میخوام فعالیتم توی ویرگول رو با درمیون گذاشتن یه تجربه از خودم شروع کنم که گمون میکنم هزینه زیادی بابتش پرداخت کردم و شاید خوندنش بتونه به شما کمک کنه.
من رضام. متولد 1370 از رشت. موضوع زندگیم از اونجا شروع میشه که وقتی سوم راهنمایی بودم، باید برای درس حرفهوفن یک تحقیق آماده می کردم. معلممون از تهران اومده بود و روش تدریسش برای من بسیار جذاب بود. متاسفانه اسمشون رو یادم نمیاد ولی یادمه که گفته بود اگر بتونید یه پاورپوینت هم برای تحقیق آماده کنید، نمره ویژه دارید. منم توی تایمهای کمی که در طول روز اجازه داشتم با کامپیوتر کار کنم یه پاورپوینت خیلی خفن درست کرده بودم (هنوز فایلش رو دارم)؛ راجع به زلزله بود و فهرستش رو جوری درست کرده بودم که روی هر عنوان کلیک می کردی صفحه مربوط به خودش باز میشد با متن و موزیک مربوط به خودش. همهشون هم pagination و امکان بازگشت به منوی اصلی داشتن؛ دو تا فیلم هم توش گذاشته بودم. البته که این کارها امروزه خیلی پیش پا افتادهست اما سال 1384 برای کسی که 14 سالش بود خیلی جذاب به نظر میرسید.
بعد از تموم شدن اون پاورپوینت، این سوال برام پیش اومد که این برنامههای توی ویندوز رو چطوری درست میکنن؟! تنها کسی که میتونستم این سوال رو ازش بپرسم پسر همسایهمون بود که میدونستم دانشجوی رشته کامپیوتره. طبیعی بود که راهنمایی زیادی نکنه چون انتظار نداشت یه بچه 14 ساله بره سراغش. تنها سرنخی که بهم داد این بود که اینا رو با یه چیزی به نام برنامهنویسی درست میکنن که وقتی رفتی دانشگاه یاد میگیری!
اما من تابستون 1385 رفتم کتاب فروشی ("مژده" توی شهرداری رشت) و بدون اینکه بدونم دلفی چیه یا زبان برنامهنویسی پاسکال چیه، یه کتاب زرد رنگ رو دیدم که روش نوشته بود: "برنامه نویسی با دلفی!" همون رو خریدم و برگشتم خونه. اما از اونجا که اون زمان خیلی اهل مطالعه نبودم، نتونستم خیلی با کتاب ارتباط بگیرم، فقط در همین حد بود که دلفی رو از روی CD که داشت، نصب کنم و با محیطش آشنا شدم. تا اینکه سال بعد دانش آموز مدرسه شهید بهشتی رشت شدم و با محمود همکلاس شدم که اتفاقاً اون هم با دلفی 7 کار می کرد و استارت اصلی من از اون دوران زده شد.
توی 16 سالگی اولین نرم افزارم رو فروختم و وقتی 17 سالم بود برای دبیرخونه سازمان نظام پرستاری شهر رشت نرم افزار نوشتم (بعداً کل استان فروختم) بعد توی 18 سالگی شرکت ثبت کردم و با آموزش و پرورش استان گیلان کار کردم (نرم افزار برای شورای دانش آموزی بود و به دلیل کم تجربگی سرم کلاه گذاشته شد!) وقتی 19 سالم بود با یکی از دوستانم یه نرم افزار برای بانک ملی نوشتیم که قرار بود شرکتی که توش کار میکردم اون رو به بانک بفروشه (بماند که چه اتفاقی افتاد!)
اون روزها توی اوج بودم و واقعاً از کارم لذت می بردم؛ مدام در حال یادگیری بودم و گاهی چیزهایی که یاد میگرفتم رو به صورت مقاله مینوشتم و در اختیار بقیه قرار میدادم.
بعد از اون شرکتی که کار میکردم و اتمام دانشگاه، تصمیم گرفتم برندِ خودم رو راه بندازم. یه اسم انتخاب کردم و پروژههای طراحی سایت رو (داخلی و خارجی) تحت اون برند تحویل مشتری میدادم (....design by). هنوز آفیس نداشتم اما از سال 1392 توی یکی از مدارس بعنوان مسئول IT مشغول به کار شدم. از همون اوایل شروع کردم اتوماسیونسازی کارها و یکی از نرمافزارهایی که براشون نوشتم نرمافزار حسابداری بود. وقتی نرمافزار کامل شد توی سایتِ کسبوکارم براش یه صفحه لندینگ درست کردم و شروع کردم به فروختن به بقیه مدارس؛ یادمه اون موقع کتاب جادوی کار پاره وقت (اثر جیم ران) رو خونده بودم و بر اساس اون سعی می کردم پیش برم. کمکم یه جای کوچیکی رو اجاره کردم، یه شرکت جدید ثبت کردم و عصرها (بعد از مدرسه) میرفتم اونجا و روی توسعه محصولاتم کار میکردم. غیر از برنامه حسابداری مدرسه، یه CMS اختصاصی و همچنین یه LMS (برای همون مدرسه) زدم و کمکم تیم تشکیل دادم.
وقتی تعداد مشتریام داشت زیاد میشد از مدرسه اومدم بیرون و روی گسترش کسبوکارم تمرکز کردم. آفیسم رو تغییر دادم و به مرور تعداد پرسنلم هم زیاد شد (کمکم تعدادشون به 7 تا رسید). چند سال از لحاظ ظاهری رشد کردم (تعداد مشتریهام حدود 450 تا شده بود) اما از لحاظ باطنی اوضاع جور دیگهای بود (این همون چیزیه که توی این پست میخوام بهش اشاره کنم چون اون موقع بهش آگاه نبودم و الان که تجربه کردم و به گذشته نگاه میکنم میفهممش!)
اتفاقی که داشت میفتاد این بود که من عاشق برنامهنویسی بودم اما به واسطه اینکه نقش مدیرعاملی رو برداشته بودم و طبیعتاً به واسطه تجربه کمم، توش به اندازه کافی خوب نبودم و میبایست مهارتهام رو در اون زمینه ارتقاء میدادم. بنابراین تمرکزم برای یادگیری و مطالعه کردن روی نقش جدیدم بود و این باعث میشد که از تکنولوژیهای برنامهنویسی (با اون سرعت وحشتناکش) عقب بیفتم و این فاصله هی زیاد و زیادتر شد.
تمام مشکل این نبود چون بر خلاف برنامهنویسی ، بعد از چند وقت داشتنِ بیزینس دیگه نه تنها برام هیجانی نداشت، بلکه از اون به بعد کارهایی که بطور روزانه توی شرکت انجام میدادم هم از لحاظ روانی روم فشار زیادی میآورد. چون خودم دوست داشتم کد بزنم و محصولاتم رو بهتر کنم اما باید هر روز تسکهای مربوط به نقش مدیرعاملی رو انجام میدادم! مثل تعیین تسکها برای پرسنل، سر و کله زدن با مشتریهای قبلی، آموزش دادن به پرسنل، برنامهریزی برای باقی کارها مثل تولید محتوا، ایجاد ارتباط با مشتریهای جدید و کلی کارهای دیگه که در مجموع باعث میشدن رشد کردن من توی زمینهی مورد علاقهم (برنامهنویسی) متوقف بشه و برخلاف پیشرفتهایی که از بیرون دیده میشد، از درون حال دلم خوب نباشه!
سال 1399 با شرکت کردن توی یک دورهی خودشناسی اولین اتفاق خوب برام رقم خورد و فهمیدم نقش مدیرعامل بودن مالِ من نیست ولی اون موقع علارغم اینکه متوجه حال بدم بودم، ایجاد تغییر برام سخت بود؛ مخصوصاً وقتی میدیدم هزینه زیادی طی این سالها بابتش پرداخت کردم و به اصطلاح نمیخواستم جا بزنم!
سال 1400 دومین اتفاق خوب برام رقم خورد و اون آشنایی با پدرام بود که با مهارتهای منحصر به فردش توی کوچینگ بهم کمک کرد تا توانایی ایجاد تغییر و برگشتن به مسیر خودم رو بدست بیارم. با نقش مدیرعاملی خداحافظی کردم و با پدرام استارتاپی رو شروع کردیم که من توش فقط نقش فنی رو برعهده دارم.
این روزها که دوباره تمرکزم روی برنامهنویسی هستش و به واسطه فرصتی که برای رشد خودم در رشتهای که عاشقشم رو دارم و همینطور فرصت اینکه بتونم به دیگران (به خصوص جوونترها) کمک کنم، حسم خیلی خوبه..
این فاصله گرفتن از چیزی که دوستش داشتم و برگشت دوباره به همون مسیر برای من خیلی هزینه دربرداشت اما امیدوارم خوندن تجربه من تونسته باشه کمکت کنه تا قبل از قدم گذاشتن توی مسیر راه اندازی کسب و کار، کمی عمیقتر بهش فکر کنی.
این روزها به واسطه همصحبتی با جوونها (به خصوص کسایی که توی زمنیه IT فعالیت میکنند) میبینم که خیلیها میخوان کسبوکار خودشون رو راه بندازن. یه جورایی همه کارمند بودن رو یه چیز کمارزش یا اشتباه میدونن. به نظر من این موضوع در عین حال که درسته اما اشتباه جا افتاده. برای اینکه بهتر منظورم رو برسونم با این مثال ادامه میدم: فرض کنیم که یک برنامهنویس قصد داره با راه اندازی یک کسبوکار به دو هدف برسه:
سوالی که لازمه بهش فکر کنیم اینه که آیا تنها راه رسیدن به این دو هدف راه اندازیِ کسبوکارِ خودمونه؟ به عبارت دیگه آیا با کارمند بودن توی حوزه کاری خودمون نمیشه به این دو تا هدف برسیم؟ مثلاً کارمند بودن در شرکت گوگل یا اصلاً توی کشور خودمون، یه برنامه نویس (کارمند) در شرکت اسنپ ، آیا نتونسته زندگی رو برای بقیه آسون کنه و خودش هم علاوه بر لذت بردن از فعالیت روزانهش، به درآمد خوب برسه؟
قبل از پاسخ دادن ذهنتون به این سوال، لازمه کمی به خودِ سوال فکر کنید.
با آرزوی موفقیت/ رضا