دیروز بعد مدتها یک فیلم رو کامل دیدم. مرضِ نصفه رها کردن مدتی بود که هم در عرصۀ فیلم و سینما گریبان گیرم شده بود، هم در کتاب و کتابخوانی. رفتار بسندهواری نسبت به همه چیز پیدا کرده بودم. وقتی به جایی از کتاب میرسیدم که یه جمله یا نقل قول خیلی خیلی خوب گفته بود، دیگه انگیزهای واسه ادامه دادنش نداشتم. انگار اون چیزی که میخواستم رو برداشته بودم. مأموریت انجام شده بود.
گاهی وقتها حین پخش بعضی فیلمها حس میکردم لازم نیست بیننده اونها رو تا آخر ببینه. واسه همین برق سینما رو قطع میکردم و اونها با یه داستان نیمهکاره میرفتن خونههاشون. واقعیت اینه که یه داستان نیمهکاره خیلی بهتر از یه داستان با پایانی مسخرهست. هیچچیز بهتر از یه از برق کشیدن به موقع نیست. حتا اگه میتونستم رابطههای عشقی و انسانی رو هم به موقع از برق میکشیدم. اون وقت همه با یه داستان نیمه کارهی قشنگ میرفتن خونههاشون.
قهوهی سرد آقای نویسنده، روزبه معین
فقط مثل هر مرض دیگهای، اینم یکسری اثرات جانبی ناخوشایند داشت. ذهنم سرشار از پروندههای باز شده بود و داستانهایی که نمیخواستم آخرشون رو بدونم. خوب که دقت میکنم این از زندگی هر روزهام نشئت میگرفت؛ میل شدیدی که به نصفه نیمه رها کردن کارها دارم. دوست دارم فاز فیلسوفانه بردارم و بگم این رفتارهام جنبشی دربرابر جهان کمالگرا و مقصدپرست امروزیه ولی خب بیشتر دلیلش تنبلیه. جدا از اون، همه چیز وقتی ناکامله قشنگ تره. فیلمها همیشه کشمکش رسیدن عاشق و معشوق بهم رو نشون میدن و کمتر کسی از بعدِ لحظۀ رسیدن فیلم میسازه. (یاد یه دیالوگ از فیلم friends with benefits افتادم که خیلی اینجا جاشه ولی نگم بهتره.)
فکر کنم چون اصولا جذبه توی کشمکشه. متأسفانه بیشتر آدما دوست دارن برای هر موضوعی یه پایان و نقطه پایداری تعیین کنن: جایی که همه حالشون خوبه، پرندهها آواز میخونن، همه چیز قراره خوب پیش بره و سؤال و مسئلۀ مبهمی باقی نمونده.
خب، چنین نقطه ای وجود نداره. شاید تنها ایرادی که به فیلمها و داستانهای کلاسیک میشه گرفت همین باشه. اینکه گاهی اوقات از یادمون میبرن زندگی یه کشمکش ابدیه؛ صفحه آخر و پایان، صحنۀ آخر و تیتراژ وجود ندارن. حداقل تا وقتی که بمیریم. بعضیا میگن بعدش هم کشمکشه. من چون تاحالا تجربهش نکردم، پس نظری هم نمیدم.
بگذریم. این همه از فلسفه پایانگریزی نطق کردم که اینو بگم: دیروز بعد مدت ها یه فیلم رو تا آخر دیدم. اسمش (Hit Man (2024 بود. نمیخوام چیزی اسپویل کنم ولی باعث شد به مفهوم هویت فکر کنم. اینکه میتونم در کسری از ثانیه بزنم زیر "کیانا"یی که همه ازم میشناسن. میتونم بشینم و شخصیت جدیدمو شکل بدم، اون طور که میخوام. هزاران سناریو میشه ساخت. از شخصیتی که میتونم داشته باشم و زندگیای که اون شخصیت برام به ارمغان میاره.
از طرفی داشتن انتخاب در شخصی که میتونیم باشیم، یکم ضدحاله. به شخصه گاهی میل شدید دارم که خودم رو قربانی شرایط تصور کنم و بگم اینکه جای ایدهآلم نیستم، یا شخصی که میخوام نیستم تقصیر من نبوده و نیست. اما وقتی منطقی نگاه میکنم، میبینم دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه. امکاناتی که ما نبودشون رو دلیل نرسیدن به آرزوهامون میدونیم، شاید حکم کاتالیزور رو داشته باشن ولی همه چیز نیستن. شخصیت و نحوۀ برخورد ما با شرایط همیشه دست خودمونه.
یه مثال خوب که از این موضوع یادم میاد، "میلوا "ست از کتاب آن یکی اینشتین. هنوز کتاب رو تموم نکردم و احتمالا بعدا درموردش بیشتر بنویسم. سیر کتاب نشون میده که چجوری یه دختر شیفتۀ علم، باهوش و آیندهدار از راهش دور میفته و به شخصیتی تبدیل میشه که همیشه ازش میترسیده. رسیدن از هویت یک زن شجاع و ساختارشکن به کسی که ضعیف و شکننده است و خودش رو مدام نادیده میگیره.
اول برای میلوا خیلی دلم میسوخت. با توصیفاتش گریه میکردم و به اینشتین که نقشش رو در ابعاد شوهر بیعرضه و سوءاستفادهگر قبول کرده بودم، فحش میدادم. الان که فکر میکنم میبینم اینشتین یا هر اتفاق تلخ دیگهای میلوا رو تغییر نداد. قدمهایی که خودش در راستای این تغییرات میذاشت سرنوشت ساز بودن. اینکه به بهونۀ نگه داشتن خانوادهاش، بیعدالتیهایی که در حقش شده بود رو نادیده میگرفت و بیشتر در نقشی که میدونست بهش تعلق نداره فرو میرفت.
«وقتی غرق در روزمرگی کارهای خانه میشوی، حرفهای من را به یاد بیاور، میلوا. تنها تفاوت من و تو در انتخابهایمان است. و این را همیشه به خودت یادآوری کن که همیشه امکان انتخاب جدید وجود دارد.»
آن یکی اینشتین، ماری بندیکت