ویرگول
ورودثبت نام
mordab e pir
mordab e pir
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

روح آواره ی من کیست کجاست!؟

بدون فکر کردن و بدون مقدمه فقط میخوام بنویسم تا آروم بشم... نوشتن باعث میشه تا آروم بشم تا از درد فرار کنم ...نمیدونم یا شایدم با درد هام روبه رو بشم!

اولین باری که برای آروم شدن شروع به نوشتن کردمو خوب یادمه واقعا انگار که دیروز بود ،چهارم میخوندم و برای اولین بار نمره ی کمی توی ریاضی گرفته بودم¸↢8🤣میدونستم اگر به مامانم بگم تیکه بزرگم گوشمه طبق معمول آخر ماه بود میرفتیم به خونه مامان بزرگ مادریم...

اونقدر استرس گرفته بودم که متوجه هیچی نبودم به خودم گفتم:گیرم که امتحانو خراب کردی خوب دیگه کاریش نمیتونی بکنی پس بیخیال الان لذت ببر بعدا راجبش فکر میکنی اما اثری نداشت که نداشت !

خلاصه اینکه یاد یه جمله توی کتاب مطالعات افتادم:برای رفع نگرانی افکار خود را واضح و دقیق بنویسید و سپس آن را دور بیاندازید وووو...

منم همینکارو کردم با جزئیات تمام هر آنچه که دور انداختنی بود رو نوشتم :خدایا من خیلی استرس دارم ،میدونم که امتحان رو بد دادم و نمیتونم به مامانم بگم ،و الان خیلی استرس دارم میخوام استرسم از بین بره...

خلاصه اینکه ورقه رو پاره کردم و توی آشغال انداختم اصلا باورم نمیشد مثل آب رو آتیش بود همه ی استرسم با آشغالا رفت 🤣👌

⇜خلاصه اینکه:« برگه ی امتحان رو دادم به عمه ام امضا کرد و هیچکس هیچی به مامانم نگفت و به خوشی و میمنت گذشت😂»

ولی الان اومدم به یاد همون روز بنویسم شاید این دفعه هم معجزه شد !راستش الان که دارم مینویسم حالم خیلی بده دلیل خاصی نداره ! فقط مدام داشتم به گذشته فکر میکردم مطمئنم فقط من نیستم همه حتی اگه توی ایده آل ترین شرایط هم که بوده باشن اتفاقاتی براشون افتاده که اصلا خوش آیند نبوده و راستش این اتفاقات که بیشتر از نصفشون تقصیر خودم بوده و بعضیاشون واقعا تقصیر من نبوده مدام حالم رو بد میکنن ...

راستش زندگیم اصلا اونجوری که باید میبود نشد ،اصلا اونجوری پیش نرفت ...هم اکنون؟! بله 17 سالمه و خوب در نقطه ای قرار دارم که نمیدون آینده ام قراره چجوری تموم بشه واقعا نمیدونم!...

فقط میخوام تحت هر شرایطی ادامه بدم ،من نمیتونم خدا که میتونه !

پارسال رو که میخواستم خودکشی کنم خوب یادمه ،اینکارو نکردم و راستشو بخواید الان پشیمونم ولی از خدا خواستم که یه جوری کمکم کنه از اینکه به زندگی کردن ادامه میدم دیگه پشیمون نشم ...

راستش از آخرین باری که با یه آدم درد و دل کردم خیلی میگذره و خوب تجربه ی خوش آیندی نبود...

!اولین خاطره ی بدی که الان یادم میاد «راستش مقصر اون بود مثل همیشه توی موعد مقرر رفتم سر قرار و اون مثل همیشه بازم دیر کرده بود نشست روبه روم ،صداش خس خس میکرد مثل همیشه نبود میخندید ولی غمی توی نگاهش میرقصید ، یکمی به نظر میومد حالش بدبود مال اونموقع نبود خیلی وقت بود که انگار یه چیزی بدجوری رو مخش بود ... بدون مقدمه شروع کردم که ذهنشو تحریک کنم تا خودش همه چیو بگه :میدونی چیه؟ مثل همیشه حرف نمیزنی نازمو نمیخری ...سردی ... راستی میدونستی اگه تو نبودی الان منم زنده نبودم!؟ مثل همیشه صدام زد! عزیز من آخه چجوری حرف میزنم!؟ مثل ادمایی که برای آخرین بار دارن وصیت میکنن انگار اخرین باره که میخوای بیای پیشم .... جواب داد:راستش یه چیزی هست که میترسم بهت بگم ؛لطفا بهم بگو ببین توروخدا بگو قول میدم در کنم خوب!؟ گفت:ما دیگه نمیتونیم باهم باشیم ! من:خوب چرا ؟ چی شده مگه ... ادامه داد:راستشو بخوای قراره مهاجرت کنیم به خاطر شغل بابام احتمالا یکی دوسالی طول بکشه ولی هرچقدر زودتر از هم جداشیم به نفعمونه ... اولش شوکه شدم و واکنشی نشون ندادم گفت:تو خوشحالی از اینکه میخوایم بریم؟!، من: راستش دارم سعی میکنم درکت کنم! اونموقع بود که به این نتیجه رسیدم:«همه چیز عشق نیست» البته ! مسئله فقط مهاجرت اونا نبود نه تنها شرایط ایشون بلکه شرایط من هم اصلا برای ادامه دادن مساعد نبود من میدونستم نه تنها ایشون بلکه هر پسره دیگه ای هم ... بگذریم خلاصه اینکه خدا داشت کارشو درست انجام میداد ایشون باید میرفت ! باید میرفت من از همون اول و ایشون هم از همون اول میدونستن که شرایط هامون اصلا به هم نمیخوره ولی خوب چه میشود کرد!؟ افسار دل مگه دست خود آدمه!؟خلاصه اینکه ادم رفتنی باید بره ولی دلم!طاقت دوری نداشت...به خودم میگفتم نباید وابسته میشدی نباید انقدر حماقت میکردی و احساساتت رو صادقانه میگفتی ... ادامه داد:بهم قول بده مواضب خودت باشی خوب!؟ بهم قول بده انقدر به فکر خودکشی نباشی خوب !؟ و من مثل نارنجکی بودم که انگاری انفجارش به تاخیر افتاده بود ولی بالاخره ترکیدم ؛اونقدر جلوی خودم رو گرفته بودم که دیگه نفسم بیرون نمیومد !صدام میزد :چرا رنگت پریده هان توروخدا جیزی بگو... شروع کردم به گریه کردن و توی همون حالم سعی میکردم گریه نکنم از دست خودم عصبانی بودم ،از دست عمر رفته ام... بگذریم این داستان رو نمیخوام بیشتر از این طولش بدم»

و الان !؟ الان چهار ماه یا شابد بیشتر از اون روزا میگذره ولی زندگی من هنوزم اونجوری که باید سر و سامون نگرفته واقعا یه حماقت محض بود ! حماقت بود ....

راستش میخوام ادامه بدم ولی مطمئن نیستم که ممکنه یا نه ! نه صرفا به خاطر اون آدم... به خاطر اتفاقات غیر منتظره ای که قراره زندگیم رو به زودی بر فنا بدن البته هنوز به فنا نرفتم و امیدوارم اوضاع درست بشه ...

برای من دعا کنید و امیدوارم دفعه ی بعدی بیام و بگم ادامه دادنم ارزششو داشت ...شاید اونموقع راحت تر بتونم راجب خودم حرف بزنم:))))

مواضب خودتون باشن در پناه پروردگاری مهربان


و سوگند به هنگامی که از زنِ زنده بگور پرسیده میشود: به خاطر کدامین گناه کشته شده ای !؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید