در پایانِ شب، پیش از آفتاب، که از خواب برخاستم، از دهانِ ماهیِ یونس درآمده بودم. خیس و لزج از مخاطِ نهنگ، ناتوان و زار به ساحلی درافتاده بودم. چه کسی مردِ اِدبار گرفتهی نهنگخوردهی فراموش شده در ساحلی سیاه و غریب را پیدا میکند؟
از نهنگِ شب درآمدم و دستورو شستم؛ سپس چنان که در روایت آمده است باید به درختِ کدو میآویختم، زیرا که کدو سخت قوّتبخش است و مردِ افتاده از دهانِ دریا را جان میبخشد و دوباره زنده میکند.
نیز به عصا محتاج بودم. زانوانی لاغر و بیجان مرا مانده بود چنانقدر که تنها میتوانستم گربهرو از کفِ موج تا رویشگاهِ گیاهان حرکت کنم و بروم.
چه پیش میآیدم دوباره در این زندگیِ دوباره که مرا دادهاند از پسِ زندهمردن در دهانِ نهنگ؟
چه تجربههای عظیم که من کردم در این دهشتناک طوفانِ هولناک! برای چه کسی میتوانم از تجربۀ افتادن در دهانِ غولِ دریا صحبت کنم که سپس باز از آن دهان به دریای بیرون افتادم و به ساحل و اکنون زندهام؟ به دردِ چه کس میخورد این تجربه؟ چند نفر در روزگارِ تمامِ تاریخِ این دنیا به دهانِ نهنگ میافتند که این تجربه راهنمای آنان باشد؟
حالا امّا میدانم که شب، هر شب، نهنگِ من است. هر روز میروم عصبانی و قهرکنان از قومی که به من پشت میکنند. تا لبِ دریای شب طوفانی میروم و سپس گردبادی مهیب مرا به دهانِ نهنگ میاندازد.
تُف کردهی یک بلعِ ناقصام، از یک لِویاتان که رسالتش همین بوده مرا به حکمِ سرنوشتی عبرتساز بهدرون بکشد و ضعیف و خُرد و کمجان به ساحلی پرت اندازد.