در ابتدا بگم که اگر این فیلم رو ندیدی توی این محتوا من به صحنههایی از فیلم اشاره میکنم که براتون اسپویل میشه.
اول که فیلم شروع میشه خیلی با دقت نگاه میکنی تا بتونی خیلی سریع با یکی از ۲۵۰فیلم برتر iMDB همراه بشی و یه مقدار اضطراب هم داری که داستان چقدر پیچیدهست؟ قراره سورپرایز بشم؟ رو دست بخورم؟ یا چی؟
اما باید بگم تا لحظهی آخر اینقدر درگیر یک داستان ساده بودم که فراموش کرده بودم دارم یکی از برترین و تاثیرگذارترین انیمیشنهای قرن اخیر رو میبینم بنابراین گاهی توی داستان گُم میشدم و فکر میکردم چقدر عجیب که این داستان اینقدر ساده داره روایت میشه. اما تازه بعد از خوندن یک نقد و بررسی جالب از زومجی درباره شهر اشباح استاد هایائو میازاکی، کامل برام روشن شد که ترکیب این نشانهها کنار هم چه معنایی داشت.
بعد از گذشت یک ساعت از فیلم، اولین سکانسی که تکلیفت رو نسبت به نگاه فلسفی میازاکی روشن میکنه، ورود روح سیاهرنگ به طبقه و مردمی که با ظرفهای غذا ایستادهاند تا طلب زر (طلا) کنند؛ اما برخلاف باور عموم وقتی «چیهیرو» مقابلش ظاهر میشود، روح سیاه دو دستش را پر از طلا کرد و جلوی او گرفت تا بردارد، اما «چیهیرو» در بند مال دنیا نبود و میخواست دوستش را نجات دهد، پس طلا را رد کرد و گفت نمیخواهم. اینجا بود که بیش از قبل مردم از واکنش او تعجب کردند و حتی این رفتار رو او را گستاخانه تلقی کردند.
به نظرم میازاکی میخواست تا نشان دهد چگونه نگاه عوامگرایانه، مارا همرنگ میکند تا جایی که اگر انتخاب متفاوتی داشته باشی مورد مواخذه عموم قرار میگیری. البته که این فیلم به قدر ساده روایت شده تا هرکسی از نگاه خودش و با درک و قضاوت خودش اتفاقات هر سکانس آن را به اتفاقی در فلسفههای زندگی ما آدمها در این دنیا تشبیه کند.
همانگونه که از ساختهی آرامشبخش و زیبایی همچون «شهر اشباح» انتظار داریم، این شاهکار ماندگار میازاکی بیش از آن که به انتقاد از این جوامع و انسانهای امروز بپردازد، سعی میکند در نمایشی مهربانانه از راههای بازگشت بشریت به مسیر درست زندگی بگوید. ادعایی که میتوان به وضوح آن را با مشاهدهی آن دریای آبیرنگ و آن «قطار همیشه موجود» پذیرفت و درک کرد. چرا که همین یک چیز هم به خوبی نشان میدهد که میازاکی تا چه اندازه به شانس بالای انسان برای بازگشت به روزهای اوج خویش معتقد است. تازه افزون بر اینها، «شهر اشباح» نه تنها هرگز اخراج این افراد از جامعه و عدم پذیرش آنها را راهی درست برای برگرداندن جامعهی انسانی به روزگار اوج نمیداند، بلکه تنها راه حل حقیقی را در برخوردهای مهربانانهی «چیهیرو» با این گناهکاران به نمایش میگذارد. جایی که آن روح سرگردانی که حتی کسی توانایی تحمل بوی بدش را نداشت، به سبب تلاشهای «چیهیرو» و استفادهی او از تمامی کمکهای موجود (بخوانید کارتهای درخواست آبی که آن روح سیاهرنگ به او هدیه داده بود)، تبدیل به موجودی پاک و پاکیزه میشود و مجددا توانایی بازگشت به جامعه را مییابد. همان سکانسهایی که در آنها آلودهشدهای همچون آن روح سیاهرنگ، پس از تحمل سختیهای لازم، باز هم به لطف «چیهیرو» توانایی سوار شدن بر قطار فرار از بدیها را پیدا میکند و در یک خانهی کوچک در یک جنگل دور، به آرامش میرسد.
پس تمامی اینها قرار است این اطلاع را به انسان برسانند که او هنوز هم میتواند جامعهی خودش را اصلاح کند. این که فرار از افرادی که در نگاه او دیگر تبدیل به موجوداتی زشت به نظر میرسند، احمقانهترین کار ممکن است. چون برخلاف دیدگاه اولیهی ما، میازاکی میگوید که اتفاقا اندکی خوردن از غذای این شهر برای همرنگ آنها شدن و وارد جمعهایشان گشتن، آنقدرها هم چیز بدی نیست. چون دقیقا به همین خاطر است که «چیهیرو» برخلاف «فرار» اولیهاش از تک به تک افراد این جامعه، در ادامه موفق به یاری آنها و اصلاحشان میشود. دقیقا به همین خاطر است که برعکس آن سکانسهای آغازین فیلم که در یکی از آنها او به فرار از کشتی گناهکارانی میپرداخت که به علت غرق شدن در فساد، تنها در این شهر چهرهی کاملشان را پیدا میکردند، در پایان ما شاهد خروجی هستیم که در آن هم «چیهیرو» و هم مردم آن شهر شاد هستند. اینها یعنی «گریختن» راه ما نیست. یعنی میازاکی به ما میگوید بمانیم. بمانیم و همان دختربچهی سادهای باشیم که هیچچیز از این گناهها نمیداند، اما آنقدر هم خوشقلب است که کمی با افراد جامعهاش همراه میشود و در پایان، آنها را نیز شاد میگرداند. چون مهم نیست ما یا آنها تا چه اندازه «غیر ایدهآل» یا «زشت» باشیم. چون در هر صورت قطاری هست. قطاری که بلیط آن سخت پیدا میشود، اما یافتنش هیچوقت غیرممکن نیست.