بهاء خاتم‌بخش
بهاء خاتم‌بخش
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

داستان قهرمانی یک چشم رنگی در بیزینس

داستان‌های زندگی قهرمان‌های بزرگی در کسب‌وکار ها، صنعت‌ها و رشته‌های تخصصی مختلفی را مطالعه کرده‌ایم؛ اما وقتی قرار است داستان قهرمانی خودمان را روایت کنیم ماجرا عوض می‌شود.
او اولین نوه‌ی پسری در خانواده مادرش بود و همین باعث شد تا بیشتر دوران کودکی‌اش را در خانه پدربزرگش (پدر مادرش) زندگی کند و به دلیل رابطه صمیمی او و پدربزرگش، می‌توان الگوهای مشترک رفتاری بین هردوی آن‌ها را یافت. فردی خوش مشرب، اهل مذاکره، بیزینس‌من و گویی کار و زندگی آن‌ها طوری در هم تنیده که دیگر جدایی پذیر نیست.
قهرمان ما اما یک مشکل جدی داشت، دوست داشت کار کند و به جایگاه حرفه‌ای پدربزرگ برسد اما پدرش اجازه نمیداد و او را به سختی از این موضوع منع می‌کرد. اما زمان همیشه بازی را عوض می‌کند، او یک فرصت می‌خواست تا پرواز کند و چه زمانی بهتر از شروع دانشگاه آن هم در شهری خارج از شهر محل زندگی که کنترلی بر روزمرگی زندگی تو نباشد. در شروع دانشگاه با دوستی به نام «مجد» آشنا شد؛ مجد باب آشنایی او با یکی از دوستانش بود که شرکتی در حوزه طراحی وب و خدمات it داشت. روزهای اول کسی به روی خود نمی‌آورد که موضوع درخواست کار است، اما قهرمان ما در خواسته خود جدی و حضورش در یک شرکت واقعی و دستیابی به یک شغل در آنجا برایش مثل پا گذاشتن به مریخ بود. اما یک مشکل جدی وجود داشت، شرکت به نیرو نیاز نداشت، آن هم نیرویی که سابقه‌ای ندارد! حتی چندین‌بار مدیر شرکت، محترمانه از او خواست تا به شرکت نیاید! اما او دست بردار نبود؛ وقتی دید به او کاری نمی‌سپارند خودش در شرکت برای خودش کاری پیدا کرد، سه‌کنج دفتر کنار آن دیوار ترک خورده‌ی زرد، کوهی از مادربردهایی بود که هیچ‌کس جرات نمی‌کرد حتی از کنارشان رد شود، شاید که بریزد؛ اما او سراغ قطعات رفت و از مدیر شرکت پرسید توی این‌ها سالم هم پیدا می‌شود؟ انگار دست گذاشت بر داغ دل کسی که مدت‌ها بود می‌خواست دستگاه‌های سالم را از بین این کوه خاک گرفته پیدا کند و تبدیل به پول کند. مدیر یه میز در اختیار قهرمان گذاشت و به او یاد داد چگونه دستگاه‌های سالم را جدا کند و این شروع یک ارتباط نزدیک بود. چند روزی طول نکشید که از دل صحبت‌های بچه‌های شرکت متوجه شد که نیاز به توسعه فروش جدی شده؛ در حین صحبت‌های آن‌ها بود که پرسید سایت رو چند باید بفروشیم؟ به کیا میشه فروخت؟ مدیر که یکبار دیگر با جسارت او به عنوان یک تازه‌کار روبرو بود، ماجرا را برای قهرمان باز کرد و اینجا بود که لحظه‌ی پرواز فرا رسیده بود؛ قهرمان یک فروشنده بود و از فروش لذت می‌برد شروع به تماس‌های بازاریابی کرد و تازه این ابتدای ماجرا بود! او یک توان عجیب داشت، هر محصول یا خدمتی را سریعا درک می‌کرد و کمتر از ۵دقیقه بعد از اولین آشنایی‌اش با محصول توان فروش آن را داشت! این قدرت باور نکردنی و مسئولیت‌پذیری او باعث شد تا کمتر از ۲سال در همان شرکت به جایگاهی برسد که مدیر شرکت همه‌چیز را دست او بسپارد و خودش به شرکت دیگری برود. این سال‌ها تجربیات خوبی دربر داشت، او اهل رابطه‌سازی بود و در این مدت کوتاه توانسته بود در بازار تهران برای خودش اعتباری کسب کند، اما کافی نبود. طولی نکشید که متوجه شد هنوز به اندازه‌ای که انتظار داشته اوج نگرفته است و این پرواز تست بوده؛ تا اینکه یک پروژه فروشگاه اینترنتی مانند دیجی‌کالا سر راهش سبز می‌شود.
در آن شرکت یک مشاور کسب‌وکار حرفه‌ای با نام «مجید» هفته‌ای یکبار می‌آمد و کارها را ارزیابی می‌کرد، پیشنهاداتش را به برنامه‌ها اضافه می‌کرد می‌رفت. مجید یک نقطه عطف جدی بود، او استعدادهای نهفته قهرمان را بیش‌از پیش شکوفا کرد و کمک کرد تا قهرمان در مسیر حرفه‌ای کسب‌وکار و بازاریابی قدم بردارد.
اولین درس مهم تکنیک کار یا چگونگی آن نبود! توجه به ارزشمندی خود و ارتباط سازنده با محیط از نگاه روانشناختی، اولین گام به سوی تمیز دادن ما از دیگران بود. قهرمان که از فشارهای روانی همکاران و خانواده آزرده بود، شیفته مجید شد و کمکم با او در کار هم مسیر شدند. تجربه‌های جذاب شروع شد، همکاری با خانواده بانک سامان و تیم‌های حرفه‌ای استارتاپی که از دل آن‌ها محصول‌های فوق‌العاده‌ای چون موبایلت بیرون آمد.
قهرمان که زمین بازی بزرگش را پیدا کرده بود، آنقدر پُر انرژی بود که گاهی به اندازه ۳ یا ۴ نفر در تیم کار می‌کرد و همین موضوع به دیده شدن در لایه مدیران ارشد منجر شد. در بین مدیران «رضا»نامی بود که محبوبیت ویژه‌ای در بین مدیران و کل تیم داشت، قهرمان شیفته‌ی نوع نگاه و تفکر استراتژیک رضا شده بود؛ اما طولی نکشید که رضا هم متوجه توانمندی قهرمان ما شد و وقتی دید او مانند یک ماشین صفر کیلومتر بدون هیچ نقصی با تمام سرعت خود در حال حرکت است، کمک کرد تا این انرژی در مسیر درستش صرف شود.

میدونی تو الان مثل یک ماشین صفر کیلومتری که هرچی گاز بدی میره و لذتش رو مدیران برندها می‌برن؛ توجه کن که ماشین با گذشت هرسال از عمرش، باید براش هزینه کرد تا مثل روز اولش راه بره، پس ارزش خودت رو بدون و همیشه برای توسعه فردی خودت در زمینه‌های مختلف وقت بذار و کیفیت زندگیت رو بالا ببر

رضا به قهرمان ما یک نگاه هدیه کرد و او را با مدرسه ویژه و دوره یکساله بین‌المللی ارتباطات بازاریابی و تبلیغات آشنا کرد. قهرمان تلاش زیادی کرد تا در آزمون ورودی و مصاحبه آن قبول شود و گذراندن این دوره با آن همه استادهای حرفه‌ای و نامدار حوزه بازاریابی و ارتباطات برایش مثل یک خواب بود. محتوای دست اول که هیچ جای کشور پیدا نمی‌کردی، اساتیدی که سرشار از تجربه بُرد و باخت در برندهای جهانی را داشتند و از همه مهم‌تر یک دستاورد بزرگ برای قهرمان ما؛ «روش فکر کردن و حل مسئله» و «نترسیدن از خطا و شکست» این‌ها در قهرمان برهوش ما که الگوها را به سرعت شناسایی می‌کرد و به قول دوستانش از هیچ جلسه‌ای دست خالی بیرون نمی‌آمد، تبدیل به تفکری استراتژیک و جراتی مثال زدنی در حرکتش شد.

دیگر چیزی جلودار قهرمان ما نبود، او تشنه تجربه بود و شروع به همکاری با برندهای بزرگ کرد بدون آنکه بترسد و در این مسیر همیشه سیستم عامل خود را بروز کرد و با صبر جلو آمد. برندهایی در زمینه‌های مختلف مالی، اپلیکیشن‌ها، استارتاپ‌ها و حتی صنایع غذایی. او اکنون در یک صرافی دیجیتال مشغول ساخت یک روایت جدید برای گوش‌هایی است که منتظرند بشنوند این‌بار او به چه سمتی حرکت می‌کند؟!
این داستان کاملا واقعی است و یافته‌های جدید من از این قهرمان بروز رسانی خواهد شد

قهرمانبانک سامانتوسعه فردیبرندبازاریابی
فعال در زمینه‌ برندسازی، ارتباطات بازاریابی و تبلیغات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید