ولادیمیر: بگو خوشحالی، حتی اگه نیستی.
استراگون: چه باید بگویم؟
ولادیمیر: بگو من خوشحالم.
استراگون: من خوشحالم.
ولادیمیر: من هم همچنین.
استراگون: من هم همچنین.
ولادیمیر: ما خوشحالیم.
استراگون: ما خوشحالیم. حالا باید چه بکنیم، حالا که خوشحالیم؟
در انتظار گودو، ساموئل بکت
به مرلین مونرو فکر میکنی. قبلتر گمان میکردی یک شخصیت پوچ است که فقط بخاطر ویژگیهای فیزیکی و رفتار سادهلوحانهاش طرفدار داشته. داستانش را با صدای الهام پاوهنژاد گوش میدهی و به لایههای شخصیت یک انسان فکر میکنی. پس، پشت آن لبخندهای عشوهگرانه و پیراهنی که باد تکانش میدهد، پشت آن خندهها و چشم و ابروی دلربا، این زن بوده.
اتوبوس سراسر بوی عرق میدهد. نمیگویی پنجره را باز کنند، دست دراز نمیکنی که پنجره را باز کنی. سرت را از میان آدمهایی که تنهایشان احاطهات کرده بالا میگیری تا نفس بکشی. مثل ماهی قرمز سر سفره عید که برای خوردن غذا، دهان دایرهای شکلش را به سطح آب میچسباند. زنی داد میزند: «آقا وایستا، بچهام سوار نشده.»
صورت مونرو از خاطرت نمیرود. پاوهنژاد چگونه میتواند اینگونه به کلمات جان بدهد؟ لحن بدهد؟ به صورتِ احمقانه اما زیبای مرلین شخصیتی چنین عمیق و قابل تأمل بدهد؟
«علیاصغر بیا سوار شو دیگه. بیا.»
«خانم، خودت پیاده شو مردم منتظرن.»
«نه پیاده نمیشم...علی اصغر!»
علیاصغر بزرگتر از آن چیزی است که همه فکر میکردند. پسری نوجوان است که سیبلاش هم در آمده. رو به مادر، کلافه میگوید: «صد دفعه گفتم خوشم نمیاد. تو این شلوغی چرا سوار میشی؟»
علی اصغر حواست را پرت کرد و از داستان مرلین عقب ماندی. تو چرا در این شلوغی سوار شدی؟ چرا خودت را با بوی عرق احاطه کردی و تنت را به تن این آدمهای غریبه چسباندی؟ تو چرا با هر تکان اتوبوس مثل نهالی که امیدی به گرفتنش نیست، روی ریشه ضعیفت تلو تلو میخوری؟ جایی نیست که دستت را بگیری. قرار است بشکنی؛ "قیم" نداری که محکم نگهت دارد.
آخرین سرچ گوگل عکس مرلین مونرو است. حال که میدانی درونش چه میگذشته لبخندش تصنعیتر از همیشه به نظر میرسد. مرلین میگوید: «ما خوشحالیم.»
تکرار میکنی: «ما خوشحالیم.»
حالا که همه خوشحالیم، میرویم خانه. خستهتر از آنی که چیزی بگویی. ساعت ده شب است.
