وقتی وارد پارکینگ شدم، هوا روشن بود. وقتی سوار ون شدم و سوئیچ را جا زدم، همه‌چیز را می‌دیدم. بله! می‌دیدم! کاملاً مطمئنم.

حتی یادش آمد وقتی که از پارکینگ مجتمع بیرون رفت، نور خورشید چشمانش را اذیت کرد و او مجبور شد آفتاب‌گیر را پایین بدهد. ‌هاج‌وواج با د‌هانی باز روی تخت نشست و سرش را در میان دستانش گرفت. اصلاً با عقل جور درنمی‌آمد. به‌دنبال دلایلی برای رَد ‌‌این افکار مسخره می‌گشت.

لحظاتی گذشت و سرش سنگین شد. بدش نمی‌آمد تا روشن‌شدن هوا بخوابد، اما صدایی گوش‌خراش او را از جا پراند.

از شدت هراس، قلبش به تپش افتاد. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون بیاید و بتواند منبع صدا را تشخیص دهد. صدا از زنگ درِ آپارتمانش بود. بار‌ها تصمیم گرفته بود که آن را تعویض کند، اما همیشه کار‌های مهم‌تری پیش ‌می‌آمد. آن زنگ بدصدا برای محیط‌‌های شلوغ خوب بود، نه یک آپارتمان کوچک که فقط سه نفر در آن زندگی می‌کنند.

از خودش پرسید:‌ «یعنی چه کسی‌‌ این موقع شب زنگ می‌زند؟! ممکن است که باز هم توهم به‌سراغم آمده باشد؟ یا شاید جولیا برگشته! نه. نه. او برنمی‌گردد. او لجبازتر از‌‌ این حرف‌هاست که به ‌‌این زودی تسلیم شود. او بین من و باربارا یکی را انتخاب کرده است.»

از جایش تکان نخورد؛ انگار که صدای زنگ را نشنیده باشد. همه‌چیز را توهم ‌می‌پنداشت.

صدای ضربه‌هایی که به در نواخته می‌شد، به گوشش رسید. ضربات انگشت خیلی محتاطانه به در کوبیده می‌شد، به‌طوری‌که نشان می‌داد شخصی که در می‌زند، از ‌‌این کار خود شرمنده است. دیگر نمی‌تواست صدایی را که ‌می‌شنوید، توهم بپندارد. یقیناً کسی پشت در بود!

غرولندکنان گفت: «چه شب مزخرفی! یعنی ممکن است جولیا باشد؟! نه؛ جولیا نیست! جولیا که کلید دارد!»

با مو‌های ژولیده و لباس خوابی که به تن او زار می‌زد، خودش را به در رساند. چه کسی ممکن بود پشت در باشد؟! او که در ‌‌این مجتمع مسکونی با کسی ارتباط نداشت. از چشمیِ ‌در با احتیاط بیرون را نگاه کرد. یک نفر پشت در ‌‌ایستاده بود. آه! یادش آمد. او در آن مجتمع با یک نفر ارتباط داشت و او را ‌می‌شناخت. همان پیرمرد بازنشستۀ تنهایی که در طبقۀ پایین خانۀ او زندگی می‌کرد. هر روز صبح او را در مسیر شرکت به پارکی می‌رساند. معمولاً باهم هیچ حرفی نمی‌زدند. پیرمرد عقل درست و حسابی نداشت، اما چرا او باید ‌‌این موقع شب مزاحم خوابش شده باشد؟!

پیرمرد سمج قصد رفتن نداشت و همان‌جا ‌‌ایستاده بود. نورمن با عصبانیت در را تا نیمه باز کرد. پیرمرد با مو‌های سفید و سر و وضع مرتب در مقابلش ظاهر شد. گویی برای یک قرار مهم کاری حاضر شده بود. پالتوی مشکی بزرگی که تا روی زانوانش ‌می‌آمد، بر تن داشت که او را از سرمای ماه‌های آخر فصل پاییز – سپتامبر- ‌‌ایمن ‌می‌کرد. کراوات خوش‌رنگش با رنگ پیراهن و ژاکتی که بر تن داشت، ست بود. کفش‌هایش از شدت واکسی که خورده بود، برق ‌می‌زد. او امروز با روز‌های دیگر فقط یک تفاوت داشت؛ این‌که چپه‌تراش نبود. ریش‌هایی به سفیدی برف از زیر پوستش جوانه زده بود. یک نایلون سفید که پر بود از خرده‌نان، آشغال گوشت و از ‌‌این‌طور چیز‌ها در دست داشت و در دست دیگرش هم یک عصا بود. او با نگرانی و اضطراب، نورمن را ورانداز کرد و با صدایی از سر دلسوزی گفت:‌ «صبح به‌خیر نورمن! آمده‌ام بیدارت کنم پسرم. ترسیدم که خواب بمانی. آخر دیروز گفتی اگر یک‌بار دیگر دیر کنی، ممکن است اخراجت کنند.»

شنیدن کلمۀ پسرم، بخش زیادی از خشم نورمن را فرو نشاند. سعی کرد آرام باشد. او راست می‌گفت. دیروز موقعی که پیرمرد را نزدیک پارک پیاده کرد، ‌‌این حرف را به او زد. درست نمی‌دانست که چرا ‌‌این‌‌ کار را کرده بود، اما در آن لحظه آرزو می‌کرد که ‌‌ای‌کاش‌ ‌این خبط بزرگ را انجام نداده بود. قبلاً دربارۀ عقل پیرمردی که هر روز برای کلاغ‌ها غذا می‌برد شک داشت، اما اکنون یقین یافت که او به‌راستی – آن‌طور که همسایه‌‌ها ‌می‌گفتند - دیوانه است. نورمن با گیجی، سردرگمی ‌و عصبانیت گفت:‌ «ممنون پدربزرگ! اما نگران من نباش. من خواب نمی‌مانم. حالا لطفاً برو.»

نورمن با شتاب در را هل داد تا بسته شود، اما ‌چیزی لای در گیر کرد و نگذاشت بسته شود. با عصبانیت در را باز کرد تا ببیند چه چیزی مانع بسته‌شدن در شده است. عصای پیرمرد را دید که لای در جا خوش کرده بود.‌‌ این‌بار خیلی خشمگین شد. د‌هانش را باز کرد تا چیزی به او بگوید، اما پیرمرد با حالتی نگران و مضطرب که آمیخته با شرمندگی بود، گفت: «ولی پسرم، دارد دیر می‌شود. ما باید همین حالا حرکت کنیم. هر روز ‌‌این موقع از پارکینگ بیرون زده بودیم.»

- لعنت بر شیطان‌‌! برو پدربزرگ. باشد. صبح که شد، در پارکینگ منتظرم باش.

- اما الان صبح است‌‌!

- مثل ‌‌این‌که حالت خوب نیست! نکند سرت به سنگ خورده است؟! کم‌کم داری عصبانی‌ام می‌کنی‌‌!

پیرمرد با اضطراب گفت:‌ «باور کن راست می‌گویم. الان صبح است! اگر باور نداری، ساعت را نگاه کن. ساعت از شش گذشته است.

پیرمرد پس از گفتن ‌‌این حرف، دکمۀ پالتویش را باز کرد. سپس دکمۀ کتش را باز کرد و از جلیقه‌اش یک ساعت زنجیردار بیرون کشید. درِ آن را باز کرد و جلوی نورمن گرفت.

- ببین؛ ساعت 6:16 دقیقه است.

نورمن به ساعت نگاه نکرد؛ در عوض به چهرۀ پیرمرد که با اضطراب و دلهره به چشمان او نگاه می‌کرد، خیره شد و دلش به حال او سوخت.

پیرمرد، هم از ‌‌این‌که اسباب مزاحمت ‌‌ایجاد کرده، شرمنده بود و هم اصرار داشت به او کمک کند تا باز هم دیر به سر کارش نرسد! از طرفی خوب می‌دانست که همۀ ‌‌این‌ها بهانه است. او فقط به‌دنبال رساندن خودش به کلاغ‌های پارک بود. به‌نظرش می‌رسید همسایه‌ها هم که در جمع‌آوری مواد غذایی برای کلاغ‌ها، به او کمک می‌کنند، دلشان برای او سوخته است.

غم هفتاد عالم به دل نورمن ریخت. آیا چنین ‌‌آینده‌‌ای انتظار او را می‌کشید؟! دستی به صورتش کشید تا خشمش را کنترل کند. انگار همۀ بدبختی‌های عالم قرار بود سر او خراب شود.

نورمن سعی کرد ‌‌این‌بار با مهربانی پیرمرد را از درِ خانۀ خود براند. گفت: «خب پدربزرگ، به من بگو اگر صبح است، پس چرا هوا تاریک است؟‌‌!»

پیرمرد با هیجان گفت:‌ «چون امروز خورشید درنیامده است!»

نورمن یک لحظه به سؤالاتی که از صبح تا آن موقع برایش پیش آمده بود، فکر کرد. تمام معما‌ها با حرفی که پیرمرد می‌زد، حل می‌شد، اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟! کدام عقل سلیمی‌ این حرف را باور می‌کرد؟! با خودش گفت: «پیرمرد دیوانه است. آدم که پیر می‌شود، هزار عیب پیدا می‌کند؛ نای راه‌رفتن ندارد؛ حوصله‌اش زود سر می‌رود؛ غر می‌زند؛ همیشه مریض‌احوال است و خیلی چیز‌های دیگر، اما هیچ‌کدام به‌اندازۀ ازدست‌دادن مشاعرش اسباب آزار دیگران را فراهم نمی‌کند.» نورمن با نگاهی عاقل اندر سفیه به او گفت: «که خورشید درنیامده؟‌‌!»

- بله. درنیامده!

- به همین خاطر هوا تاریک است؟‌‌!

- بله.

- و ساعت 6:16 صبح است؟‌‌!

- حالا شد 6:18 دقیقه!

- بنابراین امروز در لس‌آنجلس خورشید نباید طلوع کند‌‌!

- بله؛ طلوع نمی‌کند. تا حالا که نکرده است. بعد را نمی‌دانم!

نورمن با عصبانیتی که ناشی از روی هم انباشه‌شدن تمام مصیبت‌هایش بود، بر سر پیرمرد مزاحمی‌ که در خانه‌اش ‌‌ایستاده بود، فریاد کشید: «اصلاً می‌فهمی‌ چه می‌گویی؟‌‌! مگر چنین چیزی ممکن است؟‌‌! مگر‌‌ این کار‌ها شوخی‌بردار است؟! آخر چطور می‌شود که خورشید طلوع نکند؟‌‌!»

- من هم نمی‌دانم. چندین‌بار بیرون رفتم و به آسمان نگاه کردم، اما خورشید را ندیدم!

- خب، شاید تمام آسمان شهر را ابر‌های سیاه پوشانده است‌‌! احتمالاً خورشید زیر ابر است‌‌. چشم‌های تو ضعیف است. حتماً آسمان را خوب ندیده‌ای!

- هوا ابری نیست. آسمان صاف‌ِ صاف است. خورشید نبود. حرف‌های من را باور کن پسرم!

پیرمرد به عصایش تکیه داد و با نگرانی، طوری‌که گویی فرزندانش گرسنه مانده‌اند، گفت: «من نگران کلاغ‌ها هستم. مطمئناً در ‌‌این تاریکی چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنند.»

نورمن آن قسمت از حرف‌های پیرمرد را که دربارۀ کلاغ‌ها می‌گفت نشنید و بدون ‌‌این‌که کفشی به پا کند، سراسیمه از آپارتمان بیرون زد. منتظر آسانسور نماند و از پله‌‌ها پایین رفت. در تاریکی نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و به زمین بخورد. پله‌‌های سنگی سرد بود و کف پایش را بی‌حس کرد. افتان و خیزان خودش را به پارکینگ رساند و از رمپ بالا رفت. در صحن حیاط مجتمع روی موزائیک‌های سرد ‌‌ایستاد. دورتادورش را بلوک‌های ساختمان‌های مسکونی احاطه کرده بود. اصلاً متوجه نشد که لباس خواب بر تن دارد؛ هرچند اگر می‌دانست هم برایش مهم نبود. مثل جغدی سرش را به هر سوی آسمان می‌چرخاند تا خورشید را پیدا کند. پیرمرد راست می‌گفت. آسمان صاف بود و پر از ستاره. ماه هم بود که در گوشه‌‌ای از آسمان می‌درخشید؛ هرچند مثل همیشه سرحال به‌نظر نمی‌رسید. اما از خورشید اثری نبود. نمی‌توانست آنچه را که می‌دید، باور کند. انگار شب کش آمده بود. انگار شب مقداری از سهم صبح را بلعیده بود. حالا صدای بوق ممتد ماشین‌ها از خیابان پشت مجتمع واضح‌تر به گوشش ‌می‌رسید. از همهمۀ صدا‌ها، بوی اضطراب و ترس ‌می‌آمد. هرچه به آسمان بیشتر نگاه می‌کرد، بیشتر دچار ترس و واهمه می‌شد. او همان کاری را کرد که همۀ انسان‌ها در هنگام مواجهه با خطر انجام می‌دهند؛ به‌دنبال آدم‌های دیگر گشت. آدم‌ها وقتی که ‌می‌بینند یک خطر مشترک همه‌شان را تهدید می‌کند، احساس آرامش پیدا می‌کنند! به سایر بلوک‌های ساختمانی مجتمع مسکونی‌ای که در آن زندگی می‌کرد نگاهی انداخت. لامپ اکثر واحد‌ها روشن بود. چندین نفر را در بالکن ساختمان‌های مختلف دید که سر به آسمان دارند. آن‌ها هم در جست‌وجوی خورشید بودند.‌‌ این موضوع به او قوت قلب داد. پس تنها او نبود که از نبودن خورشید سردرگم شده بود.

نورمن هر دو دستش را جلوی د‌هانش گذاشت تا چیزی شبیه به شیپور درست کند. او یکی از همسایه‌‌های بلوک مقابل را مخاطب خود قرار داد و با تمام توان فریاد کشید: «دنبال چه ‌می‌گردی؟‌‌!»

آن مرد هم دستش را جلوی د‌هانش برد و با فریاد پاسخ داد:‌ «خورشید!»

نورمن فریاد کشید:‌ «خورشید کجاست؟! چرا درنیامده؟‌‌!»

مرد فریاد کشید:‌ «نمی‌دانم! می‌گویند خورشید دیگر طلوع نمی‌کند‌‌!»

نورمن فریاد کشید:‌ «تا کی طلوع نمی‌کند؟! تا کی شب خواهد بود؟!»

مرد فریاد کشید:‌ «برای همیشه. برای همیشه.»

نورمن ساکت شد. نفس‌های کوتاه می‌کشید. آنچنان به فکر فرو رفت که انگار سخت‌ترین معادلۀ ریاضی دنیا را حل می‌کند. سرمایی که از موزائیک‌ها به کف پا و مغز استخوانش رسیده بود، او را از افکارش بیرون کشید. سریع از همان راهی که آمده بود، برگشت. به مقابل درِ آپارتمان که رسید، پیرمرد را دید. او را به‌کلی فراموش کرده بود. دستش را گرفت و به داخل خانه برد. او را روی مبل راحتی نشاند. در مقابلش زانو زد. با وحشت‌زدگی به چشمانش زل زد. پیرمرد هم نگران بود، اما نگرانی به ‌تعداد تمام آدم‌های زمین، چهره‌های متفاوت دارد. گلویش کاملاً خشک شده بود و به‌سختی حرف می‌زد. با چشمانی گرد که نزدیک بود از حدقه بیرون بزند، گفت: «به من بگو ‌‌این مزخرفات را از کجا شنیده‌ای؟!»

- مزخرفات؟! هنوز هم می‌گویی مزخرفات؟!

- حالا هر چیز. به من بگو از کجا شنیده‌ای!

- از رادیو. خودت گوش کن.

نورمن یکه‌‌ای خورد! چرا خودش قبلاً به ‌‌این فکر نیفتاده بود؟! بهترین کار همین بود. برای پیداکردن کنترل تلویزیون، نگاهش را به هر سوی ‌هال و پذیرایی روانه کرد. نمی‌دانست آن را کجا گذاشته است. از آخرین‌باری که تلویزیون را روشن کرده بود، مدت‌ها ‌می‌گذشت. در تاریکی که نمی‌توانست آن را پیدا کند. خودش را به کلید‌ها رساند و به خانه جان بخشید. نور، چشمانش را زد. باورش سخت بود که ساعت 6:30 صبح مجبور باشد لامپ‌ها را روشن کند؛ آن‌هم در ‌هال و پذیرایی‌ای که از سه طرف، پنجره داشت. کنترل را لای کوسن‌های روی مبل پیدا کرد. آن را برداشت و با دست‌هایی که از شدت اضطراب می‌لرزید، دکمۀ قرمز را فشرد. پاور کار نمی‌کرد. با عصبانیت و شتاب، باتری‌های آن را درآورد و جابه‌جا کرد. معجزه رخ داد و توانست تلویزیون را روشن کند. به تلویزیون مجال پخش تصاویر کانال‌های مختلف را نداد. پشت‌سر هم آن‌ها را تغییر داد تا به CNN رسید و روی آن متوقف شد. قلبش در کف دستش می‌زد. تصور ‌‌این‌که ‌‌این موضوع واقعیت داشته باشد، او را به وحشت ‌می‌انداخت. به‌راستی که او یک آدم دیرباور بود. تصویر سه کارشناس درحالی‌که دور یک میز نشسته بودند و چند میهمان آنلاین هم آن‌ها را همراهی می‌کردند، بر صفحۀ تلویزیون نقش بست. یک کادر مستطیلی‌شکل بزرگ، به رنگ قرمز، در پایین صفحه قرار داشت که در وسط آن با خط درشت و توپُر نوشته شده بود:

خبر فوری‌‌!

زیر عبارت «خبر فوری» کادر سفیدی بود که داخل آن با خط درشت به رنگ سیاه نوشته شده بود:

«بنا به دلایل ناشناخته، از ساعاتی پیش، کرۀ زمین از چرخش به دور خودش باز‌‌ایستاده است‌.»

دیروز هوا روشن بود
دیروز هوا روشن بود


هیچ‌گاه قلبش تندتر از آن لحظه نتپیده بود! پا‌هایش دیگر تحمل وزن بدنش را نداشت. خودش را روی مبل ر‌ها کرد. کنترل تلویزیون از دستش به زمین افتاد. سرش را در میان دستانش گرفت و به‌هم فشرد.

- نه. ‌‌این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد‌‌! ‌‌این یک توهم است!

چند لحظه به همین منوال گذشت. پیرمرد شاهد حالات پریشان و به‌هم‌ریختگی روحی نورمن بود، اما دم نمی‌زد. نورمن هم تمایلی به صحبت با پیرمرد از خود نشان نمی‌داد. کمی ‌بعد با ولع زیاد مشغول خواندن نوار خبر‌هایی شد که به‌صورت زیرنویس از زیر صفحه با سرعت درحال گذر بودند. دوست نداشت هیچ‌کدام ناخوانده از زیر چشمش بگذرد.

- از ساعت 4:00 صبح امروز، به وقت شرق آمریکا[1]چرخش زمین به دور خودش متوقف شده، اما همچنان به دور خورشید در گردش است.

- دانشمندان ناسا از اظهارنظر در مورد موقتی یا دائمی‌ بودن توقف چرخش زمین به دور خود، اجتناب می‌کنند.

- از چهار ساعت پیش تاکنون جهان به دو نیم‌کرۀ شب و نیم‌کرۀ روز تقسیم شده است. شب و روز ثابت مانده و دیگر توالی روز‌ها مشاهده نمی‌شود.

- مکزیک، شیلی، پرو، ژاپن، فیلیپین، نیوزلند، استرالیا، اندونزی و خیلی از کشور‌های دیگر در ناحیۀ شرق آسیا در نیمۀ شب به‌سر می‌برند؛ درحالی‌که همۀ کشورهای قارۀ اروپا و آفریقا و همچنین تعدادی از کشورهای ناحیۀ غرب آسیا در نیمۀ روز قرار دارند.

- ایالت‌های شرقی آمریکا، در آفتاب صبحگاهی و شروع یک روز دا‌ئمی ‌متوقف شده‌اند.

- ایالت‌های مرکزی و غربی آمریکا در تاریکی مطلق و یک شب دائمی‌ فرو رفته‌اند.

- اتحادیۀ کشور‌های اروپایی تا ساعتی دیگر در بروکسل جلسۀ فوق‌العاده‌ای برگزار خواهند کرد. موضوع جلسه، اتخاذ سیاست‌های واحد در برخورد با پدیدۀ توقف چرخش زمین به دور خود است. بررسی پیامد‌های زیان‌بار نچرخیدن زمین به دور خود و ارائۀ راهکار‌های اضطراری، از دیگر برنامه‌های ‌‌این نشست خواهد بود.

- دبیرکل سازمان ملل متحد: جهان با بزرگ‌ترین و پیچیده‌ترین بحران طبیعی، از آغاز پیدایش زمین تاکنون، مواجه شده است.

- رئیس‌جمهور ‌‌ایالات متحدۀ آمریکا: مردم خون‌سردی خود را حفظ کنند. کشور در امنیت کامل است و تما‌می‌ خدمات سازمان‌های دولتی بدون وقفه درحال انجام است.

در همان لحظه، نقشه‌‌ای از آمریکا بر صفحۀ تلویزیون به نمایش درآمد که آمریکا را به دو قسمت ‌‌ایالت‌های روز و ‌‌ایالت‌های شب تقسیم کرده بود. سپس دو گزارش‌گر معروف شبکۀ CNN با میکروفون‌هایی که در دست داشتند، آمادۀ ارائۀ گزارش تصویری شدند. گزارش‌گر سمت چپ که زیر اسمش با حروف بزرگ نوشته شده بود: «ایالت کالیفرنیا» شروع به صحبت کرد. او روی کوه بلندی مشرف به شهر لس‌آنجلس‌ ‌ایستاده بود و باد تندی به صورتش ‌می‌وزید و مو‌هایش را پریشان می‌کرد. پشت‌سرش شهری غرق در نور دیده می‌شد. چراغ همۀ خانه‌‌ها و برج‌های بزرگ شهر، مثل شب‌ها، روشن بود. انگارنه‌انگار که روز بود و ‌‌این وظیفۀ خورشید بود که همه‌جا را روشن کند.

خانم گزارش‌گر با هیجان زیاد صحبتش را شروع کرد:‌ «این‌جا؛ جایی که من ‌‌ایستاده‌ام، مکانی است در زیر آسمان شهر لس‌آنجلس. همان‌طور که می‌بینید آسمان شهر تاریک است. ستاره‌‌ها ‌می‌درخشند. اکنون ساعت 6:49 صبح است و من ‌‌این گزارش را از ‌‌ایالت کالیفرنیا برایتان مخابره می‌کنم. دمای هوا در مقایسه با دیروز، در همین ساعت، کاهش نسبی داشته است و پیش‌بینی می‌شود که در ساعت‌های‌‌ آینده با کاهش دمای بیشتری مواجه شویم. بینندگان عزیز، باید به شما بگویم که آسمان‌‌ این‌جا با چهار ساعت پیش فرقی نکرده است. خورشید اکنون باید ‌‌این‌جا بود؛ درست پشت‌سر من، اما متأسفانه کسی نمی‌داند چرا چنین اتفاقی نیفتاده است.‌»

گزارش‌گر سمت راست هم یکی از گزارش‌گران مشهور CNN بود؛ همان مرد قدبلند جذاب که با لهجۀ غلیظ نیویورکی صحبت می‌کرد. او بر فراز یکی از آسمان‌خراش‌های بزرگ نیویورک ‌‌ایستاده بود. باد شدیدی ‌می‌وزید و صدای او با نویز همراه بود. درحالی‌که فریاد می‌کشید، گفت:‌ «هموطنان عزیز، صدا و تصویر من را از نیویورک دریافت می‌کنید. ‌‌در این‌جا آسمان شهر روشن است. همان‌طور که می‌بیند، به‌نظر می‌رسد خورشید تازه طلوع کرده است، اما باید بگویم چهار ساعت است که خورشید در همین نقطه که پشت‌سر من می‌بینید، ‌‌ایستاده و تکان نمی‌خورد! هیچ‌کس چیزی نمی‌داند. تمام دانشمندان درحال تحقیق و بررسی هستند. امیدوارم هرچه سریع‌تر ‌‌این معضل برطرف شود. به‌محض دریافت هرگونه خبری دربارۀ علت بروز ‌‌این رویداد، آن را به شما مخابره خواهیم کرد.»

نورمن دیگر توان شنیدن‌‌ این حرف‌ها را نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و مات و مبهوت به صفحۀ نمایش‌گر سیاه آن خیره ماند. او غرق در تفکر بود. سعی داشت بفهمد که در کجای بازی قرار دارد و چه اتفاقاتی قرار است رخ بدهد.

پیرمرد همچنان بهت‌زده و نگران به نورمن نگاه می‌کرد. او با اظهار شرمندگی، سؤالی پرسید: «نمی‌خواهی سر کار بروی؟!»

- نمی‌دانم. نمی‌دانم. صبر داشته باش.

پیرمرد پاسخ دلخواهش را نشنید. دستش را محکم روی عصایش فشرد. بین رفتن و نرفتن با خود درگیر بود. نمی‌دانست که ‌می‌تواند مثل هر روز برای رفتن به پارک روی نورمن حساب کند یا خیر. برای او در آن لحظه نه شب مهم بود و نه خورشید، تنها دغدغه‌اش غذادادن به کلاغ‌ها بود.

اما نورمن با شنیدن اسم نیویورک به یاد جولیا افتاده بود. با سرعت از جلوی پیرمرد رد شد و شتابان خودش را به آشپزخانه رساند؛ جایی که دیشب گوشی‌اش را به شارژ زده بود. گوشی را برداشت. اولین چیزی که توجه‌اش را به خود جلب کرد، 23 تماس ناموفق بود که بر صفحۀ گوشی‌اش ظاهر شد. هشت پیام خوانده‌نشده هم وجود داشت. همۀ ‌تماس‌ها از خط موبایل جولیا بود. پیامک‌ها هم همین‌طور. محتویات آن‌ها همه یک‌چیز بود: «- زوتر با من تماس بگیر. - حالت خوب است؟ - تماس لطفاً. من نگرانم و... .»

هنوز در صدد گرفتن شمارۀ جولیا بود که او برای بیست‌وچهارمین‌بار زنگ زد. بدون‌درنگ جواب داد. جولیا با نگرانی گفت: «سلام عزیزم. خوبی؟ حالت چطور است؟»

- بله، خوبم. تو چطور هستی؟!

- آه! خوبم عزیزم. خوبم. خیلی نگرانت شدم! خیلی تماس گرفتم، ولی جواب ندادی. خدا را شکر که سالمی.

- ببخشید. گوشی‌ام بی‌صدا و درحال شارژ بود.

- تو که باید ساعت شش بیدار می‌شدی. الان که نزدیک ساعت هفت – به وقت غرب آمریکا - است. یعنی تا ‌‌این موقع خواب بودی؟! مگر شرکت نرفتی؟!

- نه هنوز.

- این‌جا روز است. آن‌جا چطور؟ شنیده‌ام همه‌جا تاریک است. وای خدای من! ‌‌این دیگر چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟!

- بله، شنیده‌ام که در نیویورک روز است!

- چهار ساعت است که خورشید بالا آمده است، اما از جایش تکان نمی‌خورد. یکجا ‌‌ایستاده است و حرکت نمی‌کند. می‌فهمی‌ چه می‌گویم؟!

- بله. شنیده‌ام.

- من خیلی می‌ترسم نورمن. لس‌آنجلس چطور است؟

- این‌جا؟! ‌‌این‌جا هوا تاریک است. درست نمی‌دانم. هنوز گیج‌ومنگ هستم. خورشید هنوز درنیامده است!

- واقعاً؟! یعنی همه‌جا مثل شب تاریک است؟! درست عین شبِ واقعی؟!

- بله. عین شب واقعی!

- چه وحشتناک!

- این حرف‌ها را ول کن. اگر خودت خوبی، همین بس است. باربارا چطور؟ او هم خوب است؟

جولیا مکث کرد. برای چند ثانیه هیچ صحبتی بین آن دو رد و بدل نشد. هر دو نفر خودشان را مثل دو گلادیاتور آمادۀ نبرد کردند؛ نبردی خستگی‌ناپذیر که چند سال بدون وقفه ادامه داشت. سرانجام جولیا سکوت را شکست و با لحنی متفاوت از قبل و به‌صورت کنایه‌آمیز گفت:‌ «مگر باربارا برایت مهم است؟!»

نورمن دستش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و محل آن را با دو انگشتش محکم فشار داد. آن‌قدر درد می‌کرد که دوست داشت جمجمه‌اش را سوراخ کند. باز هم همان بحث همیشگی شروع شده بود. با لحنی دلجویانه گفت:‌ «این چه حرفی است که می‌زنی جولیا؟! لطفاً در ‌‌این شرایط وحشتناک، من را بیشتر عذاب نده. هزاربار گفته‌ام و باز هم تکرار ‌می‌کنم؛ معلوم است که باربارا برایم مهم است. او دختر من هم است. لطفاً ‌‌این را بفهم.»

- اگر برایت مهم بود، ما را ترک نمی‌کردی؟

- فعلاً که تو خانه را ترک کرده‌ای، نه من.

- به‌خاطر ‌‌این‌که تو برای من انتخاب دیگری نگذاشتی. تو من را مجبور به ترک خانه کردی. تو هم ‌‌این را بفهم.

- ببین جولیا، من هم به اندازۀ تو و شاید بیشتر از تو، باربارا را دوست دارم، اما من... .

- اما ندارد.‌‌ این چیز‌ها اما و اگر ندارد. کسی نمی‌تواند برای بچه‌اش شرط بگذارد. فکر ‌‌این را ‌که باربارا را از من دور کنی، از سرت بیرون کن. باربارا تکه‌‌ای از وجود من است. او غیر از خدا فقط من را دارد، چون تو احساس مسئولیت پدری نداری!

جولیا مکثی کرد و با لحنی بغض‌آلود، طوری‌که به‌سختی گریه‌اش را کنترل می‌کرد، به صحبت‌هایش ادامه داد و گفت: «اصلاً می‌دانی در این‌جا چه اتفاقاتی افتاده است؟! نه؛ نمیدانی! چرا باید بدانی؟! چون اصلاً برایت مهم نبوده است که زنگ بزنی و بپرسی. حالا بگذار من برایت بگویم. چند روز پیش، همسایۀ طبقۀ پایین به‌خاطر سروصدا و ضربه‌های پای باربارا به پلیس زنگ زده بود تا از ما شکایت کند. پلیس‌ها آمدند و خواستند که به ما تذکر بدهند، اما همین‌که درِ آپارتمان را باز کردم و شرایط را دیدند، خودشان پشیمان شدند و رفتند. آن‌ها هیچ تذکری ندادند. پلیس‌ها خودشان بدون این‌که من چیزی بگویم، با همسایۀ طبقۀ پایین صحبت کرده بودند. آن‌ها خیلی خوب بودند. شرایط ما را برای واحد پایین توضیح داده بودند. هنوز ده دقیقه نگذشت که دیدم همسایۀ واحد پایین به خانۀ ما آمد. خیلی متأثر بود. او هزار بار عذرخواهی کرد. چند بار از من پوزش خواست. ابراز شرمندگی کرد. گفت که نمی‌دانسته ما فرزند دارای اختلال اتیسم[1]داریم. گفت حالا که در جریان قرار گرفته است، اگر سقف خانه هم خراب بشود، اعتراضی نخواهد کرد. او گفت شاید نتواند به ما کمک کند، اما حداقل سعی می‌کند در تحمل شرایط با ما همراه شود.

نورمن دوباره با انگشتانش شقیقه‌‌هایش را فشار داد. بغض می‌خواست او را خفه کند. احساس می‌کرد حرف‌های جولیا مثل دستی که قوطی آلمینیو‌می‌ نوشابه را مچاله می‌کند، درحال له‌کردن جمجمه‌اش است.

- متأسفم جولیا!

- متأسفی؟! همین؟!

- می‌خواهی چه بگویم؟! هان؟! اصلاً چیزی هم برای گفتن باقی مانده است؟!

از جولیا صدایی شنیده نشد. نورمن نمی‌توانست بفهمد که او دستش را جلوی دهانش گذاشته تا صدای گریه‌اش شنیده نشود.

کمی بعد نورمن با ناراحتی و عذاب وجدان گفت: «این بحث‌ها را تمام کن جولیا. ما به نتیجه نمی‌رسیم. چند سال است که به نتیجه نرسیده‌ایم؛ حالا هم به نتیجه نمی‌رسیم. فقط یک چیز را به من بگو؛ موضوع را به پدرت هم گفته‌ای یا نه؟»

جولیا بر خودش مسلط شد و با لحنی مغرورانه گفت:‌ «من چیزی برای مخفی‌کردن از خانواده‌ام ندارم.»

- آه! جولیا! چرا؟! مگر قرار نبود چیزی از ‌‌این موضوع به آن پدرت عوضی‌ات نگویی؟!

جولیا با دلخوری گفت:‌ «وقتی دربارۀ پدر من صحبت می‌کنی، لطفاً احترام خودت را حفظ کن. بالاخره که خانواده‌ام می‌فهمیدند. ‌‌این‌که به پدرم بگویم یا نگویم، چه فرقی برای تو دارد؟!

نفسی تازه کرد و با حالت طلبکارانه گفت:‌«ضمناً ‌‌این قرار‌ها و مدار‌ها برای وقتی بود که تو به خانواده‌ات اهمیت می‌دادی، نه حالا که به ما پشت‌پا زده‌ای.»

- ولی من به خانواده‌ام اهمیت می‌دهم. تو و باربارا تمام زندگی من هستید. اگر من تصمیمی‌ گرفته‌ام به صلاح همۀ ماست.

- لطفاً حرف‌های خنده‌دار نزن، چون اصلا حال و حوصلۀ خندیدن ندارم. چطور می‌توانی‌ ‌این حرف را بزنی؟! من و باربارا همۀ زندگی تو هستیم؟‌‌! تو به باربارا هم اهمیت می‌دهی؟! نه. تو به باربارا اهمیت نمی‌دهی. با خودت صادق باش! تو مسئولیت‌پذیر نیستی. نمونه‌اش همین امروز؛ اگر مسئولیت‌پذیر بودی، باید می‌رفتی سر کار، اما هنوز در خانه‌‌ای. چرا؟! چون خورشید درنیامده است. تو همیشه برای شانه‌خالی‌کردن از زیر بار مسئولیت، دنبال بهانه‌‌ای.

- مثل ‌‌این‌که اصلاً شرایط را درک نمی‌کنی. ‌‌این‌جا شب است. بروم شرکت چه‌کار؟

- دیدی گفتم؟! همیشه همین‌طور هستی. همیشه برای شانه‌خالی‌کردن از زیر بار مسئولیت‌ها دلیل پیدا می‌کنی.

نورمن پاسخی نداد و گوشی را از گوشش دور کرد.

جولیا با آن‌که در آن‌جا نبود، خوب می‌دانست که نورمن گوشی را از گوشش دور کرده است. او با خلق‌وخوی همسرش کاملاً آشنا بود. آن‌ها همیشه همین‌طور بودند. صحبت‌هایشان را با جملات خوب شروع می‌کردند و با مشاجره به پایان می‌بردند. جولیا با بی‌میلی آخرین حرفش را زد. مشخص بود که از قبل، تصمیم به بیان آن گرفته است. شاید هم پدرش از او خواسته بود تا آن حرف را بزند.

- زنگ زدم که بگویم اگر دوست داشتی می‌توانی بیایی‌ به ‌این‌جا. پدرم ممکن است کمی ‌یک‌دنده باشد، اما با تو کنار ‌می‌آید.

- خودش ‌‌این را گفت، یا تو از پیش خودت می‌گویی؟

- برای تو چه فرقی می‌کند!؟ اما حالا که دوست داری بدانی، می‌گویم. بله؛ من بدون رضایت پدرم کاری نمی‌کنم.

- چرا تو برنمی‌گردی؟

- تا دربارۀ موضوع باربارا به نتیجه نرسیم، برنمی‌گردم. حالا هم که مشکل جدید پیش آمده است.

- چه مشکلی؟!

- همین‌که در آن‌جا شب است. مگر اخبار را گوش نکرده‌ای؟ همۀ مردم درحال مهاجرت از ‌‌ایالت‌های شب به ‌‌ایالت‌های روز هستند. پس اگر قرار به آمدن باشد، تو باید به شرق بیایی.

- اگر خطری باشد، در هر دو جا هست؛ چه روز باشد، چه شب. من ‌نمی‌آیم.

- باشد. نیا. هرطور که صلاح می‌دانی عمل کن! همان‌جا بمان. تنها زندگی کن و از زندگی در تنهایی لذت ببر. اصلاً من اشتباه کردم که زنگ زدم. وقتی ما برای تو اهمیت نداریم، چرا باید به تو اهمیت بدهیم؟!

جولیا گوشی را قطع کرد.

‌‌این کار جولیا هم سابقه داشت. تقریباً اکثر تماس‌هایش در سال‌های اخیر به قطع تلفن ‌می‌انجامید، اما امروز یک حرف جدید زد. ‌‌این حرف، حرف او نبود. حتماً پدرش به او یاد داده بود. چند بار خواست به آن فکر نکند، اما نتوانست. جولیا گفته بود: «همیشه برای شانه‌خالی‌کردن از زیر بار مسئولیت‌ها دلیلی پیدا می‌کنی.» اما ‌‌این صحت نداشت. نورمن خودش را یک آدم دارای احساس مسئولیت می‌شناخت. همیشه سعی می‌کرد به تعهدات و گفته‌هایش پایبند باشد، اما نمی‌دانست چرا‌‌ این حرف را از ‌‌این و آن زیاد می‌شنود. چند روز پیش هم آقای اسمیتز مشابه ‌‌این حرف را به او گفته بود. از ‌‌این بابت عصبانی شد، به‌طوری‌که برای لحظاتی نچرخیدن زمین به دور خودش را فراموش کرد. اعصابش به‌هم ریخت. نفس عمیقی کشید و انگشتانش را روی شقیقه‌اش گذاشت. به ساعت موبایلش نگاه کرد. ساعت 7:15 بود.

با شرکت تماس گرفت. چند بار زنگ خورد، اما کسی گوشی را برنداشت. دوباره شماره را گرفت، اما بی‌فایده بود. پیرمرد از لای دست‌هایش که روی عصا قلاب ‌شده بود، به نورمن نگاه می‌کرد. او با اضطراب منتظر زمان حرکت بود.

نورمن نیاز داشت با کسی حرف بزند تا قدری سبک شود. با وجود این‌که پیرمرد را گزینۀ مناسبی نمی‌دانست، اما سرش را به‌سمت آسمان گرفت و طوری صحبت کرد که او بشنود.

- همین را کم داشتیم. مشکلات خودم و زندگی‌ام کم بود که غصۀ خورشید هم به آن اضافه شد. حالا چه باید بکنیم؟!

- تو را نمی‌دانم نورمن، ولی من باید به پارک بروم. کلاغ‌ها هر روز صبح سر همین ساعت برای غذاخوردن پیش من ‌می‌آیند. حتماً گرسنه و منتظر من هستند. باید بروم.

- ولی ممکن است کلاغ‌ها نیایند.

- مهم نیست. من باید بروم؛ حتی اگر کلاغ‌ها نیایند.

- چه کسی تو را متعهد به انجام ‌‌این کار کرده است؟

- خودم.

- خودت؟! خب! پس خودت هم می‌توانی آن را نقض کنی.

- نه. وقتی آدم خودش تعهدی را خلق می‌کند، وظیفه‌اش سنگین‌تر ‌می‌شود.

‌‌این حرف پیرمرد نورمن را به فکر فرو برد. از خودش درخصوص باربارا پرسید. آیا ‌‌این او بوده که برای خودش تعهد درست کرده یا به جبر کائنات ‌‌این تعهد بر گردنش گذاشته شده بود؟ در مورد شرکت چطور؟ آیا شرایط جدید، تعهد او به شرکت را نقض ‌می‌کرد یا خیر؟

آخرین صحبتش با جولیا را به یاد آورد و عزم خود را جزم کرد تا به همه ثابت کند که یک آدم مسئولیت‌شناس است. به‌سمت کمد‌های اتاق خواب رفت و مشغول تعویض لباس‌هایش شد. دستی به صورتش کشید؛ زبری ریش‌هایی را که تازه از زیر پوستش جوانه زده بود، احساس کرد. برای ریش‌های او فرقی نمی‌کرد که کرۀ زمین می‌چرخد یا نمی‌چرخد. آن‌ها در هر شرایطی به رشدشان ادامه ‌می‌دادند. حالا ‌می‌فهمید که چرا امروز پیرمرد ریش‌هایش را نتراشیده بود. چون او هم مثل پیرمرد شده بود و اصلاً حال و حوصلۀ اصلاح صورتش را نداشت. صدای پیرمرد که خوشحال به نظر می‌رسید، از ‌هال شنیده شد.

- بالاخره تصمیم به رفتن داری؟

- بله. آماده شو تا برویم. تو را مقابل پارک پیاده می‌کنم و خودم به شرکت می‌روم!

هر دو باهم از آپارتمان بیرون آمدند. سوار آسانسور شدند و به پارکینگ رفتند. یک ون سبزرنگ با آرم شرکت گردشگری اسمیتز در گوشۀ پارکینگ پارک شده بود. نورمن مثل همیشه به پیرمرد در سوارشدن به خودرو کمک کرد. سپس عصایش را به دستش داد و در را بست. پیرمرد نایلون سفید را جلوی پایش گذاشت. از ‌‌این‌که قرار بود به وعده‌گاهش برود، لبخندی از رضایت بر لبش نشسته بود.

وقتی که ون از پارکینگ خارج شد، نورمن سرش را از پنجره بیرون آورد و کنجکاوانه بار دیگر به آسمان نگاه کرد. اگر شب بود، هیچ‌چیز عجیبی در آسمان وجود نداشت. مشکل ‌‌این بود که روز بود و نباید هوا تاریک می‌بود. نورمن هنوز نتوانسته بود موضوع را هضم کند. او خواست تعجبش را با پیرمرد در میان بگذارد و حرفی زده باشد، اما وقتی قیافۀ بی‌تفاوت او را دید که روی صندلی نشسته و به جلو نگاه می‌کند، منصرف شد.

نورمن آهسته ‌می‌راند و با دقت همه‌چیز را زیر نظر داشت. از خیابان مقابل مجتمع مسکونی گذشت و به ابتدای بلوار اصلی رسید. آن بولوار او را بعد از طی مسیری حدود پنج کیلومتر، مستقیماً به شرکت گردشگری اسمیتز می‌رساند. پارکی هم که هر روز پیرمرد را در مقابل آن پیاده می‌کرد، در حاشیۀ همین بلوار بود و از یک در به آن راه داشت. تقریباً در میانۀ راه، پیرمرد پیاده می‌شد. بلوار یک انحنا داشت و مسیر مجتمع به پارک با راه‌های میان‌بر و خیابان‌های فرعی کوتاه‌تر می‌شد، اما پیرمرد ترجیح می‌داد مسیر رفت را هر روز با نورمن طی کند.

ون نورمن در ابتدای ورود به بلوار متوقف شد. حالا منبع تولید صدای بوق ممتد ماشین‌ها در چند قد‌می ‌او قرار داشت. چیزی را که می‌دید، هیچ‌گاه در عمرش ندیده بود. صد‌ها و شاید هزاران اتومبیل در هر دو لاین بلوار، ترافیک سنگینی ایجاد کرده بودند. حرکت خودرو‌ها لاک‌پشتی بود. به‌علت تاریکی هوا، چراغ همۀ ماشین‌ها روشن بود. درست مثل یک شب واقعی، لامپ‌های معابر شهری هم روشن بود. مردم دست‌هایشان را از روی بوق ماشین‌ها برنمی‌داشتند. اضطراب، وحشت و هیجان در فضای شهر موج می‌زد و هرکسی را که پا در خیابان می‌گذاشت، در خود فرو ‌می‌کشید. مردم به‌شدت ترسیده بودند و همه می‌خواستند هر طور شده از شهر فرار کنند. همه می‌دانستند که نبودن خورشید یعنی سرما؛ آن‌هم نه یک سرمای معمولی، بلکه سرمایی که در آن، آهن هم یخ می‌زند.

نورمن شروع به راهنمازدن کرد تا رانندگانی که از مقابلش ‌می‌آمدند به او اجازۀ ورود به بلوار را بدهند، اما کسی به او اهمیت نمی‌داد و راه را برایش باز نمی‌کرد. در آن لحظه هیچ‌کدام از قوانین راهنمایی‌ورانندگی اجرا نمی‌شد. رعایت حق تقدم، حرکت در یک لاین، سبقت از سمت راست ممنوع و قوانین دیگر، درست در زمانی که باید مهم‌تر از همیشه قلمداد می‌شدند تا نظم را در جامعۀ انسانی به نمایش بگذارند، ضمانت اجرایی‌شان را از دست داده بودند.

نورمن به‌‌ این نتیجه رسید که انتظار فایده‌‌ای ندارد. اگر تمام روز را هم در آن‌جا بایستد، باز هم کسی به او راه نخواهد داد. به‌ناچار او هم به سبک سایرین، خودخوا‌هانه عمل کرد و یک‌باره جلوی یکی از ماشین‌ها پیچید. حالا سر ون وارد بلوار شده بود. صدای بوق ممتد چند ماشین و فحش‌ها و ناسزاهای زشت به او حواله شد. در حالت عادی نورمن از ماشین پیاده می‌شد و حق طرف مقابل را کف دستش می‌گذاشت، اما در آن شرایط ترجیح داد که بی‌اعتنا باشد. حالا ون نورمن هم مثل هر ماشین دیگری سهمی ‌از فضای خیابان را به خود اختصاص داده بود. او هم ناخودآگاه بدون آن‌که بداند خود را در چه تله‌‌ای گرفتار کرده است، همان کاری را کرده بود که همه می‌کردند.

صد‌ها ماشین – آن‌ها که در شعاع دیدش قرار داشت - با سرعت حلزونی به جلو حرکت می‌کردند. یک متر فضای خالی در سطح جاده دیده نمی‌شد و حتی بدتر، یک لاین اضافه از به‌هم‌چسبیدن ماشین‌ها ‌‌ایجاد شده بود. خیابان توان نفس‌کشیدن نداشت. همه با شتاب و عجله به‌سمت مقصدی نامعلوم در ناکجاآباد رهسپار شده بودند. نورمن هم به تقلید از محیط، هرازگاهی دستش را روی بوق می‌گذاشت و تلاش می‌کرد از میان آهن‌پاره‌‌ها راهی برای خودش باز کند، اما فقط می‌توانست چند متر جلوتر برود و امیدوار باشد که به‌زودی ترافیک روان خواهد شد. بوق‌زدن معنای اصلی‌اش را از دست داده و بیشتر به ابزاری برای نمایش خشم، ترس و اضطراب تبدیل شده بود.

حدود نیم ساعت به همین منوال گذشت. اوضاع خیلی کلافه‌کننده شده بود. ترافیک به اوج خود رسیده بود. ماشین‌ها به‌سختی حرکت می‌کردند. نورمن رادیو را روشن کرد تا از اوضاع شهر مطلع شود. هر موجی را که انتخاب می‌کرد پیرامون یک موضوع صحبت ‌می‌کردند؛ توقف زمین از چرخش به دور خود. موضوع ساده‌‌ای که تا چند ساعت قبل هیچ انسانی حتی یک لحظه هم به آن فکر نمی‌کرد، حالا به بزرگ‌ترین دغدغۀ بشر تبدیل شده بود.

رادیو برنامۀ پرسش و پاسخ داشت. ارتباط با مسئولان و از ‌‌این‌جور چیز‌ها. مجری رادیو بار‌ها از مردم درخواست کرد از هجوم به ‌‌ایالت‌های روز آمریکا خودداری کنند. او می‌گفت اگر مردم همکاری کنند و خیابان‌ها را مسدود نکنند و به دستورات ستاد بحران کشور گوش فرا دهند، شاید نیازی نباشد که کسی شهر را ترک کند. دولت می‌تواند از پس ‌‌این مشکل برآید. اما در آن لحظه گوش کسی به ‌‌این حرف‌ها بدهکار نبود. همه فقط از همدیگر توقع داشتند که به مصوبات ستاد بحران عمل کنند، اما پای خودشان که به میان می‌رسید، دوست داشتند هرچه زودتر جان خود و خانواده‌شان را بردارند و از شهر بگریزند.

یک دختر جوان به تلفن اعلام‌شده از سوی مجری رادیو زنگ زد و گفت:‌ «ببخشید؛ من می‌خواهم به مرکز شهر بروم تا پیش مادرم باشم. می‌شود به من بگویید که مترو فعال است یا نه؟!»

مجری با قاطعیت گفت:‌ «بله، خانم عزیز. بله که فعال است. مترو مثل همیشه فعال است. خطوط اتوبوس‌رانی و تاکسی‌رانی هم فعال هستند. شعب بانک‌ها و همۀ سازمان‌های دولتی فعال هستند. جای هیچ نگرانی‌ای نیست.‌»

پشت‌سر او یک مخاطب زن زنگ زد که صدایش نگران به نظر می‌رسید. او از اوضاع امنیت شهر شکایت کرد. مجری در جوابش وعدۀ مسئولان و رئیس پلیس را تکرار کرد. او در ادامه توضیح داد که بیشتر مردم ساکن در ‌‌ایالت‌های شب، دچار‌‌ این واهمه شده‌اند که پلیس از انجام تعهداتش شانه خالی کرده است، اما ‌‌این خبر صحت ندارد. آن زن دوباره زنگ زد، اما ‌‌این‌بار با عصبانیت و پرخاش صحبت می‌کرد.

- من دچار واهمۀ بی‌دلیل نشده‌ام آقا! واهمۀ من بادلیل است. بیایید ‌‌این‌جا را ببینید. من در منطقۀ لیتل تاور ساکن هستم. با اطمینان می‌گویم که نیرو‌های پلیس لس‌آنجلس سر کارشان حضور ندارند. اگر راست می‌گویید، به جای تهیۀ خبر از استودیو، یک سری به کلانتری‌ها بزنید. از آن‌جا خبر تهیه کنید. الان حدود یک ساعت است که بیشتر از ده ‌بار به پلیس زنگ زده‌ام، اما خبری از آن‌ها نیست که نیست. متأسفانه در ‌‌این‌جا یک تصادف رخ داده و یک نفر هم کشته‌ شده است. به اورژانس زنگ زدم ولی هنوز نیامده‌اند. به پلیس هم زنگ زدم، اما از آن‌ها هم خبری نیست. شهر، بدون صاحب ر‌ها شده است.

مجری رادیو به اضطراب افتاد. او سعی داشت از التهاب سخنان آن زن کم کند.‌

- لطفاً خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. هرچه جو شهر را ملتهب‌تر کنید، اوضاع پیچیده‌تر می‌شود و حل‌کردن مشکل ناممکن. من اطلاع دقیق دارم که پلیس در آماده‌باش کامل است. حتی تمام نیرو‌های ذخیره را به خدمت فرا خوانده، اما تا جایی که خبر دارم، مشکل اصلی، راه‌بندان است. متأسفانه همۀ مردم ماشین‌هایشان را از پارکینگ‌ها بیرون آورده‌اند. همین موضوع باعث مسدودشدن راه‌ها شده است. در بعضی از نقاط شهر، مردم ماشین‌ها را در وسط خیابان ر‌ها کرده و رفته‌اند. با‌‌ این کار گره‌‌های کوری ‌‌ایجاد کرده‌اند که بازکردن آن‌ها در شرایط فعلی ممکن نیست. لطفاً خون‌سردی خودتان را حفظ کنید. ماشین‌ها را به پارکینگ‌ها منتقل کنید و منتظر دستورات ستاد بحران باشید. اگر قرار به یخ‌زدن باشد، همه باهم یخ می‌زنیم. اگر قرار به نجات باشد، همه باهم نجات پیدا می‌کنیم. از شما خواهش می‌کنم؛ استدعا دارم؛ تمنا دارم که اوضاع را پیچیده‌تر نکنید.

برنامۀ ارتباط مستقیم با مردم قطع شد. مجری با هیجان اطلاع داد که رئیس ستاد بحران کشور پشت خط هستند و قصد دارند چند موضوع مهم را به اطلاع مردم برسانند. رئیس ستاد بحران ابتدا صحبت‌هایی کرد. او مردم را به خون‌سردی، به‌عنوان مهم‌ترین رکن امدادرسانی، دعوت کرد. سپس صحبت‌هایی را مبنی‌بر احتمال کاهش شدید دما طی روز‌های آینده مطرح کرد و از مردم خواست تا جایی که امکان دارد، از خانه‌های خود بیرون نیایند. او گفت:‌ «همه از من می‌پرسند چرا زمین دیگر به دور خود نمی‌چرخد. باید صراحتاً اعلام کنم که نمی‌دانم. نه‌فقط من، بلکه هیچ‌کس نمی‌داند. زمین چهار میلیارد و پانصد میلیون سال به دور خود چرخیده، اما پنج ساعت است که دیگر نمی‌چرخد. من امیدوار هستم و شما هم امیدوار باشید که ‌‌این یک شوخی از جانب خدا باشد تا به ما بفهماند چقدر بندگان ضعیف و ناسپاسی هستیم. ما هیچ کاری برای چرخش زمین نمی‌توانیم انجام بدهیم؛ جز دعاکردن. دوستان به من خرده می‌گیرند که چرا بحث اعتقادات کاتولیکی را مطرح می‌کنم، اما من با افتخار می‌گویم که یک مسیحی هستم و یک کاتولیک. مردم عزیز! من از همۀ شما می‌خواهم که بیایید باهم دست‌هایمان را به‌سوی آسمان برداریم و با صدای بلند دعا کنیم و از خداوند کمک بخواهیم. مردم عزیز! خودتان را به سلاح‌‌ ایمان مجهز کنید که خدا تنها نجات‌بخش است. فقط خدا می‌تواند ملت آمریکا و تمام مردم کرۀ زمین را نجات دهد. هر کجا هستید، همین حالا در مقابل خداوند زانو بزنید و به او بگویید که ‌‌ای قادر متعال، دوباره حیات را به زمین برگردان. دوباره شب را از پی روز و روز را از پی شب روان کن. به ما رحم کن و از سر تقصیرات ما بگذر. دعا و نیایش کنید تا شاید دوباره مشمول رحمت الهی قرار بگیریم. اما ما در کنار دعاکردن وظایف دیگری هم داریم. از مردم درخواست می‌کنم از تردد غیرضروری در سطح شهر بپرهیزند تا بتوانیم برای مشکلات پیش‌رو چاره‌‌ای بیندیشیم. خواهش می‌کنم از حرکت به‌سمت‌ ‌ایالت‌های روز خودداری کنید. خطرات در مناطق روز اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. بعضی از کشور‌ها به‌طور کامل در ناحیۀ شب قرار دارند و مشکلات ما را ندارند، چون یک سیاست واحد را در پیش گرفته‌اند. مردم در خانه‌هایشان مانده‌اند و دولت به آن‌ها خدمات ارائه می‌کند، اما چون آمریکا در ‌‌ایالت‌های شرقی روز را و در ‌‌ایالت‌های مرکزی و غربی شب را تجربه می‌کند، ‌‌این بحران که مردم در صدد مهاجرت به‌سمت روز هستند، پدید آمده است. یک ترس عمو‌می ‌همه را فرا گرفته که مشکل را مضاعف می‌کند. همه می‌خواهند به ‌‌ایالت‌های شرقی بروند.‌‌ این کار درست نیست. خواهش می‌کنم از مهاجرت به‌سمت شرق دست بردارید، وگرنه باید به استقبال یک مرگ عمو‌می برویم.»

ترافیک قفل شده بود و ذره‌‌ای تکان نمی‌خورد. ماشین جلویی مدتی بود که حرکت نمی‌کرد. نورمن تعداد زیادی آدم را دید که لابه‌لای خودرو‌های متوقف‌شده ‌‌ایستاده‌اند. آن‌ها سر هم داد می‌زدند، ولی فریادشان در میان صدای بوق ماشین‌ها به گوش نمی‌رسید و فقط از حرکات دست‌ها و حالت د‌هان‌های بازشان می‌شد فهمید که درحال مشاجرۀ لفظی شدیدی با یکدیگر هستند.

نورمن از ون پیاده شد و با عصبانیت خودش را به ماشین جلویی رساند. شیشه‌های ماشین دودی بود و او نتوانست راننده را ببیند. چند ضربۀ محکم با کف دست به شیشه زد. هیچ اتفاقی نیفتاد. راننده بی‌خیال‌تر از ‌‌این حرف‌ها بود که شیشه‌اش را پایین بدهد. نورمن سرش را به‌سمت شیشۀ جلو خم کرد تا داخل خودرو را ببیند. با کمال تعجب دید که کسی داخل ماشین نیست! راننده ماشین را ر‌ها کرده و رفته بود. با عصبانیت با در ماشین ور رفت. خوشبختانه توانست آن را باز کند. او متوجه شد که راننده سوئیچ را روی ماشین گذاشته و رفته است؛ بنابراین پشت فرمان نشست. ماشین را روشن کرد تا شاید بتواند در چند متر جلوتر، آن را به‌سمتی منحرف کند و ون خودش را بیرون بکشد، اما جلو و دو طرف ماشین پر بود. چطور باید حرکت می‌کرد؟! با عصبانیت چند ضربۀ محکم به فرمان و دندۀ ماشین کوبید، به‌طوری‌که دستش به درد آمد. زمین و زمان را به باد فحش کشید. چاره‌‌ای جز انتظار نداشت. در همان لحظه ماشین خاموش شد. دوباره استارت زد. ماشین روشن نشد. آمپر بنزین قرمز بود. حالا فهمید که چرا راننده ماشین را ر‌ها کرده و رفته است. از شدت عصبانیت فریاد کشید. سرش را روی فرمان گذاشت. خودش را دشنام داد. هیچ فایده‌‌ای نداشت. از ماشین پیاده شد. به چند رانندۀ اطراف خود نگاه کرد که بیرون ماشین‌ها مثل مرغ سربریده به ‌‌این‌طرف و آن‌طرف می‌پریدند. هیچ‌کس حال خودش را نمی‌فهمید. هرکسی سعی داشت هرچه زودتر خودش را به اتوبان اصلی خروجی شهر برساند و از شب بگریزد. نورمن متوجه شد که ماشین کناری و دو ماشین آن‌طرف‌تر هم خالی هستند.

سروصدا‌هایی که از چند متر جلوتر می‌آمد، توجه‌اش را جلب کرد. عده‌‌ای باهم گلاویز شده بودند و دست در گردن هم سعی می‌کردند یکدیگر را به زمین بزنند. آن‌ها همدیگر را از روی یک کاپوت ماشین به روی کاپوت ماشین دیگری کشاله می‌کردند و هرازگاهی که فرصت دست می‌داد، با مشت به صورت هم می‌کوبیدند. سر و صورتشان خونین بود. نورمن سری به نشانۀ تأسف تکان داد و سریع به عقب برگشت. درِ ون را باز کرد و روی صندلی نشست. پیرمرد نگاهی خون‌سردانه به او کرد. انگارنه‌انگار که او هم درگیر بزرگ‌ترین بحران طبیعی جهان، از آغاز خلقت انسان، شده است.

نورمن با حالتی مستأصل و فقط برای ‌‌این‌که حرفی زده باشد تا ذهنش را از حوادث منحرف کند، گفت: «دیگر نگران کلاغ‌ها نیستی پدربزرگ؟!»

- چرا هستم. خیلی هم نگرانم!

- خب، پس چرا نگرانی از صورتت پیدا نیست؟

- چون کاری از دستم برنمی‌آید. همین‌که درحال رفتن هستم، بس است. مهم ‌‌این است که دست از تلاش برای رفتن برنداشته‌ام.

- پس پیاده شو پدربزرگ، چون باید ادامۀ تلاشت را تنها و پیاده انجام بدهی. من هم پیاده به شرکت می‌روم. مسیرمان از هم جدا می‌شود. نمی‌توانم با تو بیایم.

- اما مسیر من بخشی از مسیر توست.

- بله. آن برای موقعی بود که با ون می‌رفتم، اما الان باید از خیابان‌های فرعی بروم تا زودتر به مقصد برسم.

پیرمرد بدون ‌‌این‌که بیشتر التماس کند، عصایش را برداشت. نایلون نان‌ریزه‌ها را به دست گرفت و با سختی از ماشین پیاده شد. او آهسته از لای ماشین‌ها به آن‌طرف بلوار رفت و در سیاهی پیاده‌رو محو شد. نورمن داشبورد را باز کرد و هرچه از مدارک ماشین را که به دستش رسید، برداشت. دسته‌کلید شرکت، کارت ماشین، چند پاسپورت از مسافران، مقداری پول نقد و کارت‌های بانکی و... . کیف‌دستی‌اش را از روی صندلی عقب برداشت؛ همۀ وسایلش را داخل آن گذاشت و از ماشین پیاده شد. یک نگاه به صندوق عقب انداخت. چیز مهمی ‌برای برداشتن نیافت. در‌های ماشین را قفل کرد، سوئیچ را در جیبش گذاشت. نگاه آخر را به ماشین انداخت و چند گام از آن دور شد. در همان لحظه، رانندۀ ماشین پشت‌سر که شاهد تما‌می‌ حرکات نورمن بود، سراسیمه از خودروی خود بیرون آمد. باورش نمی‌شد که نورمن قصد دارد ماشینش را جلوی او پارک کند و برود. وحشت‌زده خودش را به نورمن رساند و دست او را محکم گرفت. با اضطراب و عصبانیت گفت:

- هی رفیق! کجا می‌روی؟ تو حق نداری ماشینت را جلوی من پارک کنی و بروی.

- من هم دوست ندارم ماشینم را ‌‌در این‌جا بگذارم و بروم. ماشین شرکت است. برایم مسئولیت دارد، اما چاره‌‌ای ندارم.

- چرا چاره نداری؟! صبر کن. قرار نیست که ‌‌این ترافیک تا ابد ادامه داشته باشد.

- اما ‌‌این ترافیک مثل گره کور شده است. باز نمی‌شود.

- باز می‌شود! باز می‌شود! یعنی باید باز شود. من باید سریع‌تر به شرق بروم. همۀ اعضای خانواده‌ام در آن‌جا هستند.

سپس درحالی‌که صفحۀ موبایلش را به نورمن نشان می‌داد، گفت: «بیا ببین؛ من صد بار به پلیس زنگ زده‌ام. گفتند توی راه هستند. به‌زودی می‌رسند. آن‌ها که بیایند، مشکل حل خواهد شد.»

- این مشکل حل نخواهد شد. من می‌روم.

- اگر بروی من دیگر نمی‌توانم حرکت کنم.

- همین حالا هم نمی‌توانی حرکت کنی. مشکل فقط ماشین من که نیست. آن ماشین جلویی را ببین. راه من را سد کرده است. وقتی من نتوانم حرکت کنم، تو هم نمی‌توانی. آن یکی ماشین را ببین؛ آن هم همین‌طور است. عملاً راه بسته شده است. صد تا ماشین دیگر هم همین‌طور است.‌‌ این ترافیک بازشدنی نیست.

نورمن دستش را از دست راننده بیرون کشید. به قیافۀ درهم‌رفته و عصبانی او نگاهی کرد و گفت: «متأسفم. کاری از دست من برنمی‌آید. مجبورم بروم.»

سپس رویش را برگرداند و به‌سمت پیاده‌رو رفت. هنوز یک گام برنداشته بود که احساس درد شدیدی در ناحیۀ جمجمه‌اش کرد. آسمان سیاه در نظرش سیاه‌تر شد. تلوتلو خورد و توانست سرش را برگرداند. فرصت نکرد که بفهمد چه اتفاقی افتاده است، چون مشت دوم محکم توی فکش خورد و گوشۀ لبش را پاره کرد. کیف مدارک از دستش بر زمین افتاد. در همان حال، نگران آن‌ها بود. خم شد تا آن را بردارد که مشت سوم به‌طرف دیگر صورتش اصابت کرد و سرش را محکم به عقب ون کوبید. رانندۀ مهاجم ضربۀ چهارم را با لگد زد. لگد محکمی‌که به وسط شکم نورمن اصابت کرد، تعادل ضارب را به‌هم زد و روی کاپوت ماشین خودش پرت شد. نورمن یک لحظه به خود آمد. ظاهراً مرد مهاجم قصد نداشت کتک‌کاری را تمام کند. از فرصت پیش‌آمده استفاده کرد و به‌سمت او یورش برد. در یک چشم‌برهم‌زدن توانست با سر به صورت رانندۀ مهاجم بکوبد؛ ضربه‌ای که او را درجا نقش بر زمین کرد. بینی مرد مهاجم شکست و خون از آن فواره زد. نورمن که عصبانی شده بود، او را لگدباران کرد و تلافی تمام مشت‌هایی را که خورده بود، بر سرش درآورد. مرد مهاجم ناله می‌کرد و کف آسفالت و لای لاستیک ماشین‌ها غلت می‌زد. چند رانندۀ دیگر شاهد‌‌ این نزاع بودند، اما پایشان را از ماشین بیرون نگذاشتند. نورمن هر دو دستش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «او شروع کرد. خودتان که شاهد بودید. من شروع نکردم.»

سپس به روی زمین خم شد و کیف مدارکش را برداشت. سرش گیج رفت. کم مانده بود به زمین بخورد. ضربه‌‌های مشت رانندۀ مهاجم خیلی قوی بود. از گوشۀ لبش خون داغ ‌می‌آمد؛ مقداری از آن وارد د‌هانش می‌شد و مقداری دیگر روی لباس‌هایش ریخته بود. نمی‌دانست‌‌ که جای دیگری از صورتش هم پاره شده است یا نه، اما برایش مهم نبود. کیفش را برداشت و تلوتلوزنان از لای چند ماشین عبور کرد و در سیاهی آن‌طرف بلوار، در سمت پیاده‌رو پنهان شد. چند قدم جلوتر رفت و زیر نور ویترین یک فروشگاه ‌‌ایستاد و از دور صحنۀ درگیری را زیر نظر گرفت. او نگران ماشینش بود. می‌ترسید آن مرد به تلافی کتک‌هایی که خورده، به ون شرکت صدمه بزند. هنوز هیجانش از بابت درگیری کم نشده بود و قلبش تندتند می‌زد. بدنش خیس عرق بود. نه پای رفتن داشت و نه قصد ماندن. در همان لحظه صدایی او را به خود آورد.

- صورتت چه شده است؟ دعوا کرده‌ای؟

به‌سمت صدا برگشت. پیرمرد همسایه را دید که در وسط پیاده‌رو ‌‌ایستاده بود.

- تو ‌‌این‌جا چه کار می‌کنی پیرمرد؟ مگر قرار نبود که بروی؟

پیرمرد دستمالی پارچه‌‌ای با کلی طرح‌های ریز و درشت و رنگارنگ از جیبش بیرون کشید و به نورمن داد.

- بیا صورتت را تمیز کن. مثل ‌‌این‌که بدجور کتک خورده‌‌ای.

- چرا نرفتی پدربزرگ؟

- خواستم بروم، اما نتوانستم. من توی شب نمی‌توانم راه را به‌خوبی پیدا کنم. چشم‌هایم ضعیف شده است. همیشه تو من را می‌بردی و وقتی هوا کاملاً روشن بود، خودم برمی‌گشتم، اما حالا همه‌جا تاریک است.

- حرکت کن. دنبال من بیا. من تو را به پارک می‌برم و بعد خودم به شرکت می‌روم.

- ماشینت چه می‌شود؟

- نمی‌دانم. خیابان قفل شده است. همۀ مردم ماشین‌هایشان را ر‌ها کرده‌ و رفته‌اند. ‌‌این‌هم یکی مثل همۀ آن‌ها. لطفاً کمی تندتر بیا!

- باشد. از تو ممنونم پسرم.

حدود صد قدم جلوتر اتفاقی در پیاده‌رو درحال رخ‌دادن بود که توجه آن‌ها را به خود جلب کرد. سه مرد با دیلم به درِ بستۀ یک فروشگاه بزرگ زنجیره‌‌ای می‌کوبیدند تا آن را بشکنند یا باز کنند. فروشگاه بزرگی بود و تقریباً چیزی نبود که در آن فروخته نشود. کمی‌ بعد آن‌ها موفق شدند و توانستند شیشه‌های سکوریت ورودی را بشکنند و وارد فروشگاه شوند. پیرمرد عصازنان خودش را به آخرین نفری که تلاش می‌کرد از میان خرده‌شیشه‌ها بگذرد و وارد فروشگاه شود، رساند. درحالی‌که با عصا فروشگاه را نشان می‌داد، با عصبانیت گفت: «دارید چه کار می‌کنید؟! چرا اموال مردم را غارت می‌کنید؟! ‌‌این کار شما جرم است.»

نورمن سریع خودش را به معرکه رساند و شاهد ماجرا شد. یک مرد قوی‌هیکل در مقابل پیرمرد ‌‌ایستاده بود و کافی بود او را فوت کند تا نقش بر زمین شود. مرد قوی‌هیکل نورمن را خطاب کرد و با عصبانیت گفت: «دست پدرت را بگیر و از ‌‌این‌جا برو گم شو.»

پیرمرد دست‌بردار نبود.

- از فروشگاه مردم بیرون بروید، وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم.

- حتماً ‌‌این کار را بکن پیرمرد. به پلیس زنگ بزن. فکر کردی پلیس ‌می‌آید؟!

- بله که ‌می‌آید.

- در شهر یک پلیس هم پیدا نمی‌شود. خودت را به زحمت نینداز.

پیرمرد در جیب پالتوی مشکی‌اش به‌دنبال گوشی قدیمی ‌و زهوار در رفته‌اش گشت و آن را پیدا کرد. در همان حال که سعی می‌کرد شمارۀ پلیس را بگیرد، گفت: «این کار شما دزدی است. دزدی مال مردم جرم است.»

- حرف د‌هانت را بفهم پیر خرفت. من دزد نیستم. می‌خواهم با پای پیاده به‌سمت‌ ‌ایالت‌های شرقی حرکت کنم. برای خودم و خانواده‌ام مواد غذایی نیاز دارم. وقتی‌‌ این فروشگاه لعنتی بسته است، من چه کار باید بکنم؟ اگر باز بود و کارمندانش حضور داشتند، من مجبور به دزدی نمی‌شدم. حالا هم راهت را بگیر و برو تا من را عصبانی نکرده‌ای.

نورمن دست پیرمرد را گرفت و به‌زور دنبال خود کشید.

پیرمرد گفت: «اما بسته‌بودن فروشگاه به تو مجوز دزدی نمی‌دهد.»

مرد قوی‌هیکل پاسخ داد: «خفه شو پیرمردِ خرفتِ لعنتی. چند بار به تو بگویم که من دزد نیستم.»

نورمن گفت: «بیا برویم پدربزرگ. کاری به کار مردم نداشته باش. من توان دوباره کتک‌خوردن ندارم. بیا برویم.»

نورمن خیلی سریع پیرمرد را از صحنۀ مشاجره دور کرد تا از د‌هان‌به‌د‌هان گذاشتن با مرد قوی‌هیکل دست بردارد. آن‌ها برای کوتاه‌کردن راه به جای گذر از حاشیۀ بلوار وارد خیابان‌های فرعی شدند. لامپ‌های معابر یک‌درمیان روشن بود. در خیابان‌های فرعی، ماشین‌ها با سرعت بالا تردد می‌کردند. ‌‌این‌ها همان ماشین‌هایی بودند که وقتی به خیابان‌های اصلی می‌رسیدند در تلۀ ترافیک گیر ‌می‌افتادند و گره دیگری بر گره کور شهر ‌می‌افزودند. پیرمرد عصاکشان بدون هرگونه گله و شکایتی پشت‌سر نورمن با شتاب قدم برمی‌داشت تا از گام‌های بلند او عقب نماند. علی‌رغم اصرار نورمن برای حمل نایلون نان‌ریزۀ پیرمرد، ترجیح داد خودش غذای کلاغ‌ها را حمل کند. او پابه‌پای نورمن راه ‌می‌رفت. گاهی ‌می‌ایستاد و به عصایش تکیه می‌کرد و نفس‌نفس می‌زد، اما خیلی سریع دوباره به راه ‌می‌افتاد. کاملاً مشخص بود که تمام توانش را برای سریع‌تر راه‌رفتن به کار گرفته است. نورمن احتیاط می‌کرد. از هر چند قدم یک‌بار ‌می‌ایستاد تا پیرمرد به او برسد و نفسی تازه کند. دوباره به راه ‌می‌افتادند. نورمن تازه فهمید که پا‌های پیرمرد پرانتزی است و سریع راه‌رفتن با آن‌ پا‌ها برای او سخت است!

آن‌ها به سر چهارراهی رسیدند و از آن عبور کردند. لامپ اکثر خانه‌‌ها روشن بود و درون آن‌ها جنب‌وجوش زیادی دیده می‌شد. به سر دومین تقاطع رسیدند. نورمن زیر تابلوی یک سوپرمارکت کوچک که نور ویترینش پیاده‌رو را روشن کرده بود، ‌‌ایستاد. سکوت سنگینی بر آن‌جا سایه انداخته بود. فقط گاهی یک ماشین با سرعت زیاد از آن‌جا رد می‌شد. دستمال پیرمرد همچنان در دست نورمن بود و آن را به گوشۀ لبش می‌فشرد تا خون و تورم آن بخوابد. نورمن به پیرمرد گفت: «به خانه که رسیدم، ‌‌این دستمال را می‌شویم. آن را خشک و تمیز تحویلت خواهم داد.»

پیرمرد نفس‌نفس‌زنان، درحالی‌که چند قطره عرق روی پیشانی پرچین‌وچروکش نقش بسته بود، به مقابل فروشگاه رسید و گفت: «یعنی می‌خواهی من را تنها بگذاری؟!»

- اوهوم. از سر ‌‌این چهارراه، مسیرم از تو جدا می‌شود. من باید به شرکت بروم. تو همین راه را مستقیم برو. سه چهارراه جلوتر به‌سمت راست بپیچ. کمی‌ که جلو بروی، از دور درِ پارک را خواهی دید. آدرس سرراست است. گم نمی‌شوی. خیابان‌ها هم که روشن است. از چه می‌ترسی پدربزرگ؟

- اگر من را ‌‌در این‌جا ر‌ها کنی، نه مسیر پارک را پیدا می‌کنم و نه راه برگشت به خانه را.

- یعنی می‌خواهی که تا پارک با تو بیایم؟

- دوست ندارم کسی را مجبور به انجام کاری کنم، اما واقعاً به کمک تو نیاز دارم.

- من را داری توی معذوریت می‌گذاری پدربزرگ.

پیرمرد با چشمانی مشتاق، منتظر و نگران به او نگاه می‌کرد. طلوع‌نکردن خورشید باعث شده بود کمی ‌هوا سرد بشود. بخار از بینی هر دوی آن‌ها بیرون می‌زد. نورمن نتوانست خود را متقاعد کند که پیرمرد بیچاره را در آن‌جا ر‌ها کند و به‌دنبال کار خودش برود. همیشه بروز چنین اتفاقاتی باعث می‌شد که او سر کارش دیرتر حاضر شود، ولی دیگران که از واقعیت خبر نداشتند، به او انگ ‌مسئولیت‌پذیرنبودن می‌زدند. با خودش فکر کرد که اگر پیرمرد را همراهی کند، فقط مقدار کمی ‌مسیر او دورتر خواهد شد؛ بنابراین دست رد به سینۀ پیرمرد نزد و با حالت دلسوزی به او گفت: «راه زیادی نمانده است. تو را به پارک می‌رسانم و بعد می‌روم.»

- متشکرم پسرم. لطف بزرگی در حق من می‌کنی.

سپس هر دو به راه افتادند. نورمن دلش برای پیرمرد سوخت. از یک طرف دوست داشت به او بگوید که چقدر کارش احمقانه است تا دست از غذابردن برای کلاغ‌ها بردارد و خودش را بیشتر از آن به زحمت نیندازد. از طرف دیگر وجدانش اجازه نمی‌داد تنها دلخوشی پیرمرد را که همان کلاغ‌ها بودند، از او بگیرد. چیزی که در تمام‌‌ این سال‌ها او را مجاب کرده بود تا به پیرمرد کمک کند و او را به پارک برساند، مقیدبودن و عزم راسخ پیرمرد برای انجام آن کار بود.

پیرمرد برای رفتن به پارک و دیدن کلاغ‌ها آنچنان مرتب لباس ‌می‌پوشید که هرکس او را می‌دید گمان می‌کرد که با یک سناتور قرار ملاقات دارد. اما دیگر شرایط عوض شده بود. کرۀ زمین دیگر به دور خود نمی‌چرخید. روز‌های بدی در پیش‌رو بود. همۀ ‌‌این‌ها ‌می‌توانست تعهد پیرمرد را لغو کند. وقت آن رسیده بود که پیرمرد از خواب غفلت بیدار شود. یک نفر باید او را به واقعیت آگاه می‌کرد و چه کسی بهتر از همسایۀ او می‌توانست‌ ‌این کار مهم را به انجام برساند.

نورمن به رفتن به نیویورک فکر می‌کرد. راهی جز ‌‌این برایش باقی نمانده بود. اگر او می‌رفت، پیرمرد باید دیدن کلاغ‌ها را فراموش می‌کرد. شاید‌‌ این آخرین روزی بود که او می‌توانست به دیدن کلاغ‌ها برود.

نورمن با خودش به جمع‌بندی لازم رسید و سرعتش را کم کرد تا برای آگاه‌کردن پیرمرد، سر صحبت را باز کند. برای شروع به مقدمه‌چینی نیاز داشت. بهترین کار پرسیدن یک سؤال بود. او رو کرد به پیرمرد و گفت:‌«چرا برای کلاغ‌ها غذا می‌بری پدربزرگ؟»

- چون آن‌ها گرسنه هستند.

- خب چرا برای کلاغ‌ها؟! از بین ‌‌این‌همه پرنده چرا کلاغ‌ها؟! مثلا... مثلاً چرا برای کبوتران دانه نمی‌بری؟

- آن‌ها به من نیازی ندارند. مردم همیشه برای کبوتران دانه می‌ریزند و ساعت‌ها دانه‌چیدن آن‌ها را نگاه می‌کنند. بچه‌‌ها هم برای گنجشکان غذا می‌ریزند و آن‌ها را دوست دارند، اما کسی به کلاغ‌ها اهمیت نمی‌دهد. کسی به

آن‌ها توجه نمی‌کند. کسی برای کلاغ‌ها دلسوزی نمی‌کند. من برای آن‌هایی غذا می‌برم که کسی برایشان غذا نمی‌ریزد. دوست دارم به آن‌هایی توجه کنم که کسی بِه‌شان توجه نمی‌کند.

مکثی کرد و نفسی گرفت و ادامه داد: «کلاغ‌ها موجودات خیلی دوست‌داشتنی هستند، اما اکثر مردم از آن‌ها خوششان نمی‌آید.»

پیرمرد یک لحظه ‌‌ایستاد و به عصایش تکیه کرد. نورمن هم وسط پیاده‌روی خلوت ‌‌ایستاد و به او نگاه کرد. صحبت‌های پیرمرد برایش عجیب و غریب آمد. او عجله‌اش را فراموش کرد و مبهوتانه به پیرمرد نگریست تا بداند در پشت آن عینک ضخیم و چهره‌‌ای که پوستش به‌خوبی کهولت سن او را عیان می‌کرد، چه افکاری وجود دارد.

پیرمرد نفس‌زنان ادامه داد: «هیچ‌وقت دیده‌‌ای که کسی کلاغی بفروشد؟! دیده‌ای که کسی کلاغی بخرد؟! آن را در قفس بیندازد تا برایش آواز بخواند؟! نه! ندیده‌ای؛ چون هیچ‌کس کلاغ را دوست ندارد. هیچ‌کس صدای آن را هم دوست ندارد. هیچ‌کس رنگ سیاه پر‌هایش را دوست ندارد. هر موقع کلاغ‌ها آواز ‌می‌خوانند، مردم به آن‌ها بد و بیراه می‌گویند و سنگ می‌زنند؛ چون از نگاه ما آدم‌ها زشت و بد صدا هستند.

- خب، شاید دلیلش ‌‌این باشد که کلاغ‌ها شوم هستند، پدربزرگ!

پیرمرد با دلخوری و عصبانیتی که تاکنون نورمن از او ندیده بود، فریاد کشید:‌«چه کسی گفته که کلاغ‌ها شوم هستند؟! ‌هان؟! اصلاً می‌فهمی‌ چه می‌گویی؟! مگر خداوند چیز شوم هم خلق می‌کند؟! ‌‌این طرز تفکر شوم است، نه ‌‌این حیوان بیچاره که خودش هم خبر ندارد ما‌ آن را شوم می‌پنداریم. شو‌می‌ و نحسی ساختۀ مغز ما انسان‌هاست و در دنیای واقعی وجود ندارد. هرچه خداوند خلق کرده، با هدف و منظوری بوده است.»

- باشد پدربزرگ. من را ببخش. منظوری نداشتم.

مدتی راه رفتند و دوباره آرام شدند. نورمن با احتیاط گفت: «پس مشخص است که شما خیلی کلاغ‌ها را دوست دارید!»

- از نظر من کلاغ و طاووس یکی است. زشتی و زیبایی یکی است. تفاوت‌ها در نگرش‌هاست که چیزی را زشت و چیزی را زیبا جلوه می‌دهد. من هر دو را به یک اندازه دوست دارم، اما حالا که همه ترجیح می‌دهند با پرندگان زیبا خوش باشند، انتخاب من کلاغ‌های تنهاست؛ کلاغ‌هایی که همه آن‌ها را طرد کرده‌اند!

عبارت «طرد کرده‌اند» همچون خنجری بر قلب نورمن فرود آمد. دیگر نمی‌فهمید به کجا می‌رود و چه می‌کند. تمام مغزش پر شد از عذاب وجدان. نورمن خیلی آهسته قدم برمی‌داشت، طوری‌که پیرمرد راحت پابه‌پای او ‌می‌رفت. کمی‌ گذشت. نورمن گفت: «پدربزرگ!»

- جانم؟!

- چرا فکر می‌کنی اگر برای کلاغ‌ها غذا نبری، آن‌ها از گرسنگی می‌میرند؟!

- من ‌‌این‌طور فکر نمی‌کنم! غذابردن من برای کلاغ‌ها لزوماً برای محافظت از جان آن‌ها نیست. اگر من برایشان غذا نبرم، آن‌ها از جای دیگری غذا پیدا ‌می‌کنند و می‌خورند و زنده ‌می‌مانند. میلیون‌ها سال است که کلاغ‌ها بدون من زنده بوده‌اند و میلیون‌ها سال دیگر هم بدون من زنده خواهند ماند.

نورمن متعجبانه به پیرمرد نگریست و گفت: «نمی‌فهمم‌‌! پس چرا هر روز برای کلاغ‌ها غذا ‌می‌بری؟!»

- مگر هرکسی که برای کسی کاری می‌کند، برای‌ ‌این است که جان او را نجات بدهد؟ اصلاً صبر کنم ببینم‌‌! مگر هر کاری باید خیلی مهم باشد تا آن را انجام بدهیم؟‌‌!

پیرمرد صبر کرد تا نورمن به حرف او خوب فکر کند! سپس صحبتش را ادامه داد.

- برای کمک به دیگران نیاز نیست که حتماً جان آن‌ها را نجات بدهی. همین که حال آن‌ها را کمی ‌خوب کنی کافی است. محبت یعنی همین؛ این‌که بخشی از نیاز دیگران را برطرف کنی. من از ‌‌این‌که کلاغ‌ها هر روز صبح چشم‌انتظارم هستند و برای وعدۀ غذایی صبحانه‌شان روی من حساب می‌کنند، لذت می‌برم. از‌ ‌این‌که کلاغ‌ها مطمئن هستند پیرمردی هست که برایشان صبح‌ها غذا بیاورد، خوشحالم. وقتی که من را ‌می‌بینند به وجد ‌می‌آیند. وقتی که دورم حلقه می‌زنند و برای خوردن نان‌ریزه‌‌ها به نایلون من حمله می‌کنند و آن را با نوک‌هایشان سوراخ می‌کنند، روح زندگی در وجودم به جریان ‌می‌افتد. از ‌‌این‌که نفس می‌کشم، از‌‌ این‌که راه ‌می‌روم، از ‌‌این‌که در ‌‌این دنیا حضور دارم، لذت می‌برم.

حرف‌های پیرمرد، نورمن را با خود به ناکجا‌های دور برد. عرق شرم بر چهره‌اش نشست. او از طرز نگاه خودش به زندگی خجالت کشید. با سردرگمی ‌پرسید: «چند وقت است که ‌‌این کار را می‌کنی پدربزرگ؟»

- سال‌هاست که هر روز صبح ‌‌این کار را می‌کنم؛ حتی خیلی قبل‌تر از‌‌ این‌که تو را بشناسم. تقریباً تمام دوران بازنشستگی‌ام.

- چرا به ‌‌این فکر افتادی؟ اصلاً چه شد که ‌‌این کار را شروع کردی؟

- همه‌چیز از زمانی شروع شد که دیگر از زندگی خسته شده بودم؛ از همان روزی که همسر معلولم دیگر دوام نیاورد و بعد از این‌که سال‌ها که از او مراقبت کردم، مُرد و من را تنها گذاشت. آن روز در همین پارک نشسته بودم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. دیگر به هیچ دردی نمی‌خوردم. زندگی برایم بی‌معنی شده بود. هیچ‌چیزی نمی‌توانست در من شور زندگی ‌‌ایجاد کند. آن روز تکه‌ریزه‌‌های نانی در جیبم بود. یک کلاغ در کنارم نشست. ریزه‌‌های نان را از جیبم بیرون آوردم و برایش ریختم. کلاغ با اشتیاق آن‌ها را خورد. چند کلاغ دیگر هم آمدند. آن‌ها هم غذا می‌خواستند، اما من نداشتم. فردای آن روز با همین نایلون سفید که ‌می‌بینی، برایشان نان آوردم. از آن روز به بعد، هر روز ‌‌این کار را انجام می‌دهم. آن روز فهمیدم که هنوز هم می‌توانم مفید باشم.

پیرمرد‌‌ ایستاد. به عصایش تکیه داد. با چهره‌‌ای متبسم و نگاهی عمیق، به چشمان نورمن خیره شد. سرمای هوا پوست صورتش را سرخ کرده بود و بخار از بینی و د‌هانش بیرون می‌زد. او گفت:‌ «نورمن! من می‌خواهم تا روزی که مفید هستم در دنیا حضور داشته باشم.»

اشک در چشم نورمن حلقه زد. با بغض گفت:‌«ببینم! در طول ‌‌این سال‌ها اصلاً خسته نشدی؟! از کلاغ‌ها بیزار نشدی؟‌‌! از آن‌ها بدت نیامد؟‌‌! از ‌‌این‌که مردم کلاغ‌ها را شوم می‌پندارند و به دیدۀ نفرت به آن‌ها را نگاه می‌کنند، حالت بد نشد؟‌‌! هیچ‌وقت دلت نخواست که آن‌ها را ترک کنی؟‌‌!»

- نه. هیچ‌وقت. هیچ‌وقت خسته نشدم. با کلاغ‌هایی که ‌می‌شناسم و رابطه‌‌ای که با آن‌ها ‌‌ایجاد کرده‌ام و عشقی که به تک‌تک آن‌ها دارم، خستگی برایم معنی ندارد.

نورمن با تعجب گفت: «کلاغ‌ها را ‌می‌شناسی؟! یعنی چه که آن‌ها را ‌می‌شناسی؟!»

- کلاغ‌ها هم مثل همۀ حیوانات دیگر، دنیای خیلی بزرگی دارند؛ دنیایی که ما انسان‌های پرادعا آن را نمی‌بینیم و خیلی ساده از کنارش رد می‌شویم. کلاغ‌ها باهوش‌ترین پرندگان در طبیعت هستند. آن‌ها به هم محبت و همدلی نشان ‌می‌دهند. کلاغ‌هایی را که در اثر دعوا مجروح شده‌اند، آرام ‌می‌کنند. حتی ‌می‌توانند به کلاغ‌های مصدوم پناه بدهند و از آن‌ها پرستاری کنند تا بیماری‌شان خوب شود.کلاغ‌ها قانون‌مدار هستند. اگر یکی از آن‌ها خلافی کند، دادگاه تشکیل می‌دهند. کلاغ‌ها دسته‌جمعی زندگی می‌کنند و به جفت خودشان وفادارند. گویش و زبان کلاغ‌ها خیلی تنوع دارد. آن‌ها به صد‌ها صدای مختلف باهم ارتباط برقرار می‌کنند؛ تا جایی که به‌راحتی باهم حرف می‌زنند و اتفاقات را به هم گزارش می‌دهند. یک چیز دیگر! می‌دانستی کلاغ‌ها حافظۀ خیلی خوبی دارند و چهرۀ کسی را که به آن‌ها غذا می‌دهد، ‌می‌شناسند؟!

- نه نمی‌دانستم.

- می‌دانستی که آن‌ها اگر از دست کسی ناراحت شوند، کینه به دل می‌گیرند؟

- کینه به دل می‌گیرند؟! نه. نمی‌دانستم!

- پس بگذار برایت موضوعی را تعریف کنم. کلاغ‌ها ممکن است از کسی کینه به دل بگیرند. پنج سال طول می‌کشد تا کینه از دل آن‌ها پاک شود. یک روز که برای کلاغ‌ها غذا می‌ریختم و همۀ آن‌ها در اطرافم جمع شده بودند، ناآگاهانه پایم را روی پای یکی از آن‌ها گذاشتم. پای حیوان بیچاره شکست. مدت‌ها با یک پا و با عذاب راه می‌رفت تا‌‌ این‌که پایش جوش خورد. البته کج جوش خورد و هنوز هم هنگام راه‌رفتن می‌لنگد.

- خب، بعد چه شد؟

- او از من کینه به دل گرفته است و هیچ‌وقت غذا‌هایی را که من می‌ریزم، نمی‌خورد. حداقل جلوی من که ‌‌این کار را نمی‌کند. بار‌ها تلاش من برای آشتی با او جواب نداده است. او حتی سعی کرد در ابتدا میانۀ من را با چند کلاغ دیگر به‌هم بزند. از آن‌ها هم خواسته بود که مثل خودش به من بی‌محلی کنند. حدود ده کلاغ را با من بد کرد. آن‌ها هم به من بی‌اعتنا شده بودند، اما کمی‌ بعد، سایر کلاغ‌ها آن موضوع را فراموش کردند، ولی کلاغ لنگ همچنان از من بدش ‌می‌آید و با من دشمن است. خیلی دوست دارم روزی من را ببخشد. باید بداند که من از عمد پای او را له نکردم.

- عجب! نمی‌دانستم که کلاغ‌ها ‌‌این‌طور پیچیده هستند. همیشه آن‌ها را موجوداتی ساده می‌دیدم.

- بله. آن‌ها پیچیده هستند. کلاغ‌ها هم مثل ما انسان‌ها خصوصیات اخلاقی متفاوتی دارند. بعضی‌‌هایشان بدجنس هستند و بعضی‌هایشان مهربانند. بعضی‌هایشان تنبل هستند و بعضی‌هایشان بازیگوش. بعضی قلدر هستند و کلاغ‌های دیگر را می‌زنند و عده‌‌ای از آن‌ها مظلوم‌اند و از نزاع با دیگر کلاغ‌ها اجتناب می‌کنند. من همۀ آن‌ها را می‌شناسم. برایشان اسم انتخاب کرده‌ام. اخلاق تک‌تکشان دستم آمده است. آن‌ها هم من را خوب می‌شناسند. حتی وقتی مریض می‌شوم و بی‌حالم، می‌فهمند و در اطرافم می‌چرخند و ابراز محبت می‌کنند. من هم آن‌ها را دوست دارم. وقتی یکی از آن‌ها کم می‌شود، به‌دنبالش می‌گردم. چند روز منتظر می‌شوم و وقتی دیگر از آمدنش مأیوس می‌شوم، می‌فهمم که احتمالاً یک جایی و به یک دلیلی جانش را از دست داده است. بله؛ کلاغ‌ها را ساده نبین. آن‌ها موجودات بسیار بااحساس و بامحبتی هستند. حتی برای مرده‌‌هایشان سوگواری می‌کنند!

- سوگواری می‌کنند؟!

- بله. هر وقت یکی از اعضای خانواده‌شان بمیرد، همه در اطراف او جمع می‌شوند. وقتی می‌بینی کلاغ‌ها در بالای درختی تجمع کرده‌اند و به یک سبک خاصی غارغار می‌کنند، در واقع دارند عزاداری می‌کنند. میزان فاصلۀ کلاغ‌ها به کلاغ مرده نشان از میزان علاقه و رابطۀ آن‌ها باهم دارد. کلاغ‌های دور دوستانش هستند و کلاغ‌های نزدیک وابستگانش که در مراسم سوگواری شرکت کرده‌اند. بله؛ دنیای کلاغ‌ها خیلی بزرگ است و ما آدم‌ها فقط غرق در دنیای خودمان هستیم و جز خودمان هیچ‌کس را نمی‌بینم.

به نزدیکی پارک رسیدند. نورمن که تلاش می‌کرد پیرمرد را برای نرفتن به پارک متقاعد کند، اکنون خودش متقاعد شده بود که نگاهی نو به زندگی بیندازد. حرف‌های پیرمرد، نورمن را از خواب بیدار کرد. این‌که نورمن و همسایه‌‌ها پیرمرد را دیوانه ‌می‌پنداشتند، از روی جهل و نادانی بوده است. تمام شبهه‌ها از پیش چشم نورمن کنار رفت. پیرمرد از روی ناآگاهی به کلاغ‌ها کمک نمی‌کرد، بلکه از روی عشق ‌‌این کار را می‌کرد. به‌خوبی واقف بود که او به کلاغ‌ها زندگی نبخشیده، بلکه این کلاغ‌ها هستند که به او زندگی بخشیده‌اند.

نورمن از رفتار‌های گذشتۀ خودش احساس شرمندگی شدیدی کرد. از خود پرسید که چرا چندین سال مدام به جولیا فشار آورده تا باربارا را به مرکز نگهداری کودکان دارای اتیسم بسپارند؟ آیا باربارا را دوست ندارد؟! ته دلش را دست کشید تا ببیند که‌‌ آیا او را دوست دارد یا نه؟! چه سؤال احمقانه‌‌ای! او حاضر بود میخی به پایش برود، اما خاری به دست دخترش نرود. صداقت و پاکی معصومانه‌‌ای که در چهرۀ باربارا بود، از خالص‌ترین و زلال‌ترین آب‌های جهان هم زلال‌تر بود. اصلاً به همین دلیل بود که هر وقت به چهرۀ او نگاه می‌کرد، تمام اعضای بدنش به لرزه در‌می‌آمد. اما چرا... پس چرا برای سپردن او به مرکز نگهداری کودکان طیف اتیسم اصرار ‌می‌کرد؟! چون بزرگ‌کردن یک کودک دارای اتیسم ‌کار مشکلی بود؟! یا‌‌ این‌که حضور او زندگی آن‌ها را تحت‌الشعاع قرار داده بود؟!

نورمن یادش نمی‌آمد که بعد از تولد باربارا حتی یک‌بار از ته دل خندیده باشد. به همین خاطر توصیه‌‌های روانشناس مرکز نگهداری کودکان در او تأثیر گذاشته بود! روانشناس می‌گفت برای ‌‌این‌که زندگی شما به حالت اولیه برگردد، شادی در خانه‌تان جوانه بزند و روحیه‌تان بهبود یابد، بهتر است از خدمات این سازمان استفاده کنید. آن‌ها توصیه می‌کردند باربارا در خانه نگهداری شود، ولی برای کاهش فشارها بر خانواده، پرستار به خانۀ آن‌ها اعزام کنند. اما نورمن اعتقاد داشت برای باربارا بهتر است که کلاً در مرکز نگهداری شود. او می‌گفت ‌‌این تصمیم برای زندگی باربارا هم بهتر است؛ چون آموزش‌های بهتری ‌می‌بیند. خودشان هم می‌توانند هفته‌‌ای یک‌بار او را با خود به گردش و خانه ببرند و دوباره به مرکز تحویل دهند.

اما جولیا زیر بار نرفت. او باربارا را برداشت و با خود به خانۀ پدرش رفت.

نورمن جواب مشخصی برای احساساتش نداشت. بین یک دوراهی گیر افتاده بود. او هم از‌‌ این‌که فرزندش را از خودش جدا کند، عذاب می‌کشید، اما دیدن هرروزۀ او هم برایش عذاب‌آور بود. زجر می‌کشید. غصه می‌خورد. در لحظه‌لحظۀ زندگی‌اش چون شمع آب می‌شد. در خود فرو می‌ریخت و بروز نمی‌داد. نمی‌توانست نگاه‌های سنگین مردم به او را تحمل کند. نمی‌توانست شاهد درد و رنج فرزندش باشد. تک‌تک ثانیه‌های زندگی آن‌ها با رنجی بی‌پایان در هم آمیخته شده بود.

جولیا تصور می‌کرد که نورمن احساس مسئولیت ندارد. گمان می‌کرد که باربارا را دوست ندارد؛ اما نمی‌دانست که چه شب‌ها به یاد مصیبتی که بر سرش آمده، پنهانی اشک ریخته است. او باربارا را دوست داشت و شاید از شدت عشقش می‌خواست از او دور بماند.

به افکار چند لحظه قبل خودش خندید! او خواسته بود پیرمرد را قانع کند که از عمل احمقانۀ غذابردن برای کلاغ‌ها دست بردارد و حالا مشتاق بود زودتر او را به پارک برساند تا باز هم با کلاغ‌ها خلوت کند. حتی دوست داشت اندکی بنشیند و رفتار او با کلاغ‌ها را زیر نظر بگیرد.

در دلش نوری از امید و محبت جوانه زد. احساس سبکی می‌کرد. آن‌قدر سبک که می‌توانست پرواز کند. مسیر درست زندگی‌اش را یافته بود. او دیگر می‌دانست که چه باید بکند. وقت آن بود که باربارا را که به او نیاز داشت، پدرانه در آغوش بگیرد و تا آخر عمر چتر حمایتش را از سر او برندارد. دیگر برای او هیچ‌کس و هیچ‌چیز مهم نبود و فقط به بودن با باربارا فکر می‌کرد.

آن دو به پارک رسیدند و از درِ بزرگ آن گذشتند. پیرمرد از راه‌های همیشگی به محل تجمع کلاغ‌ها رفت. نورمن با فاصلۀ چند قدم پشت‌سر او حرکت می‌کرد. او بیشتر از پیرمرد، نگرانِ نیامدن کلاغ‌ها بود. دوست نداشت پیرمرد دلشکسته شود، اما متأسفانه تمام نگرانی او به واقعیت تبدیل شد. در طول راه از صحبت در‌‌ این باره و ‌‌ایجاد حدس و گمان خودداری کرد، اما بالاخره مستقیماً با آن ترس روبه‌رو شد. هیچ‌کس در پارک نبود؛ نه هیچ آد‌می ‌و نه هیچ پرنده‌‌ای. نور چراغ‌های خورشیدی کم‌توان شده بود و دایرۀ محدودی را روشن می‌کرد. پیرمرد به انتهای یک راه رسید و از آن برگشت. به‌سمت دیگر رفت و از آن هم برگشت. در اطراف چمن‌ها و درخت‌ها چرخی زد. هرازگاهی به عصایش تکیه می‌کرد و از پشت عینک ضخیمش به‌دنبال کلاغ‌ها ‌می‌گشت، اما هیچ کلاغی دیده نمی‌شد. نورمن تلاش‌های پیرمرد را صبورانه زیر نظر داشت و همچنان با فاصله از او گام برمی‌داشت. بالاخره پیرمرد از گشتن ناامید شد و در گوشه‌‌ای متوقف ماند. او با صدای گرفته پرسید:‌ «ساعت چند است؟!»

- 8:30.

- کلاغ‌ها نیامده‌اند. هر روز در همین ساعت‌ به ‌‌این‌جا می‌آمدند.

- متأسفم پدربزرگ! کلاغ‌ها ساعت ندارند که طبق ساعت عمل کنند. آن‌ها کار‌هایشان را بر مبنای طلوع و غروب خورشید تنظیم می‌کنند؛ بنابراین باید به کلاغ‌‌ها حق داد. چون خورشید طلوع نکرده است، آن‌ها نمی‌دانستند چه باید بکنند. یا شاید هم هنوز در خواب هستند و منتظرند که صبح بشود!

- حدس می‌زدم که نیایند.

- حدس ‌می‌زدید؟!

- بله. تقریباً مطمئن بودم که نمی‌آیند.

- اگر مطمئن بودی پس چرا ‌‌این‌قدر برای آمدن جدیت به خرج دادی؟

- چون نمی‌خواستم یک درصد هم کوتاهی از جانب من باشد. نمی‌خواستم هیچ کلاغی را ناامید بگذارم. من به وظیفۀ خودم عمل کردم. از ‌‌این بابت خوشحالم.

پیرمرد با صدایی گرفته، درحالی‌که روی نیمکتی ‌می‌نشست، گفت:‌ «به‌نظرت کلاغ‌ها دیگر به من نیازی ندارند؟! حتی به اندازۀ وعدۀ غذایی صبحانه‌شان؟»

نورمن به دست و پا افتاد. از حالت افسردۀ پیرمرد متأثر شد. دوست نداشت او را در ‌‌این شرایط ببیند. همیشه دیدن رنج دیگران رنجش می‌داد. سعی کرد چیزی بگوید که آرامش کند.

- نه. لزوماً ‌‌این معنی را نمی‌دهد پدربزرگ. نیامدن آن‌ها می‌تواند هزاران دلیل موجه دیگری داشته باشد. هوا تاریک است. به آسمان نگاه کن. شاید آن‌ها نمی‌توانند در شب پرواز کنند.

پیرمرد دست‌هایش را در جیبش فرو برد و برای درامان‌ماندن از سرما مچاله شد. به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید کلاغی را پیدا کند. هنوز امیدش را به‌طور کامل از دست نداده بود. مدتی به سکوت گذشت.

- قصد داری چه کار کنی پدربزرگ؟

- همین‌جا منتظر می‌مانم پسرم. از تو ممنونم. برو به کارت برس. امروز لطف بزرگی در حق من کردی.

نورمن مقابل پیرمرد ‌‌ایستاد. از ‌‌این‌که او را ترک می‌کرد، ناراحت بود. افسوس خورد که چرا تا این‌ زمان به روح بزرگ پنهان‌شده در پشت عینک‌های ضخیم او پی نبرده بود. دیگر او را یافته بود. او می‌توانست معلم و مشوق خوبی برایش باشد. تصمیم گرفت او را هم با خود به شرق ببرد و در کنار باربارا و جولیا یک خانوادۀ بزرگ تشکیل بدهند. با نگرانی و دودلی گفت: «پس مشکلی نداری که در ‌‌این‌جا تنها بمانی پدربزرگ؟ من به شرکت می‌روم و سعی می‌کنم زود برگردم. آن‌وقت باهم به خانه خواهیم رفت.»

- برو پسرم. من همین‌جا هستم.

نورمن چند قدم عقب‌عقب رفت. به پیرمرد نگاه کرد که نایلون سفید را بین پا‌هاش گرفته و سرش را روی دستۀ عصایش گذاشته بود. دلش نمی‌آمد او را در آن پارک بزرگ و سرد تنها بگذارد، اما باید می‌رفت. عزمش جدی بود و حالا جد‌تر شده بود. با سرعت دوید و از وسط چمن‌ها گذشت تا از دیوارۀ کوتاه پارک بیرون بپرد. نمی‌خواست وقتش را برای گذر از درِ بزرگ پارک هدر بدهد. کمی راه رفت تا به بلوار رسید. خیلی سریع در راهی قرار گرفت که به‌سمت شرکت می‌رفت. حدود ده دقیقه تا آن‌جا راه بود که سعی کرد با گام‌های بلند، مسیر را‌ کوتاه کند. اوضاع شهر حسابی به‌هم‌ریخته بود. مردم مضطرب بودند. همچنان صدای بوق ممتد ماشین‌ها بر هر صدایی غلبه داشت. آدم‌هایی را می‌دید که پریشان‌احوال به‌سویی می‌روند، اما شاید او تنها کسی بود که در آن موقع به سر کارش می‌رفت.

نورمن به مقابل آژانس مسافرتی اسمیتز رسید. حروف قرمزرنگ تابلوی نئون اسمیتز به ترتیب از ابتدا تا انتها جداجدا روشن می‌شد و فضای تاریک مقابل شرکت را به رنگ خون در‌می‌آورد. درِ بزرگ شیشه‌سکوریت ورودی آژانس بسته بود. صندلی‌های پرسنل فروش بلیت و تور خالی بود. همیشه در چنین ساعاتی، همهمۀ صدای اپراتور‌ها که به تلفن‌ها جواب می‌دادند، آدم را دیوانه ‌می‌کرد. تلفن از تلفن کنده نمی‌شد و چندین مشتری در پشت خط، در انتظار پاسخگویی مجبور بودند به آهنگ‌های موزیک‌های بی‌صدا گوش کنند. صدای خندۀ رانندگان و توریست‌ها و کارمندان در هم گره می‌خورد. در گوشه‌‌ای از دفتر چند نفر با موبایل حرف می‌زدند. در قسمتی دیگر یک مشتری ناراضی صدایش را بالا برده بود و آقای اسمیتز سعی داشت او را آرام کند. روی آن مبل‌های راحتی که در وسط سالن، کنار هم چیده شده بود، یکی از مسافران چند گوش مفت پیدا کرده بود و خاطرات تور هفتۀ پیش را برایشان تعریف می‌کرد. دو نفر بیرون و در محوطۀ باز مشغول سیگارکشیدن بودند. هرکسی به کاری مشغول بود و گذر زمان احساس نمی‌شد. در آن‌جا، هر روز، در آن ساعت، روح زندگی جریان داشت، اما حالا انگار لاشه‌‌ای بود که سال‌ها از مرگش می‌گذشت.

کلید بخش رانندگان را به در انداخت و وارد آژانس شد. سکوتی خوف‌ناک ساختمان اداری را در بر گرفته بود. فقط چند ساعت حضورنداشتن انسان‌ها حس مرگ را در کالبد آن ساختمان رسوخ داده بود.

در همین افکار بود که ناگهان صدای زنگ یکی از خطوط تلفن مربوط به آگهی‌‌های فروش، او را از وادی هپروت بیرون آورد. ذوق‌زده و خوشحال از ‌‌این‌که شرکت هنوز فعال است و کسی پیدا می‌شود که به آن‌جا زنگ بزند، از درگاه بخش رانندگان عبور کرد و خودش را به قسمت اداری رساند و گوشی تلفن را برداشت. صدای هراسان یک زن را شنید.

- آژانس مسافرتی اسمیتز؟! درست گرفته‌ام؟!

- بله خانم. ‌‌این‌جا آژانس اسمیتز است.

- خدا را شکر. داشتم ناامید می‌شدم. چه خوب که شرکت شما باز است.

زن مضطرب مجال نداد تا نورمن چیزی بگوید. فورا گفت: «سه تا بلیت می‌خواهم برای همین امروز. به فلوریدا. هر ساعتی که شد، فرقی نمی‌کند.»

- اوهوم. بلیت می‌خواهید؟!

- بله. خیلی فوری لطفاً.

- متأسفانه باید بگویم پرسنل فروش، امروز مرخصی هستند خانم.

- تو را به خدا کاری کنید. خودتان بلیت صادر کنید. بلیت قطار هم شد، اشکالی ندارد. فقط به‌سمت نیمۀ روز آمریکا باشد. هر شهری هم بود، فرقی نمی‌کند. فلوریدا، مریلند، ویرجینیا. برای هر شهری در شرق آمریکا باشد، خوب است. ما باید برویم. عجله داریم. خیابان‌ها مسدود است. نمی‌توانیم با ماشین برویم، وگرنه می‌رفتیم.

- ولی متأسفانه کاری از دست من برنمی‌آید. پرسنل فروش نیستند خانم.

- اگر مشکل پول است، من حاضرم ده‌برابر بپردازم. اصلاً هرچه شما بگویید ‌می‌پردازم. هرچقدر بخواهید پرداخت می‌کنم.

- مشکل پول نیست خانم. من راننده هستم. هیچ‌کس نیست که به شما بلیت بفروشد. شما بهتر است به فرودگاه یا راه‌آهن بروید.

نورمن هنوز حرف‌هایش را به پایان نرسانده بود که صدای بوق قطع ارتباط را شنید. زن وحشت‌زده تلفن را قطع کرده بود. نورمن نفهمید چه اتفاقی افتاد که آن زن بدون مقدمه تلفن را قطع کرد، اما احساس خطر تمام وجودش را در بر گرفت. همه داشتند فرار می‌کردند و او هنوز در شهر پرسه می‌زد. او هم باید هرچه زودتر از منطقۀ تاریک و سرد می‌گریخت. در همین افکار بود و هنوز گوشی را نگذاشته بود که صدای زنگ دیگری را شنید. دستش را ناخودآگاه جلو برد تا گوشی را بردارد، اما منصرف شد. او دیگر جرئت نکرد که تلفن‌‌ها را پاسخ دهد.

در جای خالی منشی شرکت، خانم کلارا، نشست. کلارا هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد که یک تماس تلفنی به زنگ دوم برسد. خیلی سریع گوشی را برمی‌داشت و می‌گفت: «آژانس گردشگری اسمیتز، بفرمایید.» هنوز مخاطبان پشت خط (پرسنل و کارمندان شرکت) یک کلمه حرف نزده بودند که آن‌ها را از روی صدایشان می‌شناخت و نامشان را بر زبان ‌می‌آورد. از‌‌ این بابت مورد تحسین همه، به‌ویژه آقای اسمیتز بود. اما حالا میز کارش خالی بود.

نورمن باور نمی‌کرد که ‌‌این‌همه بلا فقط به‌خاطر نچرخیدن کرۀ زمین به دور خودش رخ داده باشد.

نورمن تصمیم گرفت با آقای اسمیتز صحبت کند؛ بنابراین با تلفن همراه خود شماره‌اش را گرفت، اما او رد تماس داد. یک‌بار دیگر با کمی ‌تأخیر شماره را گرفت، اما باز هم رد تماس داد. نورمن کوتاه نیامد؛ چون باید با او صحبت می‌کرد. باید به او می‌گفت که امروز به شرکت آمده است. کمی ‌فکر کرد. تصمیم گرفت شانس خود را با تماس از خطوط ثابت شرکت امتحان کند. از همان پشت میز کلارا برای سومین‌بار شمارۀ آقای اسمیتز را گرفت. با کمال تعجب خیلی سریع ارتباط برقرار شد. معمولاً اسمیتز خط موبایل کسی را جواب نمی‌داد، اما حالا که از تلفن اداری شرکت با او تماس گرفته شده بود، قضیه فرق می‌کرد. او کنجکاو شده بود تا بداند که چه کسی در شرکت حضور دارد. سراسیمه پاسخ داد.

- بله. بفرمایید. شما؟!

- سلام آقای اسمیتز. من هستم؛ نورمن!

- نورمن؟‌‌! تو در آن‌جا چه‌کار می‌کنی؟!

- آمده‌ام سر کارم آقای اسمیتز!

- امروز؟‌‌! توی ‌‌این شرایط؟‌‌!

- بله. مگر شما نگفتید که در هر شرایطی باید سر کارم حاضر باشم؟!

- حتماً سرت به سنگ خورده است، نورمن‌‌! مثل ‌‌این‌که خبر نداری زمین دیگر نمی‌چرخد!

- مگر می‌شود که ندانم آقای اسمیتز؟! من هم روی همین زمین لعنتی که از چرخیدن متوقف شده، ‌‌ایستاده‌ام‌‌!

- فهمیدم! بسیار خب‌‌! اگر می‌خواستی به من ثابت کنی که احساس مسئولیت داری، باشد. من متوجه شدم و حرفی را که چند روز پیش زدم، رسماً پس می‌گیرم، اما... .

- اما چه آقای اسمیتز؟!

انگار برای آقای اسمیتز اداکردن لغات و کلماتی که بعد از اما می‌خواست مطرح کند، از خوردن زهر سخت‌تر بود. صدای او ناراحت به‌نظر می‌رسید.

- اما برای ‌‌این کار یک مقدار دیر شده است، نورمن.

- چرا دیر شده است آقای اسمیتز؟!

آقای اسمیتز با احساس ناراحتی شدید و مثل کسی که خبر مرگ عزیزی را اطلاع می‌دهد، گفت: «چون باید شرکت را تعطیل کنم.»

نورمن از شنیدن ‌‌این جمله سخت برآشفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: «یعنی می‌خواهید شرکتی را که سال‌ها برایش زحمت کشیده‌ایم، تعطیل کنید، آقای اسمیتز؟!»

- مجبورم. با کمال تأسف باید گفت اگر زمین به دور خودش نچرخد، کسی هم برای تفریح به دور زمین نمی‌چرخد؛ بنابراین کسی به خدمات آژانس ما نیاز نخواهد داشت. متوجه شدی؟!

- اما نباید شرکت تعطیل شود، آقای اسمیتز. کلی کارمند بیکار می‌شوند. پس ما باید چه‌کار کنیم؟

- من بیشتر از هرکس دیگری از ‌‌این موضوع ناراحتم نورمن. اگر زمین نچرخد، کار و زندگی ما هم نخواهد چرخید. واقعاً متأسفم که‌‌ این را می‌گویم. اگر شرکتی نباشد، راننده‌‌ای هم نیاز نخواهد بود.

نورمن بغضِ در گلویش را فرو داد و گفت: «بله. متوجه هستم آقای اسمیتز.»

آقای اسمیتز که سال‌ها نورمن را می‌شناخت، تا همین اواخر که او پدر شده بود، از نحوۀ کارکردنش راضی بود، اما مدتی بود که دیگر آن رانندۀ وظیفه‌شناس و متعهد قدیم نبود. از وقتی پدر شده بود، به جای ‌‌این‌که احساس مسئولیتش افزایش یابد، کمتر شده بود و مثل قدیم در سفر‌های درون‌شهری و برون‌شهری با توریست‌ها خوش و بش نمی‌کرد. توریست‌ها او را آد‌می‌ اخمو، بدعنق و همیشه خسته توصیف می‌کردند.

اسمیتز چند بار به او تذکر داده بود، ولی فایده‌ای نداشت تا این‌که چند روز پیش رسماً او را تهدید به اخراج کرد. حالا که می‌دید تهدیدش کارگر افتاده و او در‌‌ این روز خاص هم به شرکت رفته است، از‌‌ این کارش شرمنده شد. او خواست به نوعی مشکل شرکت را به تمام کشور تعمیم دهد تا نورمن گمان نکند که ‌‌این بحران فقط دامن آن‌ها را گرفته است.

اسمیتز گفت:‌ «نمی‌دانم خبر داری یا نه؛ امروز همۀ پرواز‌ها از سمت ‌‌ایالت‌های روز به‌سمت ‌‌ایالت ما که شب است، لغو شده. در عوض بلیت پرواز‌ها از سمت‌‌ ایالت‌های شب به مقصد ‌‌ایالت‌های روز به قیمت‌های گزافی فروخته شده است. همه دارند از سمت ‌‌ایالت‌هایی که شب است، به‌سمت ‌‌ایالت‌هایی که روز است می‌روند. نه‌تنها در آمریکا، بلکه در همه‌جای دنیا همین‌طور است. متأسفانه شرکت اسمیتز هم به پایان عمر خودش رسیده است.

- ولی آقای اسمیتز. ممکن است زمین دوباره بچرخد. بالاخره همیشه که ‌‌این‌طور نمی‌ماند.

- خودت را امیدوار نکن نورمن. من خبر‌های موثقی دارم که زمین دیگر نخواهد چرخید.

نورمن به‌سختی جلوی شکسته‌شدن بغضش را گرفت. خوشحال بود که ‌‌این صحبت‌ها به‌صورت تلفنی است و مجبور نیست با آن وضع روحی بد که نتیجۀ سال‌ها تحمل انواع فشار‌های روحی و روانی است و حالا با ‌‌این مشکل زمین به اوج خود رسیده، در مقابل آقای اسمیتز حرف بزند. خودش را کنترل کرد و گفت:‌ «باشد آقای اسمیتز. من می‌روم، ولی اجازه می‌خواهم قبل از رفتن، مطلبی را به‌عنوان آخرین گفت‌وگویی که باهم داریم، به شما بگویم.»

- باشد نورمن. زودتر بگو، چون من الان فرودگاه هستم و کارت پرواز گرفته‌ام. با خانواده‌ام به ویرجینیا می‌روم.

- آقای اسمیتز، شما هیچ‌وقت دلیل تأخیر‌های من را نپرسیدید. البته ممکن است بگویید مسائل شخصی هرکسی به خودش مربوط است، اما من دوست دارم به شما بگویم. واقعیت ‌‌این است که همه در شرکت می‌دانند که من پدر شده‌ام، اما هیچ‌کس نمی‌داند که دختر من داری اختلال اتیسم شدید است.

- خیلی متأسفم نورمن! من هم نمی‌دانستم.

- بله؛ من خودم به کسی نگفته‌ام، آقای اسمیتز. دخترم هر روز صبح و البته همیشه برای من و همسرم مشکلاتی به‌وجود ‌می‌آورد که... مشکلاتی که... بماند. نمی‌توانم بگویم. نمی‌خواهم حالتان را بد کنم. دخترم هر روز مشکلاتی برای ما به‌وجود ‌می‌آورد که وقت من را می‌گرفت. دلیل تأخیر‌های من ‌‌این بود، وگرنه من آدم مسئولیت‌نشناسی نیستم، آقای اسمیتز.

- خیلی متأسفم نورمن. باید قصور من را ببخشی. کاش مشکلت را با همۀ ما در میان می‌گذاشتی. نباید چنین چیزی را از همکارانت مخفی می‌کردی. آن‌وقت ما می‌توانستیم تو را درک کنیم و شاید هم به تو کمک می‌کردیم. حالا متوجه ‌‌دلیل این‌همه تغییر رفتار تو در محیط کار شدم. امیدوارم هر کجا باشی، حال تو و دخترت خوب باشد! نورمن!

سپس مکث کوتاهی کرد و گفت:‌ «ببین نورمن، زمین توپ فوتبال نیست که هرگاه از حرکت باز‌‌ایستاد، با یک شوت به چرخش دربیاید. به تو خیلی دوستانه و صادقانه توصیه می‌کنم که زودتر دست خانواده‌ات را بگیری و به یکی از ‌‌ایالت‌هایی که روز است بروی. خدانگهدار نورمن!»

- خدانگهدار آقای اسمیتز.

- آه! یک‌چیز دیگر نورمن!

- بله آقای اسمیتز؟

- تو امروز به همه ثابت کردی که آدم مسئولیت‌پذیری هستی، چون تنها کسی هستی که سر کارت حاضر شده‌ای.

- متشکرم آقای اسمیتز!

آقای اسمیتز تلفن را قطع کرد، ولی گوشی تلفن برای مدتی طولانی همچنان در دست نورمن باقی ماند. چند قطرۀ اشک مژه‌‌های او را خیس کرد. حالش منقلب بود. شرکت مرده بود و برای او مثل این بود که پدرش مرده است و بر جسد او اشک می‌ریزد. او به هوای تاریک بیرون و نور قرمزرنگ نئون که چشمک می‌زد، خیره شد و مثل مجسمه‌‌ای مسخ‌شده، بی‌تحرک ماند. تمام خاطرات شانزده سال کار در آژانس مسافرتی اسمیتز مثل واگن‌های یک قطار از جلوی چشمانش به‌سرعت ‌می‌گذشت؛ از روزی که برای اولین‌بار به آن‌جا پا گذاشت تا آن لحظه که می‌خواست از آن‌جا برای همیشه برود؛ تمام آدم‌هایی که به‎واسطۀ حضور در آن‌جا ‌می‌شناخت، با آن‌ها خوش‌وبش کرده بود، مشاجره کرده بود یا به پیک‌نیک رفته بود.

همۀ خاطرات و همۀ ارتباطات و همۀ تعلقات به یک‌باره دود شده و به هوا رفته و تنها یک خاکستر سیاه از آن‌همه اتفاق بر جای مانده بود. وقت رفتن بود. او هم باید ‌می‌رفت.

یک برگۀ سفید از پرینتر بیرون کشید. خودکاری برداشت و آدرس محلی را که ون را پارک کرده بود، روی آن نوشت. سوئیچ و مدارک را روی کاغذ گذاشت و از پشت میز کلارا بیرون آمد. با قدم‌هایی آهسته و مردد به‌سمت کنتور برق رفت و جریان برق کل شرکت را از قسمت فیوز‌ها قطع کرد. دیگر چراغ ال‌ای‌دی تلفن‌ها چشمک نمی‌زد و منشی گویای تلفن سانترال زنگ نمی‌خورد تا کسی را امیدوار کند. نئونِ روی در هم از کار افتاد و دیگر نمی‌توانست پیاده‌رو را قرمز کند.

نورمن از درِ قسمت رانندگان بیرون رفت و آن را پشت‌سر خود قفل کرد. سپس کلید را از زیر در به داخل انداخت. بلند شد و چند قدم عقب رفت و به آژانس خاموش نگاه کرد. حس و حال عجیبی داشت که قابل وصف نبود. حالا چنان خاموشی و مرگی آژانس اسمیتز را در بر گفته بود که گویی چنین شرکتی اصلاً وجود نداشته است. سری تکان داد و با نهایت سردرگمی‌ و ناراحتی با گام‌های بلند از آن‌جا دور شد.

او یک هدف تازه پیدا کرده بود که می‌خواست برای آن زنده بماند. می‌خواست سریع‌تر خودش را به دخترش برساند و او را محکم در آغوش بگیرد. با انگیزه می‌دوید. قدم‌هایش خیلی محکم‌تر و باصلابت‌تر، زمین زیر پایش را لمس می‌کرد. وقتی خسته می‌شد، کمی ‌سرعتش را کم می‌کرد و بعد از رفع خستگی، دوباره ‌می‌دوید. کمی ‌بعد، به پارک رسید و وارد آن شد. شتابان به‌سمت آخرین محلی که پیرمرد را دیده بود، رفت. تصمیمش جدی بود. می‌خواست او را هم با خود به نیویورک ببرد. پیرمرد را از دور همچنان نشسته و منتظر بر نیمکت پارک دید. نور لامپ‌های خورشیدیِ فضای سبز پارک به‌علت طولانی‌شدن شب، تقریباً دیگر توانی برای روشن‌کردن مسیر‌های پیاده‌رو نداشت و به‌زحمت شعاع اندکی از اطراف را روشن می‌کرد. هوا کمی ‌سرد شده بود. یک مه سبک همه‌جا را فرا گرفته بود. پارک به سرزمین اشباح شباهت داشت. هیچ جانداری در پارک دیده نمی‌شد. از کلاغ‌ها هم خبری نبود. نورمن به نزدیک پیرمرد رسید و در مقابلش ‌‌ایستاد. او در پالتوی مشکی‌اش مچاله شده و به خواب رفته بود. یک احساس ترسناک غیرقابل وصف به‌سراغ نورمن آمد. پیرمرد شبیه آدم‌های زنده نبود.

نورمن با ترس و اضطراب گفت: «بیدار شو پدربزرگ. دنبالت آمده‌ام تا به خانه برگردیم.»

صدایی نشنید. وحشت‌زده دستش را از جیبش بیرون آورد و روی شانۀ پیرمرد گذاشت.

- حالت خوب است پدربزرگ؟! خوابی؟! چرا جواب نمی‌دهی؟!

پیرمرد جوابی نداد. به صورتش نزدیک شد. بخاری از بینی او بیرون نمی‌زد. دستش را روی مچ دست او که از گوشۀ پالتو بیرون زده بود گذاشت. بدنش کاملاً سرد شده بود و ساعتی از مرگش می‌گذشت. او درست در زمانی که دیگر مطمئن شده بود کلاغ‌‌ها به او نیاز ندارند، مرده بود.

نورمن چند قدم به عقب رفت. وحشت کرد. ترسید. غمگین شد. تازه او را شناخته بود. اصلاً دوست نداشت پیرمرد را به ‌‌این زودی از دست بدهد. هنوز مژه‌‌هایش از اشکی که برای مرگ شرکت ریخته بود، به‌هم چسبیده بود که با اشکی دیگر داغ شد. چه حیف که او را از دست داد! برای آخرین‌بار به قیافۀ دوست‌داشتنی او نگاه کرد. واقعاً که چهرۀ دلنشینی داشت. نورمن قدرش را ندانسته بود. ‌‌این‌همه مدت در کنار او زندگی کرده بود و روح بزرگش را کشف نکرده بود. سخنان پیرمرد در آخرین ساعات عمرش، نگاه او را به زندگی عوض کرد. در همان یک روز به‌اندازۀ کل سال‌هایی که پیرمرد را ‌می‌شناخت، به او احساس تعلق‌خاطر پیدا کرده بود.

نورمن نمی‌خواست جسد پیرمرد را بدون خاک‌سپاری‌ای که در شأن او باشد، ر‌ها کند. از طرفی می‌دانست در آن شرایط بحرانی کاری از دست شهرداری برنمی‌آید. با خود اندیشید که قطعاً ماشین حمل اجساد نمی‌تواند در گره کور خیابان حرکت کند. شاید پرسنل گورستان عمومی شهر هم سر پست‌های خودشان حاضر نشده باشند؛ بنابراین باید خودم دست به کار شوم. چرخی در اطراف پارک زد. خوشبختانه توانست در انبار مدیریت فضای سبز یک بیل پیدا کند. بهترین مکان برای دفن پیرمرد، جایی بود که او به کلاغ‌ها غذا می‌داد؛ جایی که به انتظار آن‌ها ‌می‌نشست. در همان اطراف به‌دنبال جای مناسب بود که چیزی توجه‌اش را جلب کرد. مقدار زیادی نان‌ریزه روی چمن‌ها دید.‌‌ این نشان می‌داد که پیرمرد تا لحظه‌‌های آخر عمرش همچنان امیدوار بوده است. دوباره چشمانش غرق در اشک شد و در همان حالت شروع به حفر قبر کرد.

خاک زیر چمن‌ها نرم بود و نورمن در کندن قبر با مشکل جدی مواجه نشد. او قبر نسبتاً عمیقی حفر کرد. دوست داشت کارش را به بهترین نحو انجام دهد. پیرمرد درست در جایی که سال‌ها با کلاغ‌ها انس گرفته بود، به خاک سپرده شد. نورمن لحظاتی بر سر مزار پیرمرد ‌‌ایستاد و به او فکر کرد. به تمام سال‌هایی که او را دیوانه ‌می‌پنداشت و در طول مسیر خانه تا پارک با او هم‌کلام نمی‌شد. به امروز که به‌اندازۀ سال‌ها با او دمخور شده بود. او به همه‌چیز فکر کرد. یک‌بار دیگر تمام صحبت‌هایی را که باهم کرده بودند، مرور کرد. چند گام به عقب برداشت و آماده شد تا او را در جایی که دوست داشت، تنها بگذارد.

ناگهان متوجه چیز عجیبی شد که او را در جایش میخکوب کرد. در تاریکی، دیدن کلاغی سیاه که از بالای درخت پایین پرید، سخت بود، اما شبح آن را مشاهده کرد. کلاغ در نزدیکی قبر پیرمرد فرود آمد. مو به تن نورمن سیخ شد و چند قدم دیگر از قبر فاصله گرفت. کلاغ ‌می‌لنگید و به قبر نزدیک می‌شد. نورمن صحبت‌های پیرمرد را به یاد آورد و آن کلاغ را شناخت. او همانی بود که از پیرمرد متنفر بود. چند کلاغ دیگر از پی کلاغ لنگ بر خاک‌هایی که از قبر پیرمرد روی چمن‌ها بیرون ریخته بود، نشستند. تعدادی دیگر از کلاغ‌ها با فاصلۀ نسبتاً کم روی لبه‌‌های نیمکت کنار چمن‌ها فرود آمدند.

نورمن به بالای درختانی که او را احاطه کرده بود، نگاه کرد. در سیاهی شب متوجه حضور تعداد زیادی پرندۀ سیاه روی شاخه‌‌ها شد. کلاغ لنگ روی قبر پیرمرد راه می‌رفت. چند لحظه به ‌‌این کار ادامه داد و سرانجام‌‌ ایستاد و نوکش را تا جایی که ‌می‌توانست باز و شروع به غارغار کرد. او چندبار ‌‌این کار را به سبکی خاص انجام داد. سپس صدای غارغار همۀ کلاغ‌های روی زمین و درختان اطراف به هوا خاست و همهمه‌ای مرموز به راه افتاد. صدای صد‌ها کلاغ، سکوت پارک را شکست. نورمن هرگز چنان صدای اسرارآمیزی را نشنیده بود. او شاهد یک صحنۀ حزن‌انگیز عزاداری بود. آهنگ غارغار‌های کلاغ‌ها غم‌آلود بود. نورمن عقب‌عقب رفت. آخرین نگاهش را به کلاغ‌ها دوخت و سپس آن‌ها را تنها گذاشت تا برای عضو فوت‌شدۀ خانوادۀ بزرگشان عزاداری کنند.

نورمن از پارک بیرون زد. او سرش را پایین انداخته بود و با حالتی بین دویدن و راه‌رفتن از پیاده‌رو می‌گذشت. مواظب بود که به زمین نخورد. خیلی از قسمت‌های مسیر کاملاً تاریک بود. صدای بوق ماشین‌ها کمتر شده بود. حالا تقریباً بیشتر ماشین‌ها بدون سرنشین در بلوار ر‌ها شده بودند. گه‌گاه در پیاده‌رو چشمش به یک یا چند آدم پریشان ‌می‌افتاد که برای مدتی کوتاه بین آن‌ها نگاه‌هایی رد و بدل می‌شد. جز تشویش و اضطراب چیزی نداشتند که به‌هم تقدیم کنند. همه در فکر نجات جان خود بودند. همه از یخ‌زدن می‌گریختند. به مقابل فروشگاه بزرگ زنجیره‌‌ای رسید. در محلی ‌‌ایستاد که چند ساعت پیش، پیرمرد می‌خواست مرد قوی‌هیکل را به پلیس معرفی کند. فکری به سرش زد. او هم برای سفر بسیار طولانی‌اش به آذوقه نیاز داشت. از محل شیشه‌‌های شکسته وارد فروشگاه بی‌دروپیکر شد. مقدار زیادی از محتویات قفسه‌ها خالی شده بود. قفسه‌‌های مواد غذایی از هر قسمت دیگر خالی‌تر به‌نظر ‌می‌رسید. او توانست به زحمت چند قوطی کمپوت و تعدادی از غذا‌های کنسروشدۀ دیگر پیدا کند. همۀ آن‌ها را روی میز صندوق فروشگاه چید. ماشین‌حساب را یافت و جمع اقلا‌می‌ را که برداشته بود، محاسبه کرد. خوشبختانه دستگاه کارتخوان فعال بود و توانست پول اقلام را به حساب فروشگاه واریز کند. سپس مواد غذایی خریداری‌شده را در نایلونی بزرگ ریخت و از فروشگاه خارج شد.

به جایی رسید که ون را پارک کرده بود. از دور ماشینش سالم به‌نظر می‌رسید، اما وقتی نزدیک شد تا دقیق‌تر بررسی کند، متوجه شد همۀ شیشه‌‌های ون شکسته است. به‌شدت عصبانی شد. مشخص بود که ‌‌این خراب‌کاری کار چه کسی است. ماشین آن رانندۀ مهاجم هم مثل همۀ ماشین‌ها پشت‌سر ون نورمن، خالی ر‌ها شده بود. نورمن مواد غذایی را روی زمین گذاشت و سنگ بزرگی را از روی زمین برداشت. به‌سمت ماشین آن راننده رفت و سنگ را با تمام قدرت بالای سرش برد تا شیشۀ جلوی آن را خرد کند. همان موقع که با برخورد سنگ به شیشه، کمتر از یک ثانیه باقی مانده بود، بر احمقانه‌بودن آن حرکت واقف شد. دنیا به آخر رسیده بود و او آدم نشده بود! مگر دنیا جای تلافی است؟ مگر دنیا خودش بلد نیست تلافی کند که تو می‌خواهی تلافی کنی؟! دنیا روی چنان نظم ‌دقیقی می‌چرخد که هیچ عملی را، چه خوب و چه بد، از خاطرش نمی‌برد؛ حتی اگر انسان‌ها آن را از خاطرشان بزدایند. هرگاه فکر و عمل انسان روی پدیده‌ای در کائنات اثر بگذارد و آن را از نقطه‌ای به نقطۀ دیگر، از حالتی به حالت دیگر، از شکلی به شکل دیگر تغییر دهد، جابه‌جا کند، نگران کند، بگریاند، بخنداند، بپوشاند، بجوشاند و... روزی روزگاری در ‌‌این مکان یا مکانی دیگر، در ‌‌این زمان یا زمانی دیگر، در ‌‌این حال یا احوالی دیگر، بازخورد آن عمل به مبدأ صادرکننده‌اش بازخواهد گشت. ‌‌

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید ندا‌ها را صدا

سنگ را به زمین انداخت. به‌سوی آذوقه‌‌هایش بازگشت و با گام‌هایی سریع‌تر، اما سبکبالانه‌تر از گذشته، خسته و عرق‌ریزان به آپارتمانش رسید.

کلید را به در انداخت و وارد آپارتمان شد. خانه همان خانه بود، اما با همیشه فرق می‌کرد. خانه همان خانه بود، اما تهی بود از آرامش، از گرما و خیلی از احساسات دیگری که انسان در طول شبانه‌روز به شکل امواجی نامحسوس از خود ساطع می‌کند تا در اتم‌های گچ و سنگ و آجر دیوار رسوخ کند و زندگی را بیافریند. خانه یک ‌‌ایستگاه اتوبوس بین‌راهی بود برای یک توقف کوچک در مسیر طولانی خلقت. او فهمید دیگر به آن خانه تعلق ندارد. دانست که خانۀ او نه در لس‌آنجلس است و نه در نیویورک؛ نه در منطقۀ شب است و در ناحیۀ روز؛ نه در سرماست و نه در گرما. خانۀ او در جایی است که دو قلب با عشق برای او ‌می‌تپد. خانۀ او هر جایی از جهان است که جولیا و باربارا در آن‌جا هستند. نگاه گذرایش چون توری بر اجزای خانه پهن شد و تمام خاطرات خلق‌شده در آن مکان را برچید و در بایگانی سلول‌های مغزش به امانت سپرد. حالا برای خداحافظی بزرگ با هر آنچه که در آن شهر، در دوران حیاتش بازنشر داده بود، آماده شد.

بدون معطلی چند دست لباس گرم روی هم پوشید، به‌طوری‌که به یک عروسک پارچه‌‌ای مبدل شد. خوراکی‌ها را با چند قلم مواد غذایی دیگر که از یخچال پیدا کرد، درون کوله‌پشتی گذاشت. چراغ‌قوه و چند باتری را به‌علاوۀ یک فندک و هرچه کبریت که در خانه داشت، برداشت. همۀ آن‌ها را در جیب جلوی کوله‌پشتی ریخت. دو پتوی مسافرتی جمع‌وجور را بالای کوله‌پشتی بست. مبلغی اسکناس در کشوی میزش بود که نمی‌دانست به کارش خواهد آمد یا نه، اما برای احتیاط درون جیبش گذاشت. درِ خانه را بست. آن را قفل کرد و از خانه بیرون زد. چند دقیقه مقابل درِ بستۀ آپارتمان؛ جایی که صبح پیرمرد ‌‌ایستاده بود تا او را بیدار کند و جایی که آخرین‌بار جولیا ‌‌ایستاده بود تا با او مشاجره کند، ‌‌ایستاد. کسی نمی‌داند چه افکاری در آن لحظه از مخیله‌اش گذشت، اما هرچه بود، دربارۀ سفر زندگی بود. دربارۀ مسیر‌هایی که تا به‌حال پیموده و راه‌هایی که در جلوی رویش است و باید بپیماید. او به حقیقت دانست که زندگی یک سفر است. یک سفر خیلی‌خیلی کوتاه. همه‌چیز را باید همان‌جا دفن می‌کرد. فقط می‌توانست کوله‌بارش را از خاطرات پر کند و با خود ببرد.

شتابان خیابان‌ها، محله‌‌ها و پیاده‌رو‌ها را پشت‌سر می‌گذاشت. هرچه به خروجی شهر نزدیک‌تر و از مرکز آن دورتر می‌شد، بر ازدحام جمعیت افزوده می‌شد. وضعیت خیابان‌ها به روز رستاخیز شباهت داشت. روزی که همۀ مردگان از خواب بیدار می‌شوند و حیران و سرگردان نمی‌دانند قرار است چه بر سرشان بیاید. جمعیت در دسته‌‌های دو یا چندنفره، تکی و گروهی، دوستانه یا خانوادگی، در کنار هم یا جدا از هم، با سرعت یا با گام‌هایی آهسته، درحال حرکت بودند. هیچ‌کس هیچ‌چیزی جز ملزومات سفر به همراه نداشت. نورمن واقعاً تا آن لحظه حتی یک ثانیه از عمرش را هم به اهمیت چرخیدن زمین فکر نکرده بود، اما حالا می‌دید که فقط چند ساعت اختلال در چرخش زمین به دور خودش، روح از تن آن شهر بزرگ بیرون برده است. مسدودبودن راه‌ها و غیبت پرسنل جایگاه‌های تأمین سوخت، پمپ بنزین‌ها را فاقد کارایی کرده بود؛ در نتیجه هیچ خودرویی توان حرکت نداشت. در تمام خیابان‌ها انبوهی از ماشین‌ها مثل خونی که در رگ‌ها لخته شود، متوقف شده و شریان حیاتی شهر را مسدود کرده بود. شهر مثل قلبی که رگ‌هایش مسدود شده باشد، سکته کرده بود. لس‌آنجلس و صد‌ها شهر دیگر به سرنوشت مشابه دچار شده بودند. هیچ امیدی به احیای شهر‌ها نبود. هیچ کاری از دست ارتش، پلیس و نیرو‌های امداد برنمی‌آمد. میلیون‌ها انسانِ درمانده محتاج کمک بودند و هیچ نیرویی قادر به ارائۀ خدمت به آن‌ها نبود. نیرو‌های خدمات‌رسان هم از آهن نبودند. آن‌ها هم محتاج کمک بودند. ناجیانی که خود محتاج نجاتند، چگونه می‌توانند اسباب نجات دیگران شوند! دولت در آستانۀ فروپاشی بود و تمدن بشری با همۀ عظمتش از هم می‌گسیخت.

نورمن خود را به ابتدای اتوبانی رساند که قرار بود مردم را از سرمای منفی 65 درجه به‌سمت گرمای مثبت 65 درجه هدایت کند؛ سفری از تاریکی به روشنایی. ظاهراً همۀ انسان‌ها در یک حس فطری باهم مشترک بودند؛ آن‌ها زندگی در نور را بر ماندن در تاریکی ترجیح می‌دادند.

در ابتدای ورودی اتوبان سروصدایی برپا بود. عدۀ زیادی در یک محل تجمع کرده بودند و صدا‌هایی نامفهوم از یک بلندگو پخش می‌شد. نورمن نزدیک شد تا دلیل تجمع را بداند. چند خودروی پلیس و یک ماشین بزرگ قرمزرنگ آتش‌نشانی در کنار هم مستقر بودند. یک پروژکتور بزرگ، شعاع محدودی را روشن کرده بود. مردم سر در گریبان با لباس‌های ضخیمی‌ که روی هم پوشیده بودند، دست‌درجیب ‌‌ایستاده و به آنچه گفته می‌شد گوش می‌دادند. صدایی که از بلندگو پخش می‌شد، از مردم می‌خواست که به خانه‌‌های خود برگردند. آن صدا مدام هشدار می‌داد تا رسیدن به اولین شهر گرم باید چندین روز پیاده راه بروند و کسی نمی‌تواند از سرمایی که در طول مسیر انتظارشان را می‌کشد، جان سالم به‌در برد. می‌گفت که مردم به خانه‌‌های خود برگردند تا اوضاع شهر آرام شود و دولت برای حل موضوع چاره‌‌ای بیندیشد. مردم فریاد می‌زدند که دیگر دولتی در کار نیست. ما به گفته‌‌های شما اعتماد نداریم. بحث و جدل بین مردم و ته‌ماندۀ نیرو‌های دولتی بالا گرفت. هرکسی حرف خودش را می‌زد و دیگر صدا‌ها به گوش‌ها نمی‌رسید. صحبت‌هایی که از بلندگو پخش می‌شد، جز افزایش اضطراب، ارمغانی نداشت و کمتر کسی مسیری را که آمده بود، برمی‌گشت.

نورمن در بین جمعیت قرار گرفت. در کنار او چند نفر درحال صحبت بودند که ناخودآگاه صحبت‌های آن‌ها را ‌می‌شنید.

- دما در کالیفرنیا به منفی 65 درجه خواهد رسید. ماندن در ‌‌این‌جا خودکشی است. تا قبل از رسیدن سرمای کشنده باید از منطقۀ شب خارج شویم.

- رفتن چه؟ آن خودکشی نیست؟ فکر می‌کنی بتوانیم خودمان را به ‌‌ایالت‌های شرقی برسانیم؟

دیگری پرسید: «آیا در سرمای مسیر دوام خواهیم آورد؟»

- نیازی نیست که حتماً به ‌‌ایالت‌های شرقی برسیم، همین که به ‌‌ایالت‌های مرکزی برسیم، هوا خوب می‌شود. آسمان کم‌کم روشن می‌شود. دمای هوا در ‌‌ایالت‌های مرکزی قابل تحمل‌تر خواهد بود؛ چون به خورشید نزدیک‌تر است.

- اما تا ‌‌ایالت‌های مرکزی چند روز راه است. اگر از سرما نمیریم، از گرسنگی می‌میریم.

- در هر دو حالت خواهیم مرد. اختیار با خودتان است. من که در شهر نمی‌مانم. ترجیح می‌دهم در راه رسیدن به روشنایی بمیرم تا در سیاهی شب.

- چه مصیبت بزرگی! هر روز در خواب بودیم و زمین خودش می‌چرخید و خورشید به‌سوی ما ‌می‌آمد. حالا باید ما بچرخیم و به‌سوی خورشید برویم.

- راه بیفت. باید برویم. حتی یک ثانیه ماندن هم صلاح نیست.

- بله. موافقم. هرچه زودتر باید از شب دور شد.

فقط درصد ناچیزی از مردم دودل می‌شدند و به‌سوی شهر بازمی‌گشتند. بیشتر مردم حتی برای گوش‌کردن صحبت‌های مأموران آتش‌نشانی هم متوقف نمی‌شدند. آن‌ها با افزودن بر سرعت گام‌های خود، به خیل عظیم جمعیتی ‌می‌پیوستند که رفتن را بر ماندن ترجیح داده بودند؛ حتی اگر مرگ منتظرشان بود. نورمن هم جزو همان دسته از افرادی بود که رفتن را انتخاب کرد.

در ابتدای اتوبان بزرگ غربی-شرقی پستی و بلندی‌‌هایی وجود داشت. در طول روز هر ناظری می‌توانست تا کیلومتر‌ها آن‌طرف‌تر را ببیند، اما در آن روزی که شب بود، چشم نمی‌توانست چیزی جز یک خط طولانی و نورانی را که تا دوردست‌ها امتداد داشت، ببیند. نور چراغ‌قوه‌‌ها و آتش‌هایی که در فواصل مختلف در کنار اتوبان افروخته شده بود، عامل پیدایش آن خط بود. صد‌ها هزار انسان درحال کوچ اجباری بودند. هرکدام از مهاجران که از دستشان بر‌می‌آمد، آتشی ‌می‌افروختند تا خودشان را گرم کنند. سپس آن را همان‌طور روشن می‌گذاشتند تا مهاجرانی که بعد از آن‌ها می‌آیند، بتوانند خود را گرم کنند. نفرات بعدی که از راه می‌رسیدند، با انداختن چیز‌هایی در آتش، جان دوباره به آن می‌بخشیدند و همین روند مدت‌ها ادامه داشت. همه سعی می‌کردند آتش را زنده نگه دارند. به دور هر آتش حلقه‌‌هایی چندنفره از اجتماع انسان‌ها شکل می‌گرفت که گا‌هی تا ده‌ها نفر می‌رسید. همه دست‌های خود را بر فراز آتش می‌گرفتند تا گرم شوند. در همان حال به سخنان هم گوش می‌دادند. امید می‌دادند و امید ‌می‌گرفتند و سپس به مقصد آتش بعدی، به راه ‌می‌افتادند.

نورمن شتابان خود را از آتشی به آتش دیگر می‌رساند. او هم مثل همۀ مردم، با انداختن چیز‌هایی که در مسیر ‌می‌یافت، سعی ‌می‌کرد دِین خود را به بانیان آتش بپردازد. یأس و ناامیدی بر مرد‌می‌ که از سرما ‌می‌لرزیدند، مستولی شده بود، اما با وعده‌‌های خوشی که خودشان هم ‌می‌دانستند بی‌پایه‌واساس است، سعی ‌می‌کردند به یکدیگر دلداری بدهند.

نورمن کمتر در بحث‌ها شرکت می‌کرد و بیشتر مستمع بود. مدت توقف او در کنار آتش‌ها کوتاه بود. همین که اندکی گرم می‌شد، سریع به راه ‌می‌افتاد. دمای هوا به‌سرعت کم می‌شد و به نزدیک صفر ‌می‌رسید. راه بسیار طولانی در پیش بود و کم‌کم خستگی به‌سراغ مردم ‌می‌آمد. در گوشه و کنار، آدم‌هایی دیده می‌شد که در کنار آتش می‌نشستند و چرت می‌زدند. نورمن احساس خطر کرد. خانواده‌‌ها به‌سختی راه می‌رفتند و بچه‌‌ها توان حرکت نداشتند.

او به یک آتش رسید. حدود ده، دوازده نفر به دور آن حلقه زده بودند. جز یک زن و شوهر که نشسته بودند و دست بر آتش داشتند و باهم گفت‌وگوی کوتاهی می‌کردند، کس دیگری حرف نمی‌زد. سرما نطق همه را کور کرده بود. او یک جای مناسب برای خود پیدا کرد و تا می‌توانست به آتش نزدیک شد. آتش ضعیف بود و گرمای زیادی نداشت. در همان لحظه یکی از کسانی که در کنار آتش ‌‌ایستاده بود، کلاهش را درآورد و در آتش انداخت. پشت‌سر او زنی، عروسک پارچه‌‌ای دخترش را در آتش انداخت. مشخص بود که با دخترش که حدود پنج سال داشت، قبلاً به تفاهم رسیده است. چهرۀ دخترک با شال‌گردنش پوشیده شده بود و نمی‌شد از صورتش پی به حال درونی او برد. همین که دخترک دست مادرش را گرفت و سخت فشرد، حال درونی او مشخص شد. او به مادرش گفت:‌ «یعنی حالا عروسکم گرمش شده است؟!»

- بله. عزیزم.

- یعنی دیگر مثل ما از سرما نمی‌لرزد؟!

- نه عزیزم. عروسکت دیگر سردش نمی‌شود.

آتش جانی دوباره یافت، اما عمرش کوتاه بود و در مدت کم شعله‌‌های آن، همه‌چیز را در خود بلعید. در نهایت آتش دوباره به همان زغال‌هایی که از سوختن چوب‌ها باقی مانده بود، رجعت کرد. تکه‌چوبی بزرگ در آتش بود که شعله‌‌هایش نفس‌های آخر را ‌می‌کشید. در همان لحظه صدای دستۀ بزرگی از کلاغ‌ها که غارغارکنان، در سیاهی شب، از بالای سر مهاجران عبور می‌کردند، نورمن را به خود آورد. او چشم‌هایش را به آسمان سیاه دوخت. هرچه تلاش کرد که کلاغ‌ها را ببیند، فایده نداشت. هیچ اثری از آن‌ها پیدا نبود، اما حضورشان را با گوش‌هایش احساس می‌کرد. مردی که کلاهش را در آتش انداخته بود، رو به آسمان کرد و گفت: «من شنیده‌ام که اگر کلاغ‌‌ها محیطی را ترک کنند، آن محل دیگر جای زندگی نیست.»

مردی دیگر در آن‌سوی آتش، بدون ‌‌این‌که سرش را بالا بیاورد، گفت:‌ «کلاغ‌های شوم پیام‌آور مرگ هستند.»

نورمن نتوانست ساکت بماند و فقط جمله‌‌ای کوتاه گفت:‌ «کلاغ‌ها شوم نیستند، آقا!‌»

هر دو مرد به نورمن نگاه کردند و بدون ‌‌این‌که قصد داشته باشند انرژی‌شان را صرف مجادله کنند، دوباره صورتشان را به‌سوی آتش برگرداندند. یکی از آن‌ها خودش را به آتش نزدیک‌تر کرد و دیگری نشست. نورمن از آتش دور شد و خود را به وسط جمعیتی که به کُندی در اتوبان جلو می‌رفتند، رساند. مسیر کلاغ‌ها دقیقاً از روی جمعیت بود، یا ‌‌این‌که آن‌قدر تعدادشان زیاد بود که‌‌ این‌طور به‌نظر می‌رسید. او همچنان گوش‌هایش را به‌ آسمان دوخته بود. کلاغ‌ها بی‌محابا غارغار می‌کردند تا همدیگر را پیدا کنند و در آن آسمان تاریک گم نشوند. سرانجام آخرین کلاغ‌ها هم رفتند. مدتی بعد آسمان ساکت شد. نورمن به کلاغ‌ها و پیرمرد فکر کرد. حتماً کلاغ لنگ هم در میان آن جمعیت بود.

حدود 48 ساعت، یعنی دو روز گذشت؛ روز‌هایی که فقط در خاطره‌‌ها روز بود و نمود بیرونی نداشت. روز‌هایی که مردمان مهاجر از دیدن خورشید محروم بودند. کم‌کم دیگر کسی در بین جمعیت از کلمۀ روز استفاده نمی‌کرد. مردم فقط از روی تعداد ساعت‌هایی که پشت‌سر گذاشته بودند، می‌توانستند بفهمند که چه مدتی در راه هستند. هوا به‌شدت سرد شده بود و همچنان رو به سردی بیشتر می‌رفت. خیلی از مردم دیگر توان حرکت در دمای زیر صفر را نداشتند. آن‌ها به‌سختی در گوشه‌‌ای کنار آتش، جایی برای خوابیدن در لای پتو‌هایی که به‌همراه آورده بودند، پیدا ‌می‌کردند. هنوز تا اولین شهر در روشنایی، روز‌ها و ساعت‌ها فاصله بود. نورمن هرچه غذا با خود آورده بود، به اتمام رساند. همۀ آن را خودش نخورده بود. در طول مسیر به بعضی از مردم کمک کرده بود. مدتی بود که او دیگر چیزی برای خوردن نداشت. در کوله‌پشتی‌اش جز چند قوطی کبریت و چیز‌های بی‌ارزش دیگر، چیزی وجود نداشت.

در ساعت‌های اولیۀ روز سوم توقف زمین از چرخش به دور خودش – بعد از 72 ساعت – کم‌کم آتش‌ها رو به خاموشی رفت. دمای هوا با ‌سرعت به‌سمت منفی پنج، هفت و ده درجه پایین می‌رفت. مردم از حرکت باز‌‌ایستاده بودند. جمعیت انسان‌های مهاجر به‌تدریج توان راه‌رفتن را از دست می‌دادند. گرسنگی، خستگی و سرما، یکی‌یکی آن‌ها را از پا درمی‌آورد. هرکس در گوشه‌‌ای، کنار آتش نشسته و پتویی را به خود پیچیده بود. عده‌‌ای که توان بدنی بیشتری داشتند، سعی می‌کردند بقایای معدود آتش‌های باقی‌مانده را روشن نگه دارند. دیگر کسی امید نداشت که صبح بدمد و سرما را محو کند. هیچ‌کس باور نمی‌کرد که سرعت کاهش دما ‌‌این‌قدر شتابان باشد که از سرعت گام‌های آن‌ها به پیش افتد. مردم غافل‌گیر شده بودند. نه می‌توانستند جلوتر بروند و نه توانی برای برگشت داشتند. در آن دشت بزرگ، صد‌ها هزار نفر انسان زمین‌گیر شده بودند. همه ‌می‌دانستند تا اولین شهری که در روز است، صد‌ها کیلومتر فاصله دارند و بعید است بتوانند از آن سرمای بی‌پایان و شب بی‌انتها بگذرند.

نورمن ده‌ها تماس جولیا را بی‌پاسخ گذاشت. هرچه تلاش کرد نتوانست خودش را متقاعد که در آن شرایط نامناسب وارد گفت‌وگو با او شود. نمی‌خواست درد و رنجی دیگر بر رنج‌های بی‌پایان جولیا بیفزاید.

ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺳﺮﻣﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﺭﺍم‌ترﯾﻦ مرگ‌هاست. دمای هوا به منفی پانزده درجۀ سانتیگراد رسید. در ‌‌این دما رگ‌‌ها تنگ ‌می‌شوند تا خون کمتری را به سطح پوست که سرد است، برسانند.‌‌ این سازوکاری است تا بدن گرمای کم‌تری را از دست بدهد.

وقتی ﻟﺮﺯﺵ ﺑﺪﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ‌ﻋﻠﺖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﻣﺎ ‌‌ایجاد شده است، ﻣﺘﻮﻗﻒ شود، قربانی ﺑﻪ ﻣﺮﺣلۀ یخ‌زدگی ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺷود و احساس می‌کند که گرمش شده است. خواب به‌سراغش ‌می‌آید و مشغول چرت‌زدن می‌شود. لرزیدن، با‌‌ ایجاد گرما، از بدن محافظت می‌کند و زمانی که دیگر درجۀ حرارت بدن بسیار کاهش یابد، لرزیدن متوقف می‌شود. سپس اندام‌های حیاتی بدن یکی‌یکی از کار ‌می‌افتند. این‌که ﺑﺪﻥ قربانی ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ‌ﺁﻟﻮﺩﮔﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ، ﺑﺪﻥ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ نگهداری ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﻋﻀﺎی ﺣﯿﺎﺗﯽ ﺑﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﻪ‌ﺳﺮ ﺑﺒﺮﺩ، ﺑﺪﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ می‌شود ﻭ ﺧﻮﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ می‌کند ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻥ برسد. این فرایند ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﯾﮏ ﺩﻭﺭۀ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﺮﻣﺎ، ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ، ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.

شرایط رفته‌رفته سخت‌تر می‌شد. چراغ‌قوه‌‌ها از کار می‌افتادند. آتش‌ها رو به خاموشی می‌رفتند. مردم هرچه داشتند و نداشتند را در آتش ‌می‌سوزاندند. کیف، عکس، عینک، موبایل و هرچه را که به دستشان می‌رسید، درون آتش پرت می‌کردند. کسی از سوزاندن اسکناس‌های صددلاری خود ابایی نداشت. هیچ‌کدام جرئت دورشدن از همان حداقل آتش را نداشتند. سرمای مرگ‌بار با سرعت زیاد درحال پیش‌روی بود و هیچ امیدی برای ر‌هایی وجود نداشت. برودت هوا از پتو، لباس و پوست و گوشت آن‌ها می‌گذشت و تا مغز استخوان‌هایشان رسوخ می‌کرد. با هر بازد‌می، ‌بخشی از حرارت درون کالبدشان را بیرون می‌دادند و با هر د‌می، ‌هوای سرد را وارد آن می‌کردند و رفته‌رفته به‌سوی مرگِ در انجماد به پیش می‌رفتند.

نورمن دو پتوی مسافرتی را که با خود آورده بود، به دورش پیچید، اما سرما کوچک‌ترین وقعی به آن‌ها نمی‌نهاد. احساس سرما در بدن نورمن رسوخ کرده و به احساس درد تبدیل شده بود. پا‌ها و دست‌هایش، به‌خصوص انگشتانش کرخت شده بود. پوست صورتش مورمور می‌شد. احساس ‌می‌کرد سوزن‌‌های بی‌شماری را به پوستش فرو می‌کنند، اما کم‌کم آن حس را از دست داد.

نورمن به‌سختی نفس می‌کشید. نفس‌هایش کوتاه شده بود. تصویر باربارا و جولیا یک آن از جلوی چشمانش دور نمی‌شد. اگر قلبش به شوق دیدار آن‌ها نمی‌تپید، خیلی وقت پیش مثل هزاران نفری که روح از بدنشان جدا شده بود، او هم اسیر مرگ می‌شد. توان مقابلۀ آدم با جبر طبیعت هم اندازه‌‌ای دارد. خشم طبیعت آنگاه که طغیان کند، عطوفت ندارد. هر آنچه را که در مسیرش باشد، با خود می‌شوید و می‌برد. نورمن هم برای تسلیم‌شدن در برابر سرما آماده شد. پا‌هایش یخ زده بود و توان ‌‌تکان‌دادن دست‌هایش را نداشت. آخرین چیز گر‌می‌ که در دنیا تجربه می‌کرد، فقط یک قطره اشک داغ بود که از گوشۀ چشمش جوشید و در زمان کوتاهی یخ زد.

مردم از سرما منجمد شدند. عدۀ زیادی تا مردن فاصله‌‌ای کمتر از افتادن یک برگ از درخت بر زمین داشتند.

در شهری که بیرون از آن، صد‌ها هزار انسان بر بستر اتوبان، از شدت سرما مرده یا در آستانۀ مرگ بودند، تا چندر روز پیش زندگی جریان داشت. مردم به امید شروع یک روز زیبای دیگر خوابیده بودند، اما صبحی که انتظارش را داشتند، هرگز نیامد! ابتدا باورشان نمی‌شد که زمین هم می‌تواند به دور خود نچرخد، اما کمی‌ بعد فهمیدند که زمین هیچ تعهدی به آن‌ها نداده که همیشه بچرخد! بعد از آن، اوضاع شهر به‌هم ریخت. مردم امیدشان را از دست دادند. جان خود را برداشتند و از ترس مرگ در سرما، به‌سوی مرگ در گرما راهی سفر شدند، اما مرگ در هر سو منتظر آن‌ها بود. اکنون روح زندگی از آن شهر بزرگ رخت بربسته بود. دیگر در آن شهر بزرگ هیچ سازمان دولتی یا خصوصی‌ای کار نمی‌کرد. هیچ بیمارستانی فعال نبود. هیچ آمبولانسی نمی‌توانست بیماران خود را به بخش خدمات ویژه منتقل کند. هیچ رستورانی باز نبود تا بوی غذایش دل مردم پیاده‌رو را به هوس بیندازد. هیچ کلابی باز نبود تا نیمه‌‌های شب اسباب تفریح جوان‌ها را فراهم کند. هیچ دانشگاهی باز نبود تا خبر شروع امتحانات میان‌ترم را به دانشجویانش اعلام کند و همۀ ‌‌این حوادث بد فقط به ‌‌این خاطر رخ داد تا به خوانندگان ثابت شود که اگر خدا آدم بود، کار‌هایش مثل ما آدم‌ها بی‌نظم و بی‌برنامه بود. در آن صورت، ممکن بود خدا یک روز فراموش کند که کرۀ زمین را حول محور خودش بچرخاند. بعد هزاران هزار اتفاق بد روی می‌داد که فقط درصد کوچکی از آن، در ‌‌این داستان به تصویر کشیده شده است. پس خدا را شکر که خدا آدم نیست!

پایان

می‌دانم که چنین پایانی را دوست نداشتید. من هم دوست ندارم که داستان در آن بیابان سرد و تاریک پایان یابد. به شما‌‌ این نوید را می‌دهم که داستان دو پایان دارد. پایان اول ‌‌ایستگاهی بود تا کمی ‌نفس تازه کنیم و به‌‌ این بیندیشیم که زندگی واقعی داستان نیست تا بتوانیم با افزودن چند خط به آن، ورق را برگردانیم. گاهی زندگی بسیار خشن و بی‌رحم است. برای مقابله با آن باید مجهز بود. طبیعت قوی است و انسان برای رویارویی با قدرت‌های قوی‌تر از خود، به سلاح نیاز دارد، اما چه سلاحی می‌تواند آدم را در ‌‌این دنیای بیکران از بلایا‌‌ ایمن سازد؟ حتماً شما پاسخ آن را می‌دانید، اما گاهی تکرار مکررات هم شیرین است. آن سلاح، سلاح عشق و محبت است. انسان تنها همین یک سلاح را دارد و اگر نیک قدر آن را بداند، او را بس است. بدانیم که تنها پناهگاه آد‌می‌ در ‌‌این کرۀ خاکی، خوبی است. حالا که شما خوبان هم از پایانِ اول داستان ناخرسند هستید، پس من را تا پایان دوبارۀ آن همراهی کنید.

قلب نورمن تنها چند تپش با آخرین تپش‌هایش در ‌‌این جهان فاصله داشت. مرگ سرد بر بالینش به انتظار نشسته بود. دما هر لحظه پایین‌تر ‌می‌رفت. هوا هر لحظه سردتر می‌شد. همه‌چیز درحال یخ‌زدن بود. صفحۀ گوشی نورمن که مثل خود او دیگر شارژی نداشت، برای آخرین‌بار روشن شد. نورمن تمام توانی را که برایش باقی مانده بود، به‌کار گرفت. دست‌های درحال انجمادش را به گوشی رساند. تماس برقرار شد. جولیا بود. صدای خس‌خس سینۀ نورمن همه‌چیز را به او فهماند. دانست که همسرش در چه شرایط سختی به‌سر ‌می‌برد. اشک ریخت و گریه کرد.

نورمن با صدایی بریده‌بریده و خس‌خس‌کنان و مقطع، آخرین تلاشش را برای ادای چند کلمه به کار گرفت:‌ «به باربارا بگو... پدر... دوستت داشت... بگو... پدرت می‌خواست... هر سه... هر سه نفر... باهم زندگی کنیم... تا آخر عمر!»

گوشی از دست نورمن افتاد و خاموش شد. او هم روی زمین سرد افتاد و دیگر تمام امیدش را به زنده‌ماندن از دست داد. به‌سختی نفس‌های خس‌خس‌وار آخر را ‌می‌کشید. احساس گرما کرد. فهمید که موقع مرگش فرا رسیده است. سرش را آرام بر خاک گذاشت و تسلیم شد.

باربارا امواج صوتی پیام عاشقانۀ پدر را از زبان مادر شنید و به‌شوق لمس مجدد آغوش او قلبش تپید. تپش قلب دختر اتیستیک به عشق پدر، ارتعاشی در کیهان پدید آورد که دومینوی متوقف‌‌شدۀ کائنات را لرزاند.

زمین بار دیگر به چرخش درآمد! دل کائنات به رحم آمده بود!

صدایی از دوردست از میان خیل مردم خفته در سرما، در پهنۀ دشت پیچید.
-زمین چرخید. زمین چرخید.

گوش‌های نورمن ارتعاش امواج صدایی را که خود مرتعش کرده بود، شنید. نفس‌هایش جان گرفت. قلبش تپید. خون گرم در رگ‌هایش دوید. یخ صورتش شکست. چشم‌هایش باز شد. پا‌هایش قوت گرفت. از جایش بلند شد. سرما دیگر در او اثری نداشت. صحرا به صحرای قیامت بدل شد. مردم مثل مردگانی که عمر دوباره یافته بودند، از جای خود برخاستند. امید در کالبد آدم‌ها جریان یافت. انسانی که امید دارد، نمی‌میرد.

نورمن پتو را از دور خودش باز کرد. دیگر سردش نبود. پتو را آتش زد. پتوی دوم را هم آتش زد. آتشی بزرگ درگرفت و بعد از آن، کوله‌پشتی و هر آنچه را که در آن بود، به دل آتش انداخت. جمعیت اطراف به او پیوستند و هر آنچه را که داشتند، در آتش ریختند. هزاران آتش در دل صحرا شعله‌ور شد. جمعیت هلهله‌کنان به دور آتش‌ها به رقص درآمدند. دشت یکپارچه غریو شادی شد. سرما هیچ‌کس را نمی‌آزرد. همه به آسمان و روشن‌شدن تدریجی آن نگاه ‌می‌کردند و سرانجام اولین پرتو‌های خورشید از پشت کوه‌ها سر بیرون آورد و زمین شاهد زیباترین طلوع خورشید در طول چهار میلیارد و پانصد میلیون سال چرخش بی‌وقفه به دور خودش شد.

پایان دوم

از عشق گردون مؤتلف

بی عشق اختر منخسف

(مولانا)

نکته:

لازم است که خوانندگان عزیز بدانند در ‌‌این داستان تنها به ذکر یکی از پیامد‌های ناشی از توقف چرخش زمین به دور خودش پرداخته شده است. بله؛ اگر زمین به دور خودش نچرخد، اولین اتفاق بد ‌‌این است که روز و شب ثابت خواهد ماند و سرما و گرما زمین را احاطه خواهد کرد. اما بد نیست بدانید ده‌ها اتفاق بد دیگر نیز رخ خواهد داد که در چند ثانیه کلیۀ جانداران را از بین خواهد برد و به کسی مجال مردن از سرما یا گرما را نخواهد داد. اولین رویداد که باید منتظر آن بود، پرتاب همه‌چیز با سرعت سه هزار کیلومتر بر ساعت به‌سمت شرق زمین است. اگر انسان‌ها از‌‌ این حادثه جان سالم به‌در ببرند، باید منتظر میلیارد‌ها میلیارد مترمکعب آب اقیانوس‌ها باشند که به شکل سونا‌می ‌با ارتفاع صد‌ها و شاید هزار متر، زمین را درخواهد نوردید. پشت‌سر آن، تندبادی به سرعت سی هزار کیلومتر وزیدن خواهد گرفت و سر راه خود هر چیزی را از جا خواهد کند و... .

[1]. اختلالات طیف اتیسم به طیف وسیعی از اختلالات رشدی اشاره دارد که به‌طور معمول با نام اتیسم شناخته می‌شود. براساس DSM5 - راهنمای تشخیصی و آماری اختلال‌های روانی _ فرد دارای اختلال طیف اتیسم، دچار نقص در عملکرد اجتماعی و ارتباطی و دارای دایرۀ علایق و فعالیت‌های محدود است. رفتارهای تکراری و کلیشه‌ای و اختلال در زبان و گفتار نیز از دیگر علائمی است که می‌توان در این افراد مشاهده کرد. واژۀ طیف نیز به گسترۀ متغیر از علائم و توانایی‌های هر فرد دارای اختلال طیف اتیسم اشاره دارد که می‌تواند نشان‌دهندۀ سطح عملکرد فرد دارای اتیسم نیز باشد.

دیروز هوا روشن بود
دیروز هوا روشن بود
دیروز هوا روشن بود
دیروز هوا روشن بود


رمان کوتاه دیروز هوا روشن بود
رمان کوتاه دیروز هوا روشن بود

سایر تالیفات علی خاکزادی که نشر هورمزد منتشر می کند

محاکمه عادتها
محاکمه عادتها
عبور از دروزاه خواب
عبور از دروزاه خواب






کتب منتشر شده : «محاکمه عادت ها» ، «عبور از دروازه خواب» ، «هشت میلیارد دیوانه» و «کلاغها شوم نیستند»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید