بر ورقی سفید، تنها وقت شد همین را بنویسیم، که ما اینجا بودیم. لاجرم از شواهدِ بسیار، هرکه بر اینجا گذر خواهد کرد، خواهد دانست که اینجا کسانی بودهاند، چه این را بر ورقی مینوشتیم و میگذاشتیم، چه نمینوشتیم.
نوشتیم، بیآنکه فکر کنیم که چرا. شاید همچون اثری از موجودی ذیشعور، که بر بودنِ خویش در این نقطه از زمان و مکان، نیک آگاه است و خوب میدانسته در کجای زمین و در چه کیفیّتی مانده، و بر ماندنِ خویش اندیشه کرده است.
این ورق چیزی مشترک خواهد بود بینِ ما و هرکه پس از این بر اینجا گذر کند و این را ببیند و بر احوالِ ما اندیشه کند. ما خویش بر احوالِ خویش، باری! فراوان اندیشه کردهایم از این پیشتر، تا الآن؛ و چنانکه هیجانِ ادامۀ روزگار، خوانندۀ این نوشتهها و خوانندۀ آن ورقها را درگیر میکند، ما خویش در هیجانِ آنچه پس از این برما بخواهد گذشت، سخت اندیشناکایم.
در واقع، از آنچه بر سرِ ما خواهد آمد و نمیدانیم، بسیار میترسیم و این ترس را اگرچه سعی میکنیم فراموش کنیم، نمیتوانیم مخفی کنیم؛ نه از خودمان، و نه از مخاطبِ احتمالیِ این اوراق که در آیندهای نامعلوم- شاید فردا شاید هزار روزِ دیگر- بر این سرنوشت نگاه خواهد کرد.
پس اوّلینِ گزارشِ ما گزارشِ همین لحظه ایست که حالا در آنایم؛ و در جایی میانِ گذشته و آینده، جانبهدربرده از روزهایی که بر ما گذشته و هراسناک از آنچه بر ما خواهد گذشت، باید برای کسی که نمیشناسیم تعریف کنیم چگونهایم. مخاطبی که نمیشناسیم، روزگاری در آینده این حالِ ما را خواهد دانست و ما از همین حالا تصوّر میکنیم او را که احتمالاً تا آن موقع فهمیده است چه بر سرِ آیندۀ ما آمده و با آنحال که از آیندۀ ما خبر دارد، این روزهای سپری شوندۀ ما را میخواند.
پس برای کسی مینویسیم که از آیندۀ ما خبر دارد. چه بر سرِ ما خواهد آمد؟ کاش میتوانستی از آینده، از زمانِ خواندنِ این ورقها، درونِ این زمان بیایی و برایمان تو تعریف کنی: سپس چه بر سرِ ما آمد.