مهدی قنبریها
سال 97 بود که کتاب «تپهالعیس»، زندگینامه طلبه شهید میلاد بدری را خواندم. در عین اختلاف کم سنیای که با او داشتم از او دور بودم. در حین مطالعه نکاتی از او من را به تأمل واداشت. بعد از اتمام این کتاب، کتاب دیگری را شروع کردم: «یک روز بعد از حیرانی»، زندگینامه شهید محمدرضا دهقان امیری. همان نکات دوباره ذهنم را مشغول کرد و بهنظرم رسید در این میان جریانی وجود دارد. جریانی که باعث شده با اینکه من با این شهدا همسنم، فاصلهای عجیب بینمان باشد. تأملم به همین جا ختم نشد و دربارهی زندگانی شهدای روحانی و غیرروحانی مدافع حرم بیشتر خواندم. مثلاً روحالله قربانی، محمدحسین محمدخانی، شیخ علی تمامزاده، سیداصغر فاطمیتبار، محمدهادی ذوالفقاری، مجید سلمانیان و...
دغدغههای من با آنها که در ظاهر شبیه هم هستیم، در آن روزها و هفتهها تفاوت بنیادین داشت. ابتدا اینطور فهمیدم که دغدغهی تحصیل در حوزه، دانشگاه و اینطور چیزها در سر این شهدا نبوده، اما بعداً دیدم اتفاقاً خیلی هم حواسشان به درس و بحثشان بوده. بعدتر دیدم این دغدغهها اولویت اصلی زندگی آنها نبوده است. یعنی طوری نبوده که فکر کنند بدون اینها هیچاند و مثلاً بدون رتبه خوب کنکور شکستخوردهاند. بهنظرم آنها شکست را در جای دیگری تعریف کرده بودند.
این تفاوتها و ذهنیتها خیلی وقت است که من را درگیر این پرسش کرده که: «آنها چه در سر داشتند؟»
اگر بخواهیم در این زندگانی آنها نقطهای خاص پیدا کنیم، باید روزهای قبل از منطقه (سوریه یا عراق یا...) و بعد از منطقه رفتن آنها را ببینیم. این تحول حتی در اولین اعزام آنها هم حس میشود. آدمی که دیگر با قبلش قابلمقایسه نیست. البته قبل از رفتن هم همین که با آن سن کم عزم ویژهای داشتند، از خیلی چیزها گذشتند و در این وادی پا گذاشتند، گواه خاص بودن آنهاست. آن حضور در جبههها هم به آنها معرفتی ویژه داد، شجاعتی مثالزدنی، معنویتی خاص، هیچبودن در مقابل مالک حقیقی و...
آنچه برای رسیدن به این مقام والا به انسان دلداری و دلگرمی میدهد این است که اگر بخواهیم، میشود؛ چرا که آنها خواستند و شد. آن هم با تأسی به این جمله از سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی که فرمود:«برای شهید شدن باید شهید بود.» که البته این مهم بدون مطالعه سیره زندگانی آن مردان بیادعا نشدنی است.