گاه از خاکستر تقدیر ، جوانه هانی قد می کشند ، تناور می شوند و می بالند که درک و پذیرش آن ها، برای ذهن های متعارف، عجیب به نظر می رسد. یکی از این جوانه ها «جبار باغچه بان» است. جوانه ای که از دل خاکستر تقدیر روئید و توانست با اراده ای یکه و کوه وار ، عطر شکوفان آن را به بچه های محروم این مرزو بوم ، به ویژه کودکان «کر و لال» پیش کش کند.
در سال 1905 مسیحی، ارامنه و مسلمانان قفقاز، به جان هم افتادند! این زدوخورد خونین مذهبی ، که با تحریک دولت روسیه پدید آمد، خیلی ها از جمله خانواده ی باغچه بان را که در ایروان می زیستند آواره کرد.
خانواده ی پنج نفری باغچه بان، پیش از این که به رود ارس برسند ، در نزدیکی روستای «نوراشین» به بیماری حسبه و تب ناشی از آن مبتلا شدند. در این موقع دخترک شش ساله ای ، با آوردن نوعی سبزی صحرائی ، آنان را از مرگ نجات داد. جبار بعد از ۲۵ روز به هوش آمد . بعدها در باره ی این اتفاق چنین گفت: «یگانه غذای ما در مدت بیماری ، منحصر به سبزی «غازایاقی» با «پای غازی» بود که ساقه ی آن را جویده و می مکیدم.»
جبار، هنوز از بیماری حصبه خلاص نشده بود که به بیماری «قانقاریا» دچار شد. تنها دکتر روستا ی نوراشين ، بعد از تشخیص و موافقت جبار ( برای بهبودی ) هشت انگشت پاهایش ، غیر از شصت ها را ، یک روز در میان ، یکی از آن ها را قطع کرد ؛ آن هم با خنجری که در خانه داشت!!
به محض این که راه افتاد ، به کمک دکتر و چند نفر دیگر ، نخستین مدرسه ی مختلط را در نوراشین راه انداخت . بعد که به ایران آمد ، در خرابه های اطراف شهر «مرند» زنده گی تازه اش را با خانواده از سر گرفت.
با لیاقتی که در روش ابتکاری ی «آموزش الفبا» در دبستان احمدیه ی مرند از خود نشان داد ، با حقوق ماهانه ی ۹ تومان ، به استخدام وزارت معارف در آمد. شهرت او موجب شد تا در سال ۱۲۹۹، آقای فیوضات مدیر کل معارف آذربایجان، او را به تبریز منتقل کرد و در سال ۱۳۰2 با حمایت همین شخص، «باغچه ی اطفال تبریز» یا همان «کودکستان تبریز» را راه انداخت . بعد از مدتی مدیر کل معارف آذربایجان به دکتر «میم» سپرده شد و آقای فیوضات که حامی او بود به شیراز منتقل شد . - در این موقع جبار ، به سبب حسادت های دکتر میم به شیراز رفت .
سودای تهران ، با هدف راه اندازی دبستان مرکزی برای کر و لال های سرتاسر کشور ، ترویج روش ابتکاری آموزش الفبا و آموزش کرو لال ها ، دایر کردن کلاس های تربیت آموزگار ، او را راحت نمی گذاشت.
وقتی به تهران رسید ، در بیابان جنوبی دروازه گمرک ، خانه ای خشت و گلی اجاره کرد و بعد از مدتی ، «موسسه ی کر و لال ها» را راه انداخت . در همین موقع بود که تلفن گنگ یا سمعک استخوانی را ابداع کرد . در این سال ها ، چند کتاب درسی ، ویژه ی کودکان کرولال و راهنمای تدریس آن ها ، الفبای سربازان ، الفبای کارگران ، بزرگ سالان و راهنمای تدریس آن ها را نوشت. هم چنین مجله ی «زبان» را که تقریبن تمام مقالات آن را خودش می نوشت. منتشر کرد.
در سال ۱۳۲۹ «جمعیت حمایت از کودکان کر و لال» را راه انداخت. بعدها توانست با حمایت دولت زمین نسبتن بزرگی را در یوسف آباد به دست آورد. در ادامه ی همین حمایت بود که در سال ١٣٤٢ موفق شد کلینیک مجهز شنوایی را برای آموزش گاه راه اندازی کند.
جبار باغچه بان ، بعد از یک زنده گی دشوار و در عین حال افتخار آفرین، در آذرماه ١٣٤٥ در گذشت. وقتی آمبولانس به آموزش گاه آمد تا او را روی بران کار بگذارند و به بیمارستان ببرند ، با صدائی پر از بغض فریاد می زد: «خدا حافظ آموزشگاه ، خداحافظ آموزگاران ، خدا حافظ شاگردانم.»
زمستان نود و سه