mordab e pir
mordab e pir
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

جشن بارانی...!

گویی تقدیر و زمان به هم گره خورده اند!

همین که لیوان چایم را در دستانم گرفتم و گرمای وجودِ چای، به دستانم حس آرامش بخشید،باران شروع به باریدن کرد!

باران می بارید و رعد و برق به قلبت رعشه می انداخت و پرنده ها با شوق می رقصیدند!

گویی با آمدن باران جشنی را بر پا کرده بودند!

جشنی که تمام پرنده های جسور در آن حضور داشتند!

پرنده هایی که در وجودشان ، شوق پرواز کردن در زیر باران بر ترس مرگ زیر رعد و برق غلبه میکرد!

گویی با تمام وجودشان میخواستند در بالاترین نقطه ی ممکن در آسمان پرواز کنند و آمدن باران را جشن بگیرند!

پرنده های جسوری که بی مهابا در آسمان میرقصیدند!

همین که نوشتن را آغاز کردم،فرجام جشن بارانی و بغض و گریه های ابر هم فرا رسید!

حالا پرنده هایی را میدیدم که با تندترین سرعت ممکن به دنبال هم پرواز میکردند و میگفتند: خدایا! بزرگواری ات، چه خوش نامی است!

همین که فریاد های پر شکوهشان آغاز شد!

دوباره آسمان بغض کرد و ابر باریدن گرفت !

منتظرم ببینم! دوباره آن جشن بارانی زیر بغض آسمان برپا میشود!؟

منتظرم ببینم! دوباره آن پرنده های جسور یکجا جمع میشوند!؟

منتظرم ببینم! تعدادشان افزوده یا کاسته میشود!؟

منتظرم ببینم! جسارت چقدر فراگیر است؟

منتظرم ببینم! آن جسارت چقدر فرا گیر است!

آیا همان پرنده ها دوباره در جشن بارانی با همان شور قبلی شرکت میکنند!؟


و سوگند به هنگامی که از زنِ زنده بگور پرسیده میشود: به خاطر کدامین گناه کشته شده ای !؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید