عجیبه
بعد دو سال این جارو یادم اومد
اومدم نوشته هام رو خوندم و کاملا با یک غریبه روبه رو به شدم
البته نکه برام اونقد تعجب آور باشه این قضیه
و خب فقط میتونم درباره ش بگم که
هه!
الهی
چه بچه ای
چه احمق
چه ساده
خنده داره
اینم اینجا نوشتم ک شاید چند سال بعد دوباره از خودم چیزی ببینم
البته اگر نکشته بودم خودمو
چون الناز آینده اگر وجود داری بدون روزی نیست ب مردم فکر نکنم و یادم نمیاد آخرین روزی که فکر نکردم رو و الان دارم با فکر مردن زندگی میکنم
دوستام رو پیچوندم
خانوادم رو هم همینطور
هیچ حس دوست داشتن و یا حتی نفرتی درونم حس نمیکنم
تمامش خستگی
هر روز به این فکر میکنم که دلم میخواد های باشم
کل زندگی رو
البته ب کار هم فکر میکنم
هر روز فشار استرس کار و پیج و پول و همه چی رو شونه ام
ولی دیگه مثل قبل نیستم
آسیب پذیر نیستیم
هیچکس غیر از خودم نمیتونه بهم آسیب بزنه
لاقل این رو میدونم
اصلا نمیتونه کسی
ینی چطور بگم
چیزی برای از دست دادن ندارم
چیزی برای بدست آوردن هم ندارم
هیچی ندارم
الناز هیچ ندارم
از شب ها که نگم برات
مگه خوابم میبره
عقلم داره از سرم میپره
بخاطر کم خوابی
فشار کار
بعضی وقتا شروع میکنم ب خندیدن های الکی
یا گریه های الکی
همش بی دلیل
ولی میدونی میدونی احساس میکنم
لبه ی پرتگاهی هستم
که دفه هات زیادی ازش پایین پریدم
و دیگ نمیترسم
آخ حیف
حیف الناز
انقدر تغییرات زیاد شده
که دیروز خودت رو نمیشناسی
من امشب اینم و فردا یه آدم دیگه
تنها چیزیمون ک شبیه هم میدونی چیه؟
من نمیدونم
همه فکر میکنیم نه
نه
نمیدونم
نمیدونم چی فکر میکنیم
منو ببخش
من تصمیم دارم کاری کنم عقلمون رو از دست بدیم
یا لاقل هیچ کار نکنم
اره بهترین کار هیچ کار نکردن دربارشه