بر آستانۀ دربِ چلوکبابی ام، به خطّ نستعلیقی به حدّ امکان خوش و مشتی، نوشتم: گشنگی صفتِ مردانِ خداست. پاریسی ها و غیرِ ایرانی ها که وارد می شدند که نمی دیدند چه نوشته ام و نمی فهمیدند امّا ایرانی ها …
شب ها گاهی خوابِ زرشک پلو با مرغ می دیدم، اوائل که از ایران آمده بودم؛ خواب های دیگر هم، خواب باقالی و گلپر مثلاً، یا لبوداغ حتّی. از خواب های خودم تعجّب می کردم، چون اینها چیزی نبود که در شهری مثل پاریس با این همه ایرانی و مغازه ایرانی، نایاب باشد. چرا پس عقده شده و به رؤیاهایم رسیده؟
واقعیّت این است که از ایران که می آیی، هرطور که زندگی کنی در دیاری دیگر، خوب و پُر و مایه دار و راحت یا دست به دهن و محتاط و ارزان خر و ناراحت، منوی غذایِ هرروزه ات هرگز منوی غذای هرروزۀ روزگارِ ایران ات نخواهد بود. این ترکِ عادت و تغییرِ رژیم، هرروز بیش از روزِ پیش خودش را نشان می دهد؛ کمبودی دارم، گرسنه ام امّا انگار هیچکدام از این غذاها که در دسترس من اند غذای من نیست؛ آدم فضایی ام و غذای سیّارۀ خودم را می خواهم. گفتند: تو همانی که می خوری؛ با این حساب از ایران که آمدم نه فقط دنیایم عوض شده، خودم هم عوض شده ام و باید عوض بشوم؛ آن غذاها که منِ ایران ام بودند اینجا به زحمت جور می شوند؛ منِ پاریسی ام این غذاهای سالم و خوشگل اند اگر پولی باشد؛ و مَک فیش و غیرِ آن، اگر که نباشد.
به حسابی دیگر و برای کاری دیگر آمده بودم، مرا چه کار به رستوران زدن و عمرِ گرانمایه به پای غریزۀ خوردن گذاشتن؟ اژدهای درون است، شوخی نگیر! من و تو همان ایم که می خوریم، پس غرایز انسانی و حیوانی ندانم که چیست، من انسان ساز ام!
همان سال ها، که گاه گداری تکیده از غذاهای نامأنوسِ غریبه، فرصتی و امکانی پیدا می کردم و سراغِ تک و توک غذافروشی های ایرانی می رفتم که خودِ از دست رفته ام را احیاء کنم، تجربه هایی دریافت می کردم که مدّت ها وقت برد تا درست تحلیل شان کنم. می دیدم که حینِ خوردن یا پس از خوردن، احساسات و عواطفی خفته و غریب در من بیدار می شوند. با تکرارِ این تجربه دریافتم که رابطه ای است بینِ روان و خوراک. غذاهای ایرانی که می خوردم، عواطفی کهنه در من بیدار می کرد، انگار نوارِ زندگی ام، یکی از نوارهای زندگی ام، از آن لحظه که از ایران آمدم ایستاده بوده تا حال، حالا دوباره این غذا که خوردم آن نوار می چرخد، چرخ نگو بگو آپاراتِ فیلم های کهنۀ روزگارِ زندگی ام، پرده در پرده همان دغدغه ها، همان امید ها، … عجب! روزی در قاشقِ سه و چهارِ یک بشقاب چلوکوبیده بودم که مکاشفه ای بر من دست داد: من به لقمه لقمۀ این غذا که می خورم جان پیوند می زنم به روانِ پدربزرگان ام! من سنّتی نگاهداری می کنم به همین عملِ حیوانی انگار آیینی ترین نیایش های نیاکان ام را زنده داشته ام.
پس بعد از آن حجّت بر من تمام بود و در مسیر سرنوشت نه قدرتی در خودم می دیدم که تغییری ایجاد کنم و نه اصلاً دلیل و فایده ای؛ بنابراین رستوران زدم؛ به عوضِ همۀ آن کارهای فرهنگی که آمده بودم در فرهنگی ترین نقطۀ زمین که می شناختم بکنم!
بر سردرِ سالن ام، هه هه! این هم اثرِ مکاشفه ای دیگر بود؛ نوشتم آنچه که نوشتم: گشنگی صفتِ مردانِ خداست. بعد از آن، گویی پدری نظاره می کند شیرین کاری های فرزندش را، نشستم به نظاره که این گزاره ام با که ها چه کارها می کند از آنها که از در درمی آیند.