دستهایم پرسه میزنند. پاهایم قصد ندارند قرار بگیرند. قلبم میتپد برای دیدنت. نفسم میزند برای شنیدنت.
چشمانم تاب و تحمل ماندن در این زندان تنگ را ندارد. چشم امید به روشنایی آنور میلهها دوختهاست.
من که غیر از تو کسی را ندارم. رو به که بزنم؟ چه کسی را صدا بزنم؟ جز تو، مونسی برای دلتنگیهایم نمییابم. مستعمی، ذوقآورتر از تو نمیبینم.
عمری تو مرا خواستی و من نخواستم. هرلحظه صدایم زدی و من نشنیدم.
حال از تو بهسوی تو فرار میکنم. امانم بده. ببخش مرا. ببخش که از تو غافل شدم.
.
.
وصلِ به تو پایان همه فاصلههاست.
.
.
ای حبیب من، ای طبیب من، اگر مرا به گناهانم بنگری، دیدهام به مغفرت توست. اگر مرا وارد آتش کنی، زبانم ذکرِ حبِ توست. به همه میفهمانم دوستت دارم.
میشود هزارباره صدایم کنی: محبوبم برگرد؟ از شوق برگشت بهسوی تو میخواهم جان بدهم.
در آغوش میگیری مرا؟