گویا کمدی سیاه دو نوع دارد؛ نوع اول آنی است که خود قربانی از اتفاقات ناگواری که برایش می افتد طنز می سازد.
«هه! دارم هرروز مدرسه رو می پیچونم می رم کتابخونه. شب بر می گردم. نشیمنگاهم دیگه از تابعیت بدنم در اومده. مال خودم نیست.»
اونجا خیلی آدم هست. قیافهها بچهان. بعد که می فهمم پشت کنکورین تعجب می کنم. می دونم پنجاه پنجاهست. هیچ کس ترسهاشو نمی گه چون نمی خواد بقیه بفهمن به چی فکر می کنه. ولی خب آره. با اینکه به خاطر اراده تحسینشون می کنم اصلا دوست ندارم جاشون باشم.
امروز یه دفعه بارون اومد. شاید دوست داشتم تا ابد بیرون می بودم.
چرا بلد نیستم طنز بنویسم؟
«هه. حالا انقدر درس بخون. باریکلا... آزمون عملی رو می خوای چی کار کنی؟»
در نوع دوم ما شاهد شخصی هستیم که برای دنیا فرقی نمی کند چقدر معصوم، جالب یا دوستداشتنی باشد. او نفرینشده و بدبخت است و به طرز غیرقابل انکاری به نظر همه فردی "مزخرف" است.
ساعت تقریبا یک میشه. ساک دستی آذوقۀ روزانهام رو بر می دارم و می رم بیرون. خیلیها اونجا باهم دوستن. همون دور و ورها می پلکن، باهم ناهار می خورن.
فقط سرمو می اندازم پایین می رم سمت پارک. یکم از فحشهای نسبتا سبک و مؤدبانهای که بلدم نثار سارا می کنم.
«آخه الان وقت آبله مرغون گرفتنه؟ الان باید اینجا می بودی باهم به روزگار فحش می دادیم. اه.»
امسال این حس بیشتر و بیشتر شد. هرچقدر که بیشتر خونه موندم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که کسی اون بیرون منتظرم نیست.
یه توهمه شاید. وقتی توی پارک دنبال جا می گشتم حس می کردم همه می خوان داد بزنن که ازم متنفرن ولی به این فکر می کنن که حتی ارزش صرف کردن انرژی هم براشون ندارم.
یه لقمه رو نشسته خوردم و به مکالمۀ یه دختری که احتمالا گیر همسایۀ فضولشون افتاده بود گوش دادم. از اینایی که می ترسن اگه دیر سؤالاشون رو بپرسن در بری. البته درست هم فکر می کنن؛ بنابرین شاهد یه گفتگوی ریتیمیک با سرعت بالا بودم. زن تند تند سعی می کرد اطلاعاتش رو درمورد زندگی یک خانواده آپدیت کنه.
داداشت چی شد؟ عروسی کرد بالاخره؟ عع! یکی دیگه رو دوست داشت؟ این دختره رو مامانت پسندیده بود؟ بچه ها چطورن بزرگ شدن؟ (نه مثلا سندروم "کوچکمانی" گرفتن طی این مدت رشدی نداشتن!)
خواهر بزرگت چه خبر؟ عع پس کم سر می زنه. (الان به این نتیجه می رسم اصلا شاهد یک چیز طبیعی نبودم. اینا چندتا بچهان؟ یا خدا).
صحبت که تموم شد تنها انگیزم برای موندن اونجا به پایان رسید. لقمه دوم رو گرفتم دستم و گاز آخرش رو دقیقا کنار در کتابخونه خوردم.
چرا این بیشتر شبیه نوع اول شد تا دوم؟ بیخیال فقط می خوام یه چیزی بذارم.
طرفهای عصر که می شود یکسری سرها را روی میز می گذارند و به خواب می روند. از روی خستگی نیست. می دانی کسی که از خستگی می خوابد با کسی که برای فرار از انواع افکاری که دیگر نمی خواهد بشنودشان می خوابد فرق میکند.
چه چیزی من را اینجا بیدار نگه می دارد؟ می خواهم بدانم. علاقه است یا فقط ترس از نداشتن چیزی که فکر می کنم باید داشته باشم؟ مهم نیست. عجیب به دلم نشسته. سالم نیست اما غیرقابل تحمل هم نیست. یک جورهایی اعتیارآور است.
یک نصیحتی که به داوطلبین کنکور هنر دارم: قبل از سال کنکور کل نمایشنامههای معرفی شده در کتابها را بخوانید. کل انیمیشنهای معرفی شده را ببینید. کل ارکسترهای نامبرده را بشنوید. کل آهنگسازان نامبرده را با "گوش" خود بشناسید. کل فیلمهای هر سبک را ببینید.
تلخی اینجاست که الان می دانم هر اثر برای چه کسی است. می دانم چه چیزی شروع چه جنبشی بوده. کدام فیلم چه تکنیکی را آورده، داستان کلی نمایشنامه ها چگونه است؛ ولی هیچ کدام را واقعا "حس" نکرده ام.
یک وقت خالی می خواهم تا ابدیت؛ برای حس کردن چیزهایی که به اصطلاح بلدم.
من که فیلمش را ندیدهام. مثل اینکه عبدالرضا کاهانی کمدی سیاه کار می کند. (هه!)