سرنوشت من و رمان «۱۹۸۴» با غبطه عجین شده. من متولد ۱۹۸۰ هستم!
اولین باری که «۱۹۸۴» را خواندم، هنوز به قول فرنگی ها تین ایجر بودم؛ هجده سالم بود. در آن سن و سال نوجوانی، به آنهایی که چهار سال کوچکتر از من بودند، کلی غبطه خوردم: به متولدان ۱۹۸۴؛ نه چون اتفاقهای خوبی توی رمان میافتاد، بلکه چون همان موقع فهمیدم یکی از شاهکارهای ادبیات قرن بیستم را خواندهام و بالاخره هر نخی که آدم را به یکی از شاهکارها متصل کند، ولو سال تولد - دستکم برای نوجوان هجده ساله ای که من بودم - جذاب بود.
یادم هست که تا دو سه هفته هیچ کتابی را نتوانستم دست بگیرم. فکر و خیالش که هیچ… تا مدتها رهایم نمیکرد؛ از عشق وینستون و جولیا گرفته تا شخصیت مرموز اوبراین و بلاهای دردناکی که سر وینستون میآورد، و از آن تله اسکرین مخوف گرفته تا وزارت حقیقت.
حالا دیگر از نوجوانی و جوانی عبور کردهام و وارد میانسالی شدهام. اما هنوز هم صحبت «۱۹۸۴» که میشود، غبطه میخورم؛ دیگر نه به متولدان سال ۱۹۸۴، که به جورج اورول؛ نویسندهی بزرگی که چنین اثر سترگی را خلق کرده.
«۱۹۸۴» از آن کتابهایی است که آدم را دچار میکند، گرفتار میکند. و حتی بیراه نیست اگر بگویم آدم بعد از خواندنش دیگر همانی نیست که پیش از آن بوده. اورول با پیرنگی ساده در سه بخش - که عملاً یادآور «آغاز، میانه، پایان» ارسطویی است - رمانی پیچیده در سه فصل را طراحی میکند؛ رمانی که خُرد شدن انسان را به دست نیروهای شوم در جهانی تحت سلطهی یک رژیم توتالیتر به تصویر میکشد، و تن دادنِ نهایی او را به خواست این نیروهای شوم، و استحالهی دردناک و ناگزیر او را از یک نیروی خیر خودسر به شر مطلق.
اورول در «۱۹۸۴» مثل یک راهنمای خبره، مثل یک بلدِ راه، مسیر گذار - یا بهتر بگویم، استحالهی - اندیشهای از جهان آرمانی خیالی به جهان شوم دیکتاتور زده را ترسیم میکند.
فصل اول رمان معرفی شخصیتهای محوری و جهان آنهاست، فصل دومْ نمایش تلاش شخصیتها برای تغییر جهان و عمیقتر کردن کشمکششان با دنیای پیرامون، و فصل سوم شستوشوی مغزی و استحاله تا رسیدن به گزارهی مهیب «[وینستون] به ناظر کبیر مهر میورزید.» تجربهی خواندن فصل سوم «۱۹۸۴» تجربهی تلخی است؛ تلخ، و البته حیاتی و لازم. این فصل، فصل شکنجه و اقرار وینستون است.
اورول زمانی طولانی را صرف نمایش فرو ریختن شخصیت وینستون میکند تا نشان دهد حاکمیت توتالیتر مدام مشغول سرکوب است.
جایی خواندم که «خواندن این فصلْ دارویی مقوی برای ذهن است، و این پیغام فلسفی را که همهی ما در معرض نوعی شست و شوی مغزی قرار داریم و برای پذیرش عقاید و جهان بینی ای که مخالف خواست و ارادهی آگاهانهمان است، تحت فشار قرار میگیریم، برایمان شیرفهم میکند.»
ساختار و پی رنگ سادهی «۱۹۸۴» این اجازه را به اورول میدهد تا با خیال راحت و بدون نگرانی بابت کج فهمی خواننده و گیر افتادنش در هزارتوهای شکلیِ پی رنگ، تجزیه و تحلیلهای فلسفی و سیاسیاش را مبسوط و مفصل در رمان بیان کند. از این حیث «۱۹۸۴» را میشود یکی از مصداقهای ادبی درخشان عبارت «کمترْ بیشتر است» (Less is more) دانست.
«۱۹۸۴» با عصیان وینستون شروع میشود و با عشق او و جولیا ادامه پیدا میکند. آشنایی با اوبراین (که هنوز نه وینستون و جولیا و نه خواننده نمیدانند مأمور اطلاعاتی دستگاه توتالیتر است) چراغ روشنی است در رمان؛ که البته چیزی نمیگذرد که چشم و گوش شخصیتهای رمان و خواننده را با هم میسوزاند. این واقعیت که وینستون بهطور مخفیانه یادداشتهای روزانهاش را مینویسد، شرارهای از زندگی و خوبی است که او روشن نگه میدارد؛ مثل شمعی نحیف در برابر باد.
عشقی که او نسبت به جولیا احساس میکند بخشی از زندگی او و خوبیای است که در سرشت او وجود دارد. اما درونمایهی رمان -انسان در دست نیروی شوم قهار- هدایتِ ادامه و پایانبندی داستان را به دست میگیرد و همهچیز را تباه میکند.
سرانجامِ وینستون اسمیت در «۱۹۸۴» و تن دادنش به همکاری با دستگاه استبداد هشدار بزرگی است که اورول، هوشمندانه، به ما میدهد. در جامعهی دیکتاتورزده، آن کس که بهطور غریزی دست به حرکت بر خلاف جریان میزند، خود را در معرض این خطر قرار میدهد که تحت فشار تبدیل شود به اسباب دست دیکتاتور و چرخ دستگاه توتالیتاریسم.
این مطلب به دست کاوه فولادی نسب نوشته شده است.