ندا
ندا
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

در رثای آزادی

یکی از اساسی‌ترین تقابل‌های هستی، از ابتدای شروعِ تاریخ تا به امروز، تقابل خیر و شر بوده است. این تقابل آن‌قدر اساسی بوده که تمام کتب آسمانی، فیلسوفان، اسطوره‌ها و فرهنگ عامه به دنبال این بوده‌اند که بالاخره در مورد این تقابل به یک نتیجه‌ی متقن و مشخص برسند. فضیلت و رذیلت هر دو تئوری‌پردازی می‌شدند و حضور هریک در زندگانی انسانی مورد کنکاش قرار می‌گرفته. یکی از اساسی‌ترین بسترهای ظهور خیر و شر، سیاست است. تئوری‌های سیاسی بسیاری وجود دارند که برای توجیه هریک از دوگانه‌ی خیر و شر و تدوین دستورالعمل برای شهریاران آینده، روی کاغذ آمده‌اند.

ماکیاولی یکی از مهم‌ترین فیلسوفان سیاسی است که کتابِ "شهریار"ش یکی از پرخواننده‌ترین کتا‌ب‌های سیاسی محسوب می‌شود. این فیلسوف بیشتر به عنوان فیلسوف و تئوری‌پرداز ظلم شناخته می‌شود و معروف است به بیان این نکته که: هدف، وسیله را توجیه می‌کند. اما این تمام ماجرا نیست؛ یا بهتر است بگویم مردم در فهم این فیلسوف، دچار بدفهمی شده‌اند.

پروژه‌ای که ماکیاولی در صدد بود آن را پیش برد، این بود که حکومت‌های باستان و زمان خود را بررسی کند. در همین راه او به این نتیجه رسیده بود که حرف‌های زیبای فیلسوف‌ها از جمله افلاطون در زمینه‌ی سیاست، بیش‌تر بیانگر مدینه‌ی فاضله‌ای است که آن‌ها دوست دارند به آن دست پیدا کنند و تنها بر روی کاغذ امکان بروز و ظهور دارد و نه در دنیای واقعی.

ماکیاولی سال‌های زیادی در ایتالیا انواع پست‌های مختلف سیاسی را بر عهده داشت و در پروژه‌ی مطالعاتی خود نگاهی داشت به کشورداری پادشاهان؛ از کوروش و اسکندر گرفته تا پادشاهان و شاهزاده‌های ایتالیایی زمان خود و بر همین اساس تلاش کرده است دستورالعملی برای حکومت و شهریار آینده درست کند. حکومتی که هدفش حفظ حکومت است. چراکه تنها در این صورت است که می‌تواند نظم، رفاه و امنیت را در جامعه حاکم کند و به حکم‌رانی ادامه دهد. فکر می‌کنم همین مساله باعث شده است که اسم ماکیاولی به یک فحش سیاسی تبدیل شود و دیگران از او به عنوان تئوریسین استبداد یاد کنند. درحالی‌که او صرفا از مشاهده‌ی رفتار حاکمان، سیاهه‌ای نگاشته بود و چیزی فراتر از رفتار انسانی را هنگامی که در راس قدرت حضور دارد بیان نکرده بود.

ماکیاولی معتقد است وقتی داریم درباره‌ی فضیلت و رذیلت حرف می‌زنیم، با دو نوع رویکرد مواجهیم: فضیلت و رذیلتِ عادی که در جامعه‌ی مردم حاکم است و دیگری فضیلت و رذیلتِ سیاسی.
فضیلت سیاسی هرکاری است که باعث می‌شود حکومت حفظ شود و رذیلت سیاسی هرکاری است که باعث فروپاشی سیاسی می‍‌شود.
ماکیاولی طرفدار رذیلت نیست اما او معتقد است اوضاع سیاسی همیشه به یک منوال پیش نمی‌رود و گاهی اوضاع سیاسی جوری است که نمی‌شود لزوما هر دو طرف را در تعادل نگاه داشت؛ به نظر ماکیاولی بهتر است فضیلت سیاسی و اخلاقی را باهم حاکم کرد.

اما داستان دقیقا از جایی شروع می‌شود که امکان حالتی غیر از حالت گفته شده در ذهن پدید می‌آید. اگر فضیلت سیاسی حکم‌فرما باشد و حاکم بخواهد فضیلت اخلاقی را کنار بگذارد چه پیش می‌آید؟ ماکیاولی می‌گوید هنگامی که حاکم نمی‌تواند از نظر اخلاقی درست باشد، باید "وانمود کند" که کارهایش اخلاقی است تا تناقض در ذهن مردم پیش نیاید. اما اگر موفق به وانمود کردن نباشد، باید امیدوار باشد که فضیلت سیاسی بتواند آن‌قدر به او قدرت بدهد که بتواند جلوی بدنامی‌اش را در نزد مردم بگیرد.
مثلا حاکم می‌تواند روی جنایاتش لباس مذهب و دین بپوشاند و جار بزند که دارد احکام شرعی را پیاده می‌کند و مخالفان را باید کشت تا این ایده‌ی مقدس زنده بماند.
یا مثلا کاری که هیتلر و تمام حاکمیت‌های فاشیست دنیا کرده‌اند و دارند می‌کنند، نمونه‌ای از همین تقابل فضیلت اخلاقی و سیاسی است. در این گردنه‌ی حساس، حاکم مجبور است برای توجیه بی‌اخلاقی خود دست به دامان قدرت سیاسی شود تا جلوی بدنامی‌اش گرفته شود. عموما در این نوع بدنامی‌ها، حاکمیت‌ها دست به دامان ایدئولوژی‌ها می‌شوند و تلاش می‌کنند آن‌ها را مقدس جلوه دهند تا گند کار در نیاید.


یک حالت دیگر وجود دارد و آن این است کاری که حاکم انجام می‌دهد از نظر اخلاقی فضیلت است اما از نظر سیاسی فضیلت نیست؛ یعنی کاری که حاکم کرده است از نظر اخلاقی فضیلت است اما منجر به حفظ حکومت نخواهد شد. ماکیاولی معتقد است که در این حالت حاکمیت باید امیدوار باشد که محبوبیتش نجاتش خواهد داد.

یک حالت دیگر هم وجود دارد که بدترین حالت ممکن است. رذیلت سیاسی و اخلاقی هم‌زمان ظهور کنند. یعنی حاکمیت یک رذیلت اخلاقی داشته باشد و هم‌زمان نیز این رذیلت منجر به از دست رفتن حکومت شود. این داستان را می‌توان در حاکمیت‌های خاورمیانه‌ی مغموم و بی‌پناه دید. آن‌چه در بهار عربی اتفاق افتاد دقیقا برخواسته از رذیلتی اخلاقی بود که حاکمان گرفتار آن بوده‌اند و همین رذیلت در نهایت دامان آن‌ها را گرفت. یک کارگر دستفروش در تونس خود را آتش زد و این آتش دامان تمام دیکتاتورهای خاورمیانه را گرفت، البته به جز چند نفر.



عشق و ترس؛ دو روی یک سکه

ماکیاولی معتقد است که حاکم برای حفظ قدرت خود و برای اینکه روی مردم کنترل داشته باشد با دو راهکار مواجه است: راهکار اول ایجاد حس عشق در بین مردم است. یعنی حاکم کاری کند که نزد مردم محبوب باشد و او را دوست داشته باشند؛ جلوی دزدی و فساد را بگیرد، نظم را در کشور حاکم کند، امنیت به وجود بیاورد و برای رفاه مردم تلاش کند. این کار ممکن است باعث شود مردم حرف حاکم را گوش دهند و از او اطاعت کنند؛ اما نگه داشتن عشق کار سختی است؛ چراکه مردم مدام در حال تغییر هستند و همه به دنبال منافع خود می‌گردند. رابطه‌ی حاکم و مردم هرچقدر هم که خوب باشد باز ممکن است یک اتفاق کوچک تمام رشته‌ها را پنبه کند. شکنندگی عشق را می‌توان در روابط فردی به خوبی مشاهده کرد. جایی که تمام امیدها را به او بسته‌ای و چشمان خود را خیره به او یافته‌ای، با لرزه‌ای کوچک روزی در مقابل چشمانت فروخواهد ریخت و چه‌بسا در زیر آوار امیدهای ورشکسته‌ات دفن خواهی شد...
آن روی دیگر عشق اما زاینده و رویاننده است. می‌تواند به رشد انسان کمک کند و او را تعالی بخشد. بخت اگر مدد دهد و انسان به این عشق دست یابد، دیگر طلب خویش را از دهر گرفته و بار خود را بسته است.

رویکرد دوم حاکمیت در مقابل مردم ایجاد حس ترس است. روشی که حاکمان خاورمیانه بسیار به آن علاقه دارند و برای آن بسیار تلاش کرده‌اند. ماکیاولی معتقد است که اگر حاکم بتواند در بین مردم ترس ایجاد کند می‌تواند همه را مطیع خود گرداند. وقتی دارم می‌گویم "همه"، منظورم واقعا همه است. چراکه مهم‌ترین ویژگی‌ای که ترس دارد این است که مانند عشق شکننده نیست و اگر مردم ترس خود را از دست بدهند، حاکم می‌تواند با یک عمل هولناک دیگر، ترس را در دل مردم بنشاند و به حکومت خود ادامه دهد، ترسی که از جایش گریخته بود را سر جایش بنشاند. برگردیم به منظورمان از همه: خاصیت ترس این است که می‌تواند در دل همه، فارغ از هر فکر و سلیقه‌ای بنشیند و حاکم می‌تواند همه را بترساند و بر آن‌ها حکومت کند.

تجربه‌ی دانش‌آموزی در دهه‌ی هفتاد موید این قضیه است. سلسله مراتبی که در مدرسه حاکم بود، ترس را به ترتیب از بالا به پایین منتقل می‌کرد و در نهایت روی سر دانش‌آموزان فرو می‌ریخت. من در سوم دبستان معلمی داشتم که بدون هیچ دلیل عقلانی ما را مجبور می‌کرد که حتما سر کلاس دست‌هایمان روی میز باشد و کسی را که از این موضوع تخطی کرده بود، مجازات می‌کرد.
در دوران دبیرستان آمدند و با سرکوب‌ها و تبعیض‌‍های حاکمیت همدست شدند و ما را مجبور کرده بودند که حتما در مدرسه هدبند سرمان کنیم تا موهایمان دیده نشود.
اگر در یک جایی به نام شرکت یا اداره‌ی دولتی شاغل بوده باشید این قوانین به درد نخور و گاهی مضحک را می‌توانید مشاهده کنید. تا حالا به رفتار مدیرتان دقت کرده‌اید؟ تجربه‌ی من ثابت کرده است که زمانی که مدیر می‌خواهد اتوریته حاکم کند اما سواد و دانش کافی را ندارد؛ تبدیل می‌شود به یک موجود وراج و غیرعقلانی که فقط راه می‌رود و دستور می‌دهد و در نتیجه تصور می‌کند "مدیر" است، مدیری که قوانینی وضع می‌کند که خود به هیچ‌کدام پایبند نیست!
البته این را هم باید اضافه کنم که مدیرانی بسیار حرفه‌ای در دنیای کسب و کار وجود دارند که فضای مسطح در محیط کار به وجود می‌آورند و تعامل سازنده را به رودررویی و رئیس-مرئوسی ترجیح می‌دهند؛ و این مساله برای من قابل درک است که مدیرانی که در سیستم استبداد زده روی کار می‌آیند در راستای همان سیستم کار می‌کنند و توسط همین سیستم تربیت شده‌اند، از این روی هیچ گله‌ای نمی‌توان از آن‌ها داشت. به تمام این‌ها این نکته را هم اضافه کنید که این مدیران عموما هیچ بینشی در رابطه‌ با سیستمی که در آن تربیت شده و روی کار آمده‌اند ندارند و معمولا رفتارهای‌شان ناخودآگاه و شاید غریزی است.
بخش غم‌انگیز ماجرا اینجاست که برخی از مدیران کسانی را زیر دست خود دارند که مدام در حال چاپلوسی و تایید کردن آن‌هایند. این‌ها کسانی هستند که از نظر روحی استثمار می‌شوند و مدام در دستان قدرت مصرف می‌شوند.
جامعه‌ی چاپلوس‌پرور جامعه‌ی اخته‌ای خواهد بود که از قدرت سوال نخواهد کرد و نهاد قدرت را به چالش نخواهد کشید و در نهایت روزی فراخواهد رسید که این نهاد به کسی پاسخگو نیست و دارد کار خودش را انجام می‌دهد.
همین رفتارها و رویکردهای کوچک در مقابل مدیر و بالادستی، می‌تواند سنگ محکی باشد برای سنجشِ خود، در مقابل نهاد قدرت.
کسانی که حاضر به دفاع از حق خود در یک محیط کوچک نیستند، نخواهند توانست به آزادی برسند و در تُنگ کوچک خود خواهند زیست، بی بهره از دریاها...

یکی از ویژگی‌های ترس این است که ترس، ناظر بر حاکم است. به این معنا که ترس مانند عشق وابسته به دیگری نیست و حاکم هر وقت دلش خواست می‌تواند دیگران را بترساند و اهدافش را جلو ببرد. این تاکتیک در تمام روابط دوستانه، خانوادگی و حتی عاشقانه می‌تواند پاسخگو باشد. اما آیا به کار بردن "تاکتیک" در روابط فردی و نزدیک کار اصیلی است؟ پاسخ با خودتان باشد...

ماکیاولی معتقد است که شهریار جدید زمانی که قدرت را در دست می‌گیرد باید قوانین و نظم جدیدی را طرح افکند. او با این کار می‌تواند نظم سیاسی را عوض کند و جای پای خودش را محکم کند. دیکتاتوری زمانی به وجود می‌آید که دو عامل مهم در کار باشند: تمایل زیادی مردم به آزادی و تمایل زیادی حاکم به استبداد. همه‌ی مردم تا حدودی تمایل به احساس آزادی دارند و تمام دیکتاتورها نیاز و تمایل به استبداد. اما مردم چه زمانی این دیکتاتوری را لمس می‌کنند؟ درست زمانی که هردو تمایل به طور افراطی درحال ظهور و بروز باشد. روندی که در این حال حاکمان پیش می‌گیرند این است که کاری کنند که مردم تمایل زیادی به آزادی نداشته باشند. اما چگونه؟

ماکیاولی در کتاب شهریار درباره‌ی مفهومی صحبت می‌کند به نام "خاطره‌ی آزادی": در جوامعی که سابقه‌ی آزادی دارند، مردم خاطره‌ای از این آزادی دارند که مانع از قبولِ دیکتاتوری می‌شود و تمایل مردم به آزادی بسیار زیاد است.
ایجاد شیوه‌های جدید باعث می‌شود این خاطره کم‌رنگ شود و خاطره‌ی آزادی از ذهن مردم پاک شود. در این صورت است که حاکم می‌تواند استبداد بیش‌تری به خرج دهد و حکومت خود را سرپا نگه دارد.
مثلا یک حاکم در جامعه‌ای که زنان آن حجاب دارند به زور روسری را باز کند، و یا برعکس: به زور حجاب سر زنان کند.


خاطره‌ی آزادی
خاطره‌ی آزادی



اما مشکلی که این شیوه‌ها و دستورهای جدید دارند این است که مخالفان سرسخت دارند و به علت تازه بودن، طرفداران پر و پا قرص ندارند. به‌خاطر همین مساله، حاکم برای شکل‌گیری و حفظ قوانین جدیدش نیاز به "زور" دارد. مثلا نیروی قهریه را در سر چهارراه‌ها مستقر کند تا به لباس مردم اشکال بگیرند و آن‌ها را سوار ماشین کنند و ببرند. یا مثلا همه را مجبور کنند نوع خاصی از کلاه را بر سر کنند.

راستی! ما در دبیرستان این قانون را زیرپا گذاشته بودیم و هدبند را بر سر نمی‌کردیم. درنهایت هم نمره‌ی انضباط‌مان را کم کرده بودند که خب این مساله اصلا برای ما مهم نبود. مهم این بود که زیر بار زورِ مضاعف نرویم. زمانی که مردم احساس کنند که می‌توانند فارغ از حاکمیت و شیوه‌ها و قوانین برآمده از حاکمیت، راه خود را پیش گیرند و در محیط پیرامون خود تغییر ایجاد کنند، خاطره‌ی آزادی دوباره زنده خواهد شد و کار حاکم برای استبداد بسیار سخت خواهد بود.
در این موقعیت، حاکم تلاش خواهد کرد رسم و شیوه‌ی خودساخته‌ی مردمان را ازبین ببرد. مثلا مردمی که برای لغو اعدام کسی هشتگ می‌زنند و اعدام آن شخص لغو می‌شود؛ حاکمیت هرگز اجازه نخواهد داد این شیوه، تبدیل به یک عادت برای مردم شود و بار بعدی رفتار متفاوتی از خود نشان خواهد داد تا مردم احساس اثرگذاری نکنند. در نتیجه دچار سردرگمی خواهند شد و دیگر احساس اثرگذاری نخواهند کرد...


إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ
خداوند هرگز حال مردمان را تغيير نمى‏ دهد [مگر آن‌که] آنان حال خود را تغيير دهند. [سوره‌ی رعد- آیه‌ی 11]


آه اگر آزادی سرودی می‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده‌‌ای،
هیچ‌کجا دیواری فروریخته بر جای نمی‌ماند.
سالیان بسیار نمی‌بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی‌ست
که حضورِ انسان
آبادانی‌ست.


"شاملو"

آزادیسیاستماکیاولیحجاباجباری
در جستجوی راهی برای شناختن، آموختن و نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید