حسین خضوعی
حسین خضوعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

پیام بهار

اسم من بهار است

زیبا و دلربایم

گیسوهای بلندم را می‌افشانم و برآن شکوفه‌های صورتی رنگ می‌آویزم

پَرچین سبز دامنم را پر از گل‌های زرد و بنفش و قرمز می‌کنم و با آن دل عابران خسته را به وجد می‌آورم.

مسیحای نفسم خفتگان را بیدار و شمیم عطرم بلبلان را مست می‌کند و عندلیبان را به ساز و آواز وا می‌دارد.

اما حیف که عیش و طربم رو به پایان است.

بیش از یک سوم عمرم گذشته و الباقی‌اش نیز به سرعت خواهد گذشت.

من نخواهم ‌ماند و پس از من طولی نمی‌کشد که پاییز و زمستان دوباره از راه می‌ر‌سند و باز برگ‌ها می‌ر‌یزند، درخت‌ها می میرند و آوازخوانان افسردگی می‌گیرند.

من نخواهم ماند همان‌گونه که پاییز و زمستان پس از من هم نخواهند ماند.

من و تابستان و پاییز و زمستان، می‌آییم و می‌رویم و آن‌قدر می‌چرخیم و می‌چرخیم تا تو در پَسِ این آمد و شد، دل به پروردگار ماندگارمان ببندی، نه به آمدن بهار دل‌گرم شوی و نه از رفتنش دل‌سرد.

ما می‌آییم و می‌رویم اما تو ... می‌مانی

تو... از خزان و بهاران، پستی‌ها و بلندی‌ها، غم‌ها و شادی‌ها‌، دردها و‌ درمان‌ها، مرگ‌ها و تولدها می‌گذری ولی... می‌مانی.

تو را با پروردگارِ ما ملاقاتی است

ما می‌آییم و می‌رویم

ولی تو...

تا آن میقات می‌مانی.



پیام بهارماندگاریجاودانگیملاقاتفصل و وصل
بر سر آنم که گر زدست برآید دست به کاری زنم که غصه سراید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید