جمعه ۱۳ نوامبر ۲۰۱۵ وقتی خبر حملههای تروریستی پاریس در اِستاد دو فرانس و تئاتر بتکلان در خبرگزاریهای جهان مخابره شد، من برلین بودم.
صدای چکمههای تروریسم از خانه همسایه میآمد و پایتخت در بهت و ترس فرو رفته بود. مردمْ وهمزده و مضطرب به هم نگاه میکردند و انگار هر کس منتظر بود دیگری بهش بگوید «نگران نباش، اینجا امنه.» من و مریم در راه خانه، در خیابان هاردنبرگ قدم میزدیم و صدای گرومپگرومپ قلبمان شهر را گرفته بود.
اخبار اولیه میگفت تروریستها بومیِ اروپا بودهاند؛ از نسل مهاجران. این خبر را که دیده بودم، صدای مومو توی سرم پیچده بود که: «وقتی به سن قانونی رسیدم، شاید تروریست بشوم، با هواپیماربایی و گروگانگیری، همانطورکه توی تلویزیون نشان میدهند. نمیدانم که چه خواستههایی را پیش میکشم، اما خواستههای پیشپاافتادهای نخواهد بود. خلاصه، یک کار حسابی میکنم.» و حالا در ۱۳ نوامبر ۲۰۱۵ مومو دیگر حسابی بزرگ شده بود و بالاخره کار خودش را کرده بود.
مثل ارشمیدس که آبچکان از حمام پریده بود بیرون، فریاد زده بود «یافتم، یافتم...»، بیهوا و با صدای بلند گفتم «این رومن گاری عجب حرفی زده تو زندگی در پیشِ رو.» مریم، از آن نگاههای توی این وضعیت هم دست برنمیداری بهم انداخت. فکرم را برایش گفتم. سوار ترن نشدیم (شاید از ترس ترور)، تا خانه پیاده رفتیم و از گاری و مومو حرف زدیم... رومن گاری در ۱۹۷۵، در «زندگی در پیشِ رو»، در جایگاه رسولی نشسته بوده که آینده را پیشبینی کرده بوده.
و به خال هم زده بوده. حالا موموها در راه بودند، تا آنهایی را که سالهای سال، دههها، آنها را نادیده گرفته بودند، زامبیوار قتلعام کنند؛ همانها که نویسنده از زبانشان میگفت «همیشه وجود خودم را غیرقانونی حس میکنم» یا «ترسْ مطمئنترین متحد ماست»، حالا روی ترسهای تاریخیشان پا گذاشته بودند و محبتِ نگرفته را با خشمی وحشیانه جواب میدادند.
همان شبانه رفتم سروقت یادداشتهای توی لپتاپم دربارهی «زندگی در پیش رو». خواندم و خواندم تا رسیدم به آنجا که مومو میگوید «هوس میکردم چیز گندهای از مغازه کش بروم و خودم را گیر بیندازم تا نشان بدهد که توانستهام کاری بکنم. یا اینکه در موقع زدن بانکی گیر بیفتم و با مسلسل تا آخرین گلوله از خودم دفاع کنم. اما میدانستم که بههرحال هیچکس توجهی به من نمیکند.» چشمهایم شروع کرد تار دیدن و تا صبح گریستم.
تا تبعیض و بیعدالتی در جهان هست و موموها وجود دارند، «زندگی در پیشِ رو» خواندنیست. مومو -نوجوانی مسلمان به نام محمد، که برای تصغیر مومو صدایش میکنند- راوی اولشخص خوشصحبت و طناز «زندگی در پیشِ رو» است. زبان مومو و طنزی که دارد -اینکه در روایتی بهتلخی تمام اعصار، راوی اینطور طنازی کند- در نوع خودش، هم شاهکار است و هم کلاس درسی برای هر نویسندهای.
مومو که مادری روسپی داشته و به وجود آمدنش «نتیجهی شرایط بد بهداشتی» بوده، در محلهای دورافتاده در حاشیهی پاریس، پیشِ رزاخانم زندگی میکند. بخشی از زندگی رزاخانمِ یهودی در اردوگاه آشووتیس سپری شده و جان به در برده و روسپی بوده، و حالا در ایام بازنشستگی، فرزندان ناخواستهی روسپیها را نگه میدارد تا آنها بتوانند به کار و کاسبیشان برسند.
در کلمهبهکلمهی گفتار و رفتار مومو، اعتراض به محذوف بودن دیده میشود. او از وضعیتی که دارد، راضی نیست، اما رئالیسمی خشن او را در همان سنوسال کم به این نتیجه رسانده که زندگی را باید پذیرفت؛ همینطور که هست، بیهیچکموکاستی، و میلی به تغییر و با عطشی دیوانهوار برای عصیان.
زندگی مومو و امثال او را -تا وقتی کیفیت مناسبات اجتماعی و سیاسی جهان اینی است که هست- نمیتوان تغییر داد، و این یعنی تقدیر؛ تقدیری شوم، دردناک، و البته ناعادلانه. و دروغ چرا، در بُعدی کلانتر، شاید، به همین دلیل است که بسیاری از ما با او همذاتپنداری کنیم
مگر نه این است که کنزابورو اوئه میگوید ما شهروندان «حاشیهنشین» جهان معاصر...؟ و مگر نه این است که توی دنیایی که به اندازهی یک دهکدهْ کوچک است و به اندازهی کهکشانها بزرگ، روی پیشانی ما -مثل سرنوشتی محتوم- برچسب «درحالتوسعه»، «جهانسومی»، «موسیاه» یا هر چیز دیگرخورده؟ اصلاً همین است که مومو را دوستداشتنی و روایت تلخ و درعینحال شوخش را جذاب میکند؛ جذابتر، خیلی جذابتر از دو رمان هموندش «ناتوردشت» سلینجر و «بیلیباتگیت» دکتروف؛ که هر دو به اقلیتها میپردازند و روایتهای اولشخصی هستند دربارهی پسرهای نوجوان عصیانگر، اما از دیدگاهی دیگر.
توی حرف مومو صراحتی هست که خیلی از ما نداریم؛ ملاحظات نمیگذارد داشته باشیم، یا اصلاً بلد نیستیم. او زبان حال ماست و مثل خالقش، رسولی است که بیم باد ندارد.