اسم من بهار است
زیبا و دلربایم
گیسوهای بلندم را میافشانم و برآن شکوفههای صورتی رنگ میآویزم
پَرچین سبز دامنم را پر از گلهای زرد و بنفش و قرمز میکنم و با آن دل عابران خسته را به وجد میآورم.
مسیحای نفسم خفتگان را بیدار و شمیم عطرم بلبلان را مست میکند و عندلیبان را به ساز و آواز وا میدارد.
اما حیف که عیش و طربم رو به پایان است.
بیش از یک سوم عمرم گذشته و الباقیاش نیز به سرعت خواهد گذشت.
من نخواهم ماند و پس از من طولی نمیکشد که پاییز و زمستان دوباره از راه میرسند و باز برگها میریزند، درختها می میرند و آوازخوانان افسردگی میگیرند.
من نخواهم ماند همانگونه که پاییز و زمستان پس از من هم نخواهند ماند.
من و تابستان و پاییز و زمستان، میآییم و میرویم و آنقدر میچرخیم و میچرخیم تا تو در پَسِ این آمد و شد، دل به پروردگار ماندگارمان ببندی، نه به آمدن بهار دلگرم شوی و نه از رفتنش دلسرد.
ما میآییم و میرویم اما تو ... میمانی
تو... از خزان و بهاران، پستیها و بلندیها، غمها و شادیها، دردها و درمانها، مرگها و تولدها میگذری ولی... میمانی.
تو را با پروردگارِ ما ملاقاتی است
ما میآییم و میرویم
ولی تو...
تا آن میقات میمانی.