نام و نام خانوادگی از رفیق هایی قدیمی من هستند.
من و آنها همسن و سالیم و تقریبا با هم به دنیا آمدهایم.
هرجا من بودم آن دو هم بودند و هرجا آن دو بودند من هم بودم.
من آنها بودم و آنها من …
بزرگتر که شدم طی یک دورهی چند ساله «مدرکِ تحصیلی» به رفاقتم درآمد و با کمک او موفق شدم «عنوان شغلی» را هم به جمع رفقای گرمابه و گلستانم اضافه کنم.
قشنگ یادم هست وقتی بهمنٍ ۱۸ سال پیش به خواستگاری رفتم در کنار سایر موضوعاتی که مطرح شد از رفقایم بویژه از «مدرک تحصیلی» و «عنوان شغلی» پرسیدند.
شاید آن شب اگر چنین رفقایی نداشتم، امروز از داشتن دوستانی چون «همسرِ فلانی» و «پدرِ بهمانی» محروم بودم.
من و مجموعه رفقایم چنان جیک تو جیک هم بودیم که نه تنها دیگران مرا با دوستانم میشناختند و از آنها برای معرفی من استفاده میکردند بلکه من خودم هم، خودم را با آنها میشناختم و باورم شده بود که من آنها هستم و آنها من …
داستان رفاقت ما سالها طول کشید تا اینکه برای من یک سفر ناگهانی پیش آمد.سفری که گریزی از آن نداشتم و از همان روز نخستی که قدم در دنیا گذاشتم همه میدانستند که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد و بعدها خودم هم فهمیدم.
من اکنون خودم را درآینهی آن سفر بینهایت میبینم.
میبینم که هیچکدام از رفقایی که سالهای مدیدی هویتم را با آنها تعریف میکردم همراهم نیستند
آنها در نیمهی راه مرا تنها گذاشته بودند.
اینجا هیچ کس «عنوانِ شغلی»، «مدرکِ تحصیلی» و حتی «نام و نام خانوادگی» را نمیشناسد .
هیچکس از آنها نمیپرسد و مرا با آنها نمیشناسد.
در عوض همه از رفیقی گمنام میپرسند به اسم «مرام» که رسم نبود کسی تحویلش بگیرد.
کاش بیشتر از بقیه با «مرام» بودم.