ویرگول
ورودثبت نام
کیانا واعظ
کیانا واعظ
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

جوششی یا کوششی؟

آلن دوباتن در "کتاب شغل مورد‌علاقه" می گوید:

«خوشبینی جهان مدرن فرصت‌های شادمانی را بسیار بیشتر کرده است، اما در عین حال شبح اضطراب و کمال‌طلبی‌های عقیم را نیز همه‌جا گسترانده است. باعث شده است بسیاری از عرصه‌های فعالیت بشر از قلمرو چیزهایی که فرض می‌شد به احتمال بسیار زیاد به نتایجی اسف‌بار می انجامند، به قلمرو چیزهایی منتقل شوند که می توانند و حتی باید به نتایج بی نقص برسند. بدین ترتیب کاری کرده که دستیابی به ایده‌آل، قاعده محسوب شود و بار شکست را درونی کرده است.»

یادم می آید موقعی که داشتم انتخاب رشته می کردم هیچ ایده‌ای درباره اینکه چه می خواهم یا به چه چیزی علاقه دارم نداشتم. با توجه به نمره‌هایم، "دم دست‌ترین" انتخابی که می توانم داشته باشم را برگزیدم: تجربی. راستش همان سال اول که شروع دبیرستانم با کرونا یکی شد فهمیدم که به درد این رشته نمی خورم اما غرورم اجازه بیرون آمدن از آن را نمی داد.

از بچگی یاد گرفته بودم هرچیزی را که برایش تلاش کنم به دستش می آورم و به قول معروف "دیر و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت". پیش خودم مدام تکرار می کردم که این هم یکی از همان چالش هایی است که باید از آن گذر کنم اما نمی فهمیدم چرا هیچ کدام از حس‌هایی که تجربه می کردم با تجربیات قبلی ام از "چالش کردن" همخوانی نداشت.

این بار کلمه چالش جایش را به "عذاب" داده بود و لحظه لحظه زندگی ام سرشار از استرس و حس ناامیدی شده بود. ماجرا وقتی عذاب‌آور تر می شد که از خودم می پرسیدم: چرا؟ آیا اصلا "چرا"یی برای تحمل کردن این راه دارم؟

و وقتی می فهمیدم حتی دلیل یا هدفی پشت این همه عذاب نیست افسرده‌تر می شدم؛ در درونم "بایدها" رژه می رفتند و من شجاعت زیر سؤال بردنشان را نداشتم. راستش تا آن موقع هیچ چیزی را زیر سؤال نبرده بودم. تا آن موقع من نقشی بودم در یک نمایشنامه از پیش نوشته شده؛ مدرسه جایی بود برای گذراندن روزم. جایی برای اینکه کمی زبانم را به کار بیاندازم و با همسالانم حرف بزنم.

به خودم شک داشتم و نمی توانستم مرز باریک بین "علاقه نداشتن به کاری" و "از زیر کار در رفتن" را تشخیص دهم. مدام از خودم می پرسیدم: نکند فقط دارم تنبلی می کنم؟ اصلا اگر اینجا نباشم، اگر این راه را نروم کجا می خواهم بروم؟ اصلا جایی دارم؟ جایی دارم که در آن احساس تعلق کنم؟

طعم شیرین چالش کردن را قبلا چشیده بودم.طعمش مثل وقتی است که در اوج خستگی، پنج دقیقه بیشتر می دوی و رکورد دیروزت را می زنی. طعمش مثل وقتی است که ترست را برای انجام کاری که مدت‌ها بود دوست داشتی انجامش دهی، زیرپا می گذاری و شروعش می کنی. طعمش مثل حالاست که پشت لپ‌تاپ می نشینم و ساختن هرجمله قرن ها طول می کشد اما از جایم بلند نمی شوم. حس‌های آن موقعم اما، طعم هیچ کدام از این تجربیات را نمی داد. طعم اضطراب می داد، طعم زندانی بودن، طعم قربانی بودن.

یک روز استادی که یادگیری موسیقی را با او شروع کرده بودم گفت: «بچه‌ها در موسیقی دو نوع اند: جوششی و کوششی! بعضی‌هارو باید سطل سطل براشون آب بریزی ولی بعضی‌ها مثل یک چشمه جاری می شن.»

آن روز خیلی به این جمله فکر کردم. تا آن موقع اسم خاصی نداشتم تا با آن چالش "عذاب آور" را از چالش "خواستنی" تفکیک کنم اما آن روز فکر کردم: تلاش دونوع است؛ جوششی و کوششی.

تفاوت این دو داشتن علاقه است. چالش های کار مورد علاقه‌مان به ما انگیزه و حس قدرت می دهند. حس اینکه "دارم برای چیزی که برایم ارزشمند است رنج می کشم و به خودم افتخار می کنم." این گونه است که در کاری جوششی به حساب می آییم.

نمی گویم که کدامیک درست و کدامیک اشتباه است. واقعا دنیای امروز به گونه ای در آمده که جمله "هر کس می تواند هرچیز باشد" را تصدیق می کند اما مشکل از جایی شروع می شود که صرفا چون راه جوششی ات را پیدا نکرده ای، از روی اجبار به کوشش بی حاصل و عذاب‌آور در کاری که می دانی برای تو نیست بپردازی. واقعیت این است که به نتیجه هم می رسی، اما در پایان راه می فهمی که خودت را گم کرده ای.

اینکه چه شد که من هم راه "جوششی" ام را پیدا کردم را در آینده برایت تعریف می کنم اما می خواهم بگویم ما باید سعی کنیم مرز بین کمالگرایی امروزی را از واقعیت شناسایی کنیم. بارها پیش آمده که کاری را انجام داده ام، نه بخاطر اینکه دوستش دارم یا دلم می خواهد تجربه اش کنم بلکه فقط به این دلیل که به بقیه ثابت کنم " من هم می توانم". گاهی می ترسیم کاری را رها کنیم فقط به این دلیل که ممکن است در این دنیای کمالگرا، برچسب‌هایی مثل: تنبل، بی استعداد، راحت‌طلب و... را بخوریم در حالی که می دانیم اندک شهود باقی‌مانده در درونمان فریاد می زند: «تو به اینجا تعلق نداری. توانایی های نامحدود درونی تو در این راه شکوفا نمی شوند.»

شاید سؤال آن موقع من سؤال امروز تو هم باشد: از کجا بفهمم این راه، راه من نیست؟ از کجا بفهمم که وقت رها کردن است؟ از کجا بفهمم که می توانم مجوز ترک کار کنونی و رفتن به کار جدیدی که فکر می کنم در آن "جوششی" هستم را صادر کنم؟

تصور نکن منظورم از کلمه جوششی به معنای " آسان بودن" است. حتی اگر برای کاری ساخته هم شده باشی باز هم با چالش‌هایی روبه رو می شوی. به قول آقای شاهین کلانتری «هر کاری سختی های خودش را دارد ولی ما سختی های کار مورد علاقه‌مان را آسان تر تحمل می کنیم.» ما برای گذراندن سختی ها در این نوع از راه، دلیل داریم. با هربار سختی می توانیم به خودمان یادآوری کنیم که صرفا "بودن" در این کار برایمان لذت بخش است.

باور کن به صلح رسیدن با خود در این موضوع کار راحتی نیست. خودت می دانی، چه بسیار انسان های با استعدادی که بدون پیدا کردن راه جوششی خود این دنیا را ترک گفته‌اند. زندگی همه مثل آن زندگینامه هایی که از اندک افراد معروف می خوانیم نیست:"استعداد وی از لحظه تولد و در گهواره در این زمینه مشخص بود و خانواده اش از همان نگاه اولش فهمیدند که او قرار است غول عصر خود باشد." و به نظرم کتاب گستره خیلی خوب بیان می کند که این اتفاق بسیار نادر است و بیشتر آدم ها در تلاش‌های پی‌درپی و طاقت فرسا موفق به پیدا کردن راه "جوششی‌"شان می شوند.

اما ما فقط به این دلیل که پیدا کردن آن "افسانه شخصی" معروف سخت است، بیخیال آن می شویم؟ نه ما شجاع تر از این حرف ها هستیم! ما می گردیم و می گردیم و می نویسیم و می نویسیم و از قضاوت شدن توسط دیگران نمی ترسیم.

این می تواند تصویر کوشش باشد؛ جوشش هم همینطور. مهم این است برای چه کاری
این می تواند تصویر کوشش باشد؛ جوشش هم همینطور. مهم این است برای چه کاری





موفقیتنویسندگینوجوانشغل مورد علاقهبی پلاس
I like beautiful melodies telling me terrible things.” — Tom Waits"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید