یه روز داشتم توی فیسبوک میچرخیدم که یه پست از آلفرد هیچکاک دیدم. نوشته بود همه چیزایی که من بهشون علاقه دارم یا چاق کننده هستن یا خلاف قانون! وقتی دیدم هیچکاک خودش چاقه، نتیجه گرفتم که باید علاقهمندیهامو تجربه کنم و از لذتها استقبال کنم.
چند روز بعدش دوستم علیرضا که باهم کلاسای پارسه رو برای کارشناسی ارشد شرکت میکردیم، بعد از کلاس اومد گفت آقا این ساقی گل که ازش خرید میکنم گفته بیاین پیشم باهم عشق و حال کنیم! عشق و حال؟! مگه میشه ساقی با مشتریاش برنامه کنه؟ یکم مشکوک بود ولی گفتم حله آقا بریم، قبل از حرکت از خجالت خودمون در اومدیم و یه نخ ریز برا خودمون بار زدیم راه افتادیم بریم پیش استادِ چتها…
قرارمون انتهای یه اتوبان بود که خیلی ترددی هم نباشه، من پشت فرمون بودم و پشت ماتیزی که ساقی توش بود وایسادم، چند دقیقهای منتظر موندیم تا اینکه اومد پایین و نشست تو ماشین ما. یهو گفت کارت ملی همراتونه؟! پشمام ریخت، این اولین بار بود که یه ساقی ازم درخواست کارت ملی میکرد! گفتم ببین چه متاع نایابیه که یه مقدار محدودی به هر کدملی میرسه. خلاصه کارت رو بهش دادم، دیدم یه شیشه کوچیک قهوهای از جیبش درآوورد که توش یه سنگ سفید بود، بله! کوکائین بود…
یه تیکه از سنگ رو ریخت روی کارت ملی و ۴تا لاین پودر روی کارت با فاصلههایی که انگار با کولیس اندازه گرفته شده باشه ایجاد کرد و گفت بزنید. رفیقم گفت حاجی من که نیستم تو بزن، منم میخواستم کم نیارم و خلاصه با کاغذ اسکناسی که برام لول کرده بود، هر لاین رو با یه دماغ کشیدم بالا. وااااااای انگار دیگه خون تو رگام جریان نداشت، یه ماده آبی رنگ رو زیر پوستم حس میکردم و تجربه تازه و متفاوتی بود. ساقی ازمون خداحافظی کرد و گفت داداشیا اینو مهمون من بودید، بزنید اگر حال کردید بهم پیام بدید. از ماشین که پیاده شد به علی گفتم، داداش اگر فکر کردی من تنها میزنم کور خوندی، باید باهم بزنیم که اگر داستانی هم شد برای جفتمون اتفاق بیوفته. علی گفت نه داداش بچهای! من میخواستم جلوی اون نزنم، خلاصه علی هم اسنیف کرد و چسبیدیم به سقف. یهو دیدم علی از ماشین پیاده شد و اومد کنار در راننده که منو پیاده کنه، گفتم چیکار میکنی؟ گفت بیا کنار تو حالت خوب نیست من میشینم، منم که تو اون شرایط نمیتونستم به علی اعتماد کنم گفتم نه داداش من حالم اوکیه بیا بشین کنارم. خلاصه از اون اصرار از من انکار و اومد نشست تو ماشین راه افتادیم. نزدیک ۲ساعت توی خیابونا میچرخیدیم و موزیک گوش میدادیم. در حین چرخ زدن که بودیم، یه حس عجیبی شبیه به حس جان تراولتا تو فیلم پالپ فیکشن داشتم که مواد زده بود و تو ماشین کروکش در حال رانندگی بود و باد میزد زیر موهای بلندش لذت میبرد. منم همون حس رو داشتم ولی نه موهام بلند بود نه ماشینم کروک.
خلاصه بعد از ساعتها چرخیدن یهو موزیکو کمش کردم و یه نگاه به علی کردم گفتم حاجی کره کنیم؟ علی انگار که ساعتها منتظر چنین لحظهای بود گفت آرهههههه تورو خدا یه جا بریم کرهخوری من خیلی بالام. تو بلوار سعادتآباد بودیم که چشمون افتاد به عطاویچ، زدم کنار و با دقتی نامتناهی در حال پارک کردن ماشین؛ ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، تا کمر خم شده بودم و با دقت داشتم ریموت ماشین رو فشار میدادم که درب ماشین رو قفل کنم که یهو دیدم صدای داد زدن علی بلند شد، در همون حال برگشتم دیدم علیرضا وسط خیابون وایساده و روی زانوهاش نشسته رو به چهارراه و داره داد میزنه. همون لحظه متوجه شدم توهم زده که ماشینها دارن میان روش در حالی که فاصله علیرضا تا سر چهارراه نزدیک به ۵۰۰متر بود، خلاصه من که از خنده مرده بودم، خیلی ریلکس و با آرامش رفتم دستشو گرفتم و از خیابون ردش کردم. رفتیم داخل عطاویچ و اینقدر چت بودیم که هیچی متوجه نمیشدیم و با یک بدبختی سفارش غذا رو دادیم و نشستیم یه گوشه تا غذا رو بیارن، جوری کرهخوری میکردیم انگار که از جنگل فرار کرده باشیم و فقط سینی غذا رو نخوردیم، طوری که انگار توی اون سینی و ظرفها از اول غذایی نبوده. اون شب گذشت و من تا ۲۴ساعت تمرکز عجیب بالایی داشتم، طوری که فرداش سر کلاس ریاضیات وقتی معلم در حال نوشتن جواب یه سری تمرینها بود من زمان رو جلوتر میدیم و جای نوشتهها و پاسخها روی تخته رو از چند ثانیه قبل پیشبینی میکردم.
این ماجرا گذشت و چند روز بعدش دوباره توی فیسبوک بودم که به یه پست درباره آزمایشی روی عنکبوت برخوردم، یه تصویر بود که عنکبوت رو در حالتهای مختلف شامل حالت عادی، مصرف کافئین و مصرف چند نوع مخدر مقایسه کرده و دیدم تاری که عنکبوت در حالت عادی ساخته بود با تفاوت چشمگیری منظمتر و استانداردتر از باقی حالتها بود. اونجا بود که متوجه شدم مواد میتونه در یک بازه زمانی کوتاه تاثیر عجیب غریبی بذاره ولی در نهایت چرخه زندگی آدم رو مختل میکنه و در بهترین حالت تو یکی از بخش های زندگی بهترینی و باقی بخشها رو گند میزنی و از اون روز دنبال تجربه سطحی از خودم هستم که بتونم همون سطح از تمرکز رو در خودم بوجود بیارم و زندگیم رو تحت کنترل خودم داشته باشم.