چند سال پیش با رفیقی نشسته بودیم و مثل همیشه، یک سر بحثمان کشید به کتاب و روایت. گفت در سایت آمازون گشته است و بیش از سیصد کتاب دربارهی داعش و خاطرات آنها از جنگ در منطقه پیدا کرده است.
سکوت، سکوت و سکوت. سکوت سرشار از ناگفتههاست. درد من را در خود فرو برد. در منطقه، دوستان بسیاری داشته و دارم و چه بسیاری از آنها که زیر چرخ جنگی داعش به شهادت رسیدند و چه دیگرانی که جانباز شدند و زیر چرخ زندگی و لابهلای مردم شهر و در این اوضاع سخت اقتصادی باید به دنبال دارویی و قرص و شربتی ساعتها انتظار بکشند؛ تازه اگر پولی ته جیبشان سوسو بزند.
و چه میدانیم اینها روزگاری در منطقهی نبرد، آن هم رو در رو با دشمنی که اعتقادی میجنگید، برای اینکه غبار یتیمی بر سر فرزندان ما ننشیند و ناموسمان به غارت نرود، جنگیدند و روز و شب نداشتند. گاهی در سرمای جنوب حلب و موصل جنگیدند، گاه زیر شرارههای آتشی که در دیرالزور و بوکمال بر سرشان میبارید.
یاد خاطره شیخ عمار میافتم از روزگاری که مسئول فرهنگی زینبیون بود و شاگردش برایش طناب فرستاد که خودت را با این دار بزن؛ لازم نیست به سوریه بروی! یا حرف شیخ جواد که می گفت شیخی پس از مجروحیتم به همسر گفته بود نگذار دیگر به منطقه برود. شرعاً هم درست نیست.
یاد خاطره مادر شهید افغانستانی میافتم که میگفت من نمیتوانم سر قبر فرزندم بروم. چندین متر آن طرفتر می نشینم تا موقع فاتحهخوانی گوشه و کنایه مردم حالم را خراب نکند و نفس کشیدنم را سخت.
چه میتوانستم بگویم. بار سنگین این حرفها کمرم را خم میکرد و نمیدانم این همه گزافهها را چگونه میتوان پاسخ گفت. چه بگوییم که بدانند و بفهمند، این همه آدم که صدها نفرشان در این مسیر به شهادت رسیدند، نه تنها که عقل داشتند، نخبگانی بودند در حوزه و دانشگاه. یا برخی در اقتصاد ایران سری میان سرها داشتند؛ ولی نه دنبال پول بودند و نه دنبال شهرت. دنبال حقیقتی میگشتند که در روزمرگیها گم شده بود و کسی حواسش به آن نبود.
همه اینها کفایت میکند که بدانیم آنچه مردم کوچه و بازار را روشن میکند که چرا ما به سوریه یا عراق رفتیم چیزی نیست، جز روایت یک حقیقت. روایت مجاهدتی عاقلانه و عاشقانه. روایتی با عطر روشنایی خورشید که بر تاریکی شب میتابد و چشم را باز میکند.
مردم باید بدانند که فرزندانشان با چه چیزی و برای چه چیزی جنگیدند. باید بدانند که این مرزی که من ایرانی را از سیده ماهرخ که از تهران بلند شده و در سوریه همسر یک فلسطینی مجاهد و شهید شده است، دور کرده، اصالت ندارد. این مرزی که من را از رفیق لبنانیام دور کند، حقیقتی ندارد. این مرزی که ما را از هم خون و همکیش و آیینمان جدا کند، چیزی نیست جز اوهامی که رنگ حقیقت گرفته است.
همین میشود که باید بند کفشهایم را محکم کنم؛ در مسیری سخت قدم بردارم. از یکسو باید با دشمنی بجنگم که روایت نبرد را محکم و سریع روی میز میگذارد و از سویی درگیر با دوستانی هستم که برای رسیدن به اسم و رسمی حاضرند با روایت مقاومت مقابله کنند. در کنار خودم نیز کسانی را میبینم که همین دو گروه میتوانند، آنان را در مسیری خلاف صراط مقاومت قرار دهند.
تصمیم خود را گرفتهام. راه را دیده و سختیاش را میدانم. پس دیگر حرفی نمیماند. حجت تمام است. باید به آنهایی که میگویند سوریه به ما چه ربطی دارد، بگویم که روزگاری عبدالسلام از فوعه و کفریا از همین سوریه بلند میشود و به کمک میرزا جنگلی میپیوندد. باید بگویم از سیدجهاد سوری که جانباز دفاع مقدس ماست. باید بگویم از رزمندگان بیشمار عراقی که سپاه بدر را تشکیل دادند برای مقابله با دشمن بعثی. برای دفاع از من و تو برای دفاع از حقیقتی عظیم که اگر آن را بشناسیم دیگر رزمندهی بیمرزی خواهیم بود که برایمان فرقی ندارد در بوسنی کشته شویم یا در عراق، در کنار سیاهپوستان حسینیه بقیهالله زاریا بر زمین بیفتیم یا در کنار جوان سوری و لبنانی.
برایمان یک چیز مهم خواهد بود. حقیقت یک مسیر که به حق منتهی میشود، به خدا...
در این جنگ روایت نباید عقب بیفتیم. آمریکاییها داعش را تجهیز کردند و اسرائیلیها جبههالنصره را ولی امروز خودشان مقاومت در برابر داعش را روایت میکنند. از نادیا مراد مینویسند و از فریده خلف. کتاب را ترجمه میکنند و در ایران هم به خورد ما میدهند. از کارهای خودشان میگویند و علیه ایرانی و فلسطینی قلمفرسایی میکنند.
در این جنگ روایت، قلم حرف اول را میزند ولی نه حرف آخر را . باید همگی باهم بایستیم نه فقط به احترام شهیدان این راه و جانبازان این مسیر؛ بلکه باید جانانه جنگید. قلم زد. نوشت. از آنچه بر مردان جبهه مقاومت گذشت تا من و تو امروز بلندترین صدایی که به گوشمان برسد صدای هوهوی کولر بالای سرمان باشد.