🪽زندگی تاریک🖤
خواندن ۸ دقیقه·۴ روز پیش

خیانت و بخشش بی حد کتابی از واقعیت زندگی تاریک دوختر محدود 🪽🖤

پرنسسی که به عشق باور نداشت

در سرزمینی دور، پرنسسی زندگی می‌کرد که هیچ‌وقت به عشق اعتقاد نداشت. دختری مغرور و زیبا با موهای مشکی، قلبی مهربان و دنیایی پر از محدودیت. از همان کودکی، زندگی‌اش را در حسرت گذرانده بود؛ هیچ‌گاه آن چیزی را که می‌خواست نداشت، اما با این حال، همیشه لبخند به لب داشت. هیچ پسری قدرت تصاحب قلبش را نداشت، زیرا خود را قوی می‌دانست—دختری که هرگز نمی‌شکست.

پرنسس همیشه برای دیگران بود، به همه کمک می‌کرد، محبت می‌بخشید و احترام می‌گذاشت. اما در پس این مهربانی، زخمی عمیق پنهان بود؛ زخمی که با صبر و بخشش بی‌حدش، دیده نمی‌شد. با این‌که هیچ‌گاه به آرزوهایش نرسیده بود، امیدی کوچک در دلش داشت و در انتظار پرواز، روزهایش را سپری می‌کرد.

یک روز، شهزاده‌ای او را دید و دلش را باخت. بارها و بارها پرنسس را ملاقات کرد تا او را به آشنایی دعوت کند. اما پرنسس، که به عشق باور نداشت، بی‌تفاوت از کنار او گذشت. شهزاده اما دست‌بردار نبود. یک ماه تمام به دنبال پرنسس رفت، تا اینکه سرانجام، پرنسس از این سماجت خسته شد و پیشنهادش را پذیرفت. کم‌کم، چیزی که هرگز فکرش را نمی‌کرد اتفاق افتاد—قلبش به شهزاده گره خورد.

اما شهزاده از همان ابتدا احساسی به پرنسس نداشت. او تنها یکی از چندین دختری بود که در زندگی‌اش حضور داشتند. اما برای پرنسس، فقط شهزاده بود. او تمام قلبش را به این عشق سپرده بود، در حالی که شهزاده تنها بازی می‌کرد.

نخستین خیانت

سه ماه بعد، پرنسس شهزاده را با دختری دیگر دید. با اینکه به او اعتماد داشت، این صحنه را نادیده گرفت و از کنارش گذشت. اما چند روز بعد، همان دختر نزد پرنسس آمد و پرسید:

– تو با شهزاده نسبتی داری؟

پرنسس لبخند زد و با افتخار گفت:

– بله، او عشق من است.

دختر لبخندی زد و گفت:

– چه جالب، خوشبخت باشی!

اما پرنسس که از کنجکاوی دختر متعجب شده بود، پرسید:

– چرا این را پرسیدی؟

دختر پاسخی نداد و رفت.

وقتی پرنسس این موضوع را برای شهزاده تعریف کرد، او عصبی شد و گفت:

– به او بگو که هیچ نسبتی با من نداری، فقط یک دوست معمولی هستی.

پرنسس، که از این درخواست شهزاده شوکه شده بود، پرسید:

– چرا باید چنین دروغی بگویم؟

شهزاده که از پاسخ پرنسس خشمگین شده بود، فریاد زد:

– از زندگی من برو!

کلماتی که از دهان شهزاده بیرون آمد، چون خنجری در قلب پرنسس فرو رفت. او که غرورش در هم شکسته بود، از شهزاده جدا شد. اما دلش هنوز پیش او مانده بود. شب‌ها را با گریه سپری می‌کرد، اما غرورش اجازه‌ی بازگشت را نمی‌داد.

بخشش و بازگشت به درد

مدتی گذشت و شهزاده بازگشت. با التماس از پرنسس خواست که او را ببخشد. قسم خورد که دیگر اشتباه نمی‌کند. پرنسس که هنوز قلبش برای او می‌تپید، نتوانست مقاومت کند. دوباره به شهزاده اعتماد کرد.

اما شهزاده باز هم خیانت کرد. این‌بار پرنسس احساس خستگی کرد، احساس اضافی بودن، احساس گناه. اما با یک معذرت‌خواهی، دوباره بخشید. و دوباره، همان چرخه تکرار شد: خیانت، بخشش، خیانت، بخشش...

پرنسسی که امید داشت، اما شکست

زمان می‌گذشت و پرنسس هر روز بیشتر عاشق می‌شد. بیشتر از دیروز وابسته، بیشتر از همیشه فداکار. اما شهزاده هر روز بی‌رحم‌تر می‌شد. با او سرد رفتار می‌کرد، نادیده‌اش می‌گرفت، به او کم‌محلی می‌کرد. اما پرنسس هنوز امید داشت، امیدی کوچک که روزی همه‌چیز تغییر کند

پرنسس چنان عاشق شهزاده شده بود که دیگر خودش را فراموش کرده بود. هر تصمیمی که می‌گرفت، هر قدمی که برمی‌داشت، پیش از هر چیزی، به شهزاده فکر می‌کرد.

"آیا او ناراحت می‌شود؟ آیا اجازه می‌دهد؟ آیا از این کار من راضی است؟"

پرنسس دیگر آزادی‌ای نداشت. حتی برای ساده‌ترین کارها از شهزاده اجازه می‌گرفت. اگر می‌خواست جایی برود، ابتدا از او می‌پرسید:

– می‌توانم بروم؟

اگر شهزاده می‌گفت نه، پرنسس حتی لحظه‌ای به رفتن فکر نمی‌کرد. تمام زندگی‌اش به تایید شهزاده گره خورده بود. انگار می‌خواست از هر حرکت و تصمیمی که می‌گرفت، شهزاده را باخبر کند، مبادا که او را ناراحت کند.

اما شهزاده هرگز چنین وابستگی‌ای به پرنسس نداشت. او آزاد بود، هر کاری که می‌خواست انجام می‌داد، هر جا که می‌خواست می‌رفت، بدون اینکه نیازی ببیند به پرنسس توضیحی بدهد.

اما پرنسس... او هر بار که می‌خواست کاری انجام دهد، حتی کوچک‌ترین چیزها، ابتدا به شهزاده نگاه می‌کرد، منتظر تأییدش می‌ماند. حتی وقتی که دردی در دلش بود، تا مطمئن نشود شهزاده از حالش باخبر است، آرام نمی‌شد.

او برای شهزاده همه چیزش را داده بود—آزادی‌اش، احساساتش، تصمیم‌هایش، و حتی هویت خودش را. دیگر پرنسسی مستقل نبود؛ فقط دختری عاشق بود، دختری که در نگاه شهزاده معنا پیدا می‌کرد.

اما شهزاده این عشق را نمی‌دید، یا شاید هم، اهمیتی نمی‌داد...

اما خیانت‌ها تمام نشد. هر بار که شهزاده به او خیانت می‌کرد، پرنسس کمی بیشتر از گذشته می‌شکست. قلبش از سنگ می‌شد. و باز هم، بعد از هر خیانت، می‌بخشید.

یک سال گذشت. پرنسس چنان وابسته شده بود که فکر می‌کرد بدون شهزاده نمی‌تواند زنده بماند. شب‌ها وقتی می‌خوابید، تمام خاطراتش از خیانت‌های شهزاده مثل کابوسی در ذهنش مرور می‌شد. گریه می‌کرد، بی‌صدا، تا زمانی که خوابش ببرد. او همیشه بی دلیل از شهزاده معذرت خواهی می‌کرد ولی شهزاده هیچ وقت بخاطر کار های که میکرد اندکی خودش را مقصر نمیدانست

خیانتی که از تمام خیانت‌ها تلخ‌تر بود
شهزاده وقتی با دوخترای دیگه‌ی خیانت میکرد فقد با آنها به سادگی حرف میزد حرف های عاشقانه اما این خیانت فرق داشت
مدتی گذشت و شهزاده باز هم خیانت کرد. اما این بار، خیانتش با تمام دفعات قبل فرق داشت. پرنسس نه یک بار، بلکه چندین بار، او را در کنار دختری به نام الیف دیده بود. اما این فقط یک گفت‌وگوی ساده مثل قبل نبود—این بار، او را در آغوش می‌گرفت، دست‌هایش را در دستانش می‌فشرد، او را می‌بوسید، با او می‌خندید، و بیشتر از هر زمان دیگری وقتش را برای الیف می‌گذاشت.

بیشتر از پرنسس، الیف را می‌دید. بیشتر از پرنسس، برای او وقت می‌گذاشت. پرنسس می‌دید که شهزاده چگونه به او نگاه می‌کند، نگاهی که دیگر برای خودش نبود. این بار، خیانت فرق داشت. این بار، عشق در خیانت موج می‌زد.

هر بار که پرنسس الیف را در آغوش شهزاده می‌دید، چیزی درونش فرو می‌ریخت. در ذهنش هزاران سؤال می‌چرخید:

"مگر من چه کم گذاشتم؟ مگر او چه دارد که من ندارم؟ چرا هر بار من را انتخاب می‌کند، اما باز هم سراغ دیگری می‌رود؟ چرا او را بهتر از من می‌بیند؟ چرا انگار همه دنیایش شده؟"

چند ماه گذشت. ناگهان الیف شهزاده را رها کرد. حالا، دوباره، شهزاده تنها شده بود. و مثل همیشه، به سوی پرنسس بازگشت. با لحنی آرام و فریبنده گفت:

– او فقط یک دوست معمولی بود.

پرنسس، که حقیقت را می‌دانست، لبخندی تلخ زد و آرام پاسخ داد:

– هیچ‌وقت یک دختر نمی‌تواند دوست معمولی یک پسر باشد.

اما چیزی که از این هم دردناک‌تر بود، حرف‌هایی بود که الیف خودش به پرنسس گفته بود. آن شب، الیف در حالی که نگاهش پر از پیروزی بود، لبخند زد و گفت:

– من دو سال است که عشق واقعی شهزاده‌ام.

پرنسس، همان شب، تمام شب را گریست. اشک‌هایش بی‌وقفه می‌ریخت، قلبش آن‌قدر تند می‌زد که گویی می‌خواست از سینه‌اش بیرون بزند. برای اولین بار، احساس اضافی بودن کرد. احساس کرد که شاید لیاقت عشق شهزاده را نداشته است.

اما وقتی شهزاده فهمید که پرنسس از همه‌چیز باخبر است، به‌سادگی گفت:

– عشقم، بیا گذشته را فراموش کنیم. آن‌ها فقط اشتباهات کوچکی بودند. من فقط تو را دوست دارم.

پرنسس که دیگر به وعده‌های او باور نداشت، با ناامیدی به او نگاه کرد. همه چیز درونش فریاد می‌زد که این بار رهایش کند. اما قلبش هنوز در اسارت عشق بود.

پس مثل همیشه، او را بخشید. و مثل همیشه، ادامه داد...

او داستانش را برای هیچ‌کس تعریف نمی‌کرد. فقط برای خدا، برای دریا، برای آسمان، برای دیوارهای اتاقش. امیدی که داشت، تنها از خدا بود.

حرفی که از خیانت هم تلخ‌تر بود

دو سال گذشت و پرنسس هنوز همان دختر عاشق بود. اما یک روز، شهزاده حرفی زد که از تمام خیانت‌هایش دردناک‌تر بود.

– تو دختر خوبی هستی، خیلی دوستت دارم، مقبولی، برایم خیانت نکردی، اما... هرکاری کردم که عاشقت شوم، نشد.

این جمله، سنگین‌تر از هر زخم دیگری بود. پرنسس مچاله شد. اشک‌هایش بی‌اختیار سرازیر شد. روحش خسته شد. و برای نخستین بار، امیدش فرو ریخت.

آخرین تصمیم

پرنسس بارها و بارها دست به نابودی خود زد، اما هر بار نجات یافت. انگار خدا نمی‌خواست او را ببرد. اما او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.

او دیگر می‌دانست که شهزاده همیشه خیانت خواهد کرد و او همیشه خواهد بخشید. پرنسس سال‌ها به امید تغییر او ماند، اما حالا دیگر خسته شده بود.

پس با خود عهد بست:

"اگر شهزاده بار دیگر خیانت کند، این‌بار من او را ترک خواهم کرد. برای همیشه."

قلبش هنوز عاشق بود، اما دیگر اعتمادی باقی نمانده بود. این‌بار، او منتظر بود—نه برای بازگشت شهزاده، بلکه برای اشتباهی که او را آزاد کند.

و داستان هنوز به پایان نرسیده است. شاید شهزاده تغییر کند. شاید عاشق پرنسس شود. یا شاید باز هم خیانت کند، و پرنسس را از قفسی که نامش را عشق گذاشته بود، آزاد کند.

شاید سرنوشت، چیز بهتری برای پرنسس رقم زده باشد... شاید این‌بار، داستان جور دیگری تمام شود.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید