بعدازطهرهای سگی ام را گم کرده ام؛
هرکه بعدازظهرِ سگی اش را درک کند، عمقِ معنای زندگی را درک کرده است؛
گذشته از ظهرِ زندگی؛
نرسیده به شبِ همه خفتن و من بیدار؛
بعدازظهرِ سگی ام را ارج می گذارم آنگونه که سنّ و سالِ اکنونم را؛
صبح ها، منِ من مالِ من نیست؛
از روی ساعت می دَوَم به کارهایم برسم؛
شب ها اسیرِ بدر و کسوفِ قرصِ ماه ام؛
پس مگرم این بعدازظهرهای سگی چاره باشد و خودم را پیدا کنم؛
این چه شعری است، این بی قافیه بی قیافه ابیات، که مُل می کند بر صفحاتِ روزگارم، جز این که سگ نفس زدن های مکتوبِ زمستانی ملول است شتک بر یک بعدازظهرِ سگیِ بازیافته؛
در همه بی خیالی امّا، بسیار از خودم می پرسم من چرا این سگ چرا؟