از ماخولیا بگو! از ماخولیا تو را میفهمند. از ماخولیا میتوانی هرچه بیمعنی چیزها که هیچ صورتِ واقع ندارند بیرون از خودت بریزی.
از برگ و درخت و دریا گفتنیها تمام شده، زیرا که هیچ صورتِ ظاهر از جراحتِ دل در اعماق چیزی نمیداند.
از برگ خواستی بگویی بگو! از برگِ زرد در ورطههای بهمویی بند شدن! از برگِ خوشخرام در لابهلاترین پنهانکدۀ انبوهیِ درخت که هیچ کس او را ندید! از درخت بگو در سالِ فطرت! از دریا بگو در سالِ طاعونِ نهنگ!
سپس از ابر تا آسمان، از دین بگو از بهشت تا دوزخ، زیرا که مردمان اگرچه انکار میکنند امّا خوب میدانند عذابِ روح آنهنگام که در مذابِ پلشتیها میگدازد چه گداخته و برافروخته است!
از همه این پرتگاههای جهنّم و درّههای سرنوشت، هرچه خواستی بگو. برای مردمان درنگی در درماندگیِ آدمی از بیشمار آدمیانِ عادیست، و برای تو یادآوریِ آنکه جهان را اعتباری نیست. به لغزشی لحظهای در راهِ باریک که میروی ناگاه میافتی امّا نه افتادنی بر راه، بلکه افتادنی از راه در آن عمیقترین درّههای نادیدهاعماقِ تاریکی و تباهی چنانکه به حیرت ببینی آیا عدالتی یا تعادلی هست اینچنین ناغافلان را به غفلتشان گرفتن؟